پدر و مادر و اقوام تروریست ها ميآمدند و خبر ميدادند كه بچههاي ما اين كار را كردهاند!
دوشنبه, ۲۲ آذر ۱۳۹۵ ساعت ۱۶:۳۵
ميدانستيم كه اين كار گروهكهاست، ولي دقيقا نميدانستيم چه كساني بودهاند. عجيب اينجاست كه از فرداي آن روز پدر و مادر و اقوام آنها ميآمدند و خبر ميدادند كه بچههاي ما اين كار را كردهاند و اين خيلي مسئله مهمي است...
شيوههاي تربيتي كارآمد مبتني بر آموزههاي قرآني و سيره پيامبر(ص) و ائمه اطهار(ع) همواره مدنظر بزرگان دين بوده است. شهيد دستغيب نيز در اين زمينه بهتمامي مقيد به اين آموزهها بودند و از همين رو رفتار و گفتار ايشان بسيار تاثيرگذار بوده است. در اين گفتگوي صميمانه دختر ايشان؛ سیده بتول دستغیب به نكات جالبي اشاره كرده است.
روشهاي تربيتي شهيد دستغيب چگونه بود؟
ايشان هميشه خيلي آرام بودند. هرگز دست روي هيچ يك از ما بلند نكردند. ما 10 تا بچه بوديم، 6 پسر، 4 دختر. آن موقع راديو تلويزيون و وسائل بازي براي بچهها نبود و ما ده نفر خيلي شلوغ و اذيت ميكرديم. توي حوض ميرفتيم و سر و صدا به راه ميانداختيم. ايشان از طبقه بالا ميآمدند پائين و ميگفتند: «كي جاهل شده!؟» و عصايشان را به زمين ميزدند و معطل ميشدتد تا هركدام از ما برويم و در جائي پنهان شويم. ايشان بسيار مراقب نماز خواندن ما بودند. خودشان هم خيلي نماز خواندن را دوست داشتند. وقتي بچه بوديم، مثلا 10 تومن به من ميدادند و براي ماه مبارك رمضان كه روزه گرفته بودم، طلا ميخريدند و به مادرم ميگفتند كه برايمان هديه بخرند.
آقا به دخترها خيلي احترام ميگذاشتند. ما چهار خواهر بوديم و ميگفتند كه اين برادرها نوكر شما هستند. در غياب حضرت آقا گاهي برادرها ما را ميزدند و آقا خيلي ناراحت ميشدند. هميشه وقتي وارد خانه ميشدند، اول به دخترها ميرسيدند و به آنها احترام ميگذاشتند. طوري رفتار ميكردند كه همه ما خيال ميكرديم آقا ما را بيشتر دوست دارند. مظلوميت آقا هم كه زبانزد همه بود.
سلوك شخصي ايشان در منزل چگونه بود؟
من رفتار آقا را در يك شبانهروز براي شما توضيح ميدهم و خودتان ببينيد كه چگونه زندگي ميكردند. هميشه ساعت 2 بعد از نصف شب بيدار ميشدند. يك قوري كوچك داشتند كه آن را روي بخاري نفتي ميگذاشتند و چاي دم ميكردند. بعد قرآن و نماز ميخواندند. مادرمان ميگفتند كه من گاهي از صداي گريه آقا نصف شب بيدار ميشدم. بعد ميآمدند پائين و ما را براي نماز بيدار ميكردند. من هميشه خوابم خيلي سبك بود و بهمحض اينكه در ميزدند. بلند ميشدم. براي هر كدام از ما هم لقبي گذاشته بودند، مثلا به من ميگفتند خانم بهشتي. من قابل اين لقب هم نبودم، ولي آقا ميگفتند. بعد صدا ميزدند: «خانم بهشتي! بلند شو، بقيه را هم صدا بزن.» ميگفتم چشم! بعد از اذان صبح براي پيادهروي ميرفتند بيرون. يك ساعت راه ميرفتند و وقتي برميگشتند تازه آفتاب زده بود. اگر صبحانه آماده بود كه ميخوردند و اگر نبود ميرفتند بالا و يك كمي استراحت ميكردند و مادرمان ميگفتند برويد و آقا را بيدار كنيد. ما خواهرها كوچك بوديم و هركدام كاري ميكرديم. يكي دست آقا را ميماليد، يكي پايشان را. بعد آقا ميآمدند پائين. خوراكشان هم خيلي كم بود و به اندازه يك بچه غذا ميخوردند. ماها هم سر وصدا ميكرديم و آقا با هر لقمهاي كه برميداشتند با صداي بلند ميگفتند بسماللهالرحمنالرحيم كه هم ما متوجه بشويم و بسمالله بگوئيم و هم سكوت را رعايت كنيم.
مادر ما هم البته خيلي به ايشان احترام ميگذاشتند. در حياط قاليچهاي را پهن ميكردند و پشتي ميگذاشتند. بعد از صبحانه آقا ميرفتند بالا توي اتاق خودشان و مراجعه مردم و رسيدگي به مشكلات آنها شروع ميشد. تا قبل از اذان ظهر مردم بودند و بعد ايشان وضو ميگرفتند و به مسجد ميرفتند. حدود ساعت 1 به منزل برميگشتند و ناهار ميخوردند و بعد يك ساعتي استراحت ميكردند. بعد ميآمدند پائين. اگر مادرم بيدار بودند كه ايشان چاي دم ميكردند، اگر هم بيدار نبودند، آقا صدايشان نميزدند و خودشان چاي دم ميكردند. ما هم دورشان مينشستيم. بعد از يك ساعتي كه پيش ما ميماندند، ميرفتند اتاق خودشان و كتاب مينوشتند. البته تا اذان مغرب باز هم مراجعهكننده داشتند. اذان مغرب ميرفتند مسجد و بعد برميگشتند.
ايشان يك زندگي روحاني داشتند. ما خيلي بچه بوديم و ايشان را درك نميكرديم. از مسجد كه ميآمدند، كمي استراحت ميكردند و همه كارهايشان از روي نظم و ساعت بود. زمستانها حدود ساعت 10 ميخوابيدند، اما تابستانها 5/10، 11 ميخوابيدند. مادرمان ما را وا ميداشتند كه گل ياس بچينيم و ببريم توي رختخواب آقا بريزيم كه بوي عطر بگيرد.
مادر ما در انقلاب پا به پاي پدرمان زحمت كشيدند. ايشان پيش از پدرمان به رحمت خدا رفتند.
از آغاز نهضت امام خاطرهاي داريد؟
در سال 42 من ده سال داشتم. عصر 15 خرداد امام را دستگير كرده بودند. آمدند و به آقا خبر دادند. حاج آقا هر شب يك جا مجلس داشتند. آقايان علما را جمع ميكردند و هر هفته در يكي از مسجدها بود. اينآخريها شده بود هر شب و در مساجد جلسه داشتند. آن شب هم در مسجد گنج كنار منزل حاجآقا جلسه بود، خيلي هم شلوغ بود. همه آمدند و خوابيدند و دم در هم كساني مواظب بودند كه اگر قرار شد بيايند حاج آقا را بگيرند، متوجه شوند. يادم هست كه عموي من، حاج آقا مهدي، جاي پدر من خوابيدند. نصف شب با صداي تير بيدار شديم. من بچه بودم و خيلي ترسيدم. چادرم را سرم كردم و خواهرم را صدا زدم. بلند شدم و ديدم سربازها دارند برادرم، آسيد هاشم را ميزنند. مادرم او را ميكشيدند و ميگفتند: «چرا ميزنيد؟ خب ببريدش.» برادرم را ميكشيدند و ميگفتند آقا كجاست؟رفتار بسيار وحشتناك و خشني داشتند. همه را كتك زده بودند و همه خونآلود بودند. انگار كه يك گردان سرباز را آنجا ريخته بودند. من ميلرزيدم و به خيالم ميآمد كه قيامت شده است.
همه مردهاي خانه و برادرهايم را گرفته بودند. يكي سرش شكسته و خونآلود بود و مادرم فرياد ميزدند كه چرا اينها را ميزنيد؟ آنها هم دائما فرياد ميزدند آقاي دستغيب كجاست؟ انگار كه آقا را خدا برده بود، چون يكي از آنها توي سينه خود آقا اسلحه كشيده بود و ميگفت آقا كجاست؟ بعد آقا از ديوار سه متري پريده بودند پائين و همانجا در خانه همسايه ماندند. ماموران منزل همه فاميلها و حتي اطراف شيراز را دنبال آقا گشتند و پيدايشان نكردند و اين برايشان عقده شده بود و مردها را بردند. بعد دائما ميآمدند و در خانه حاجآقا ميريختند. من بچه بودم و چادر مادرم را گرفته بودم و گريه ميكردم. مادرم ميگفتند من نميدانم آقا كجا هستند، ولي آنها اصرار داشتند كه شما ميدانيد.
دفعه چهارم كه در منزل ما ريختند، ديگر كسي نمانده بود جز دكتر سيد محمد هادي كه آن موقع 14 سال بيشتر نداشت. گفتند اين را هم ميبريم. مادرم گفتند ببريد. سياوشي، رئيس ساواك شيراز گفت: «ما ميخواهيم با شما با احترام صحبت كنيم.» مادرم گفتند: «ما هم با احترام با شما حرف ميزنيم. شما چه ديني داريد؟ اگر مسيحي هستيد، به عيسي، اگر كليمي هستيد، به موسي، اگر بهائي هستيد به عباس افندي قسم كه نميدانم آقا كجا هستند؟ چرا اينقدر اذيت ميكنيد؟»
صبح شد و ما بچههارا به منزل يكي از اقوام بردند. مادرم باردار بودند و به خاطر اين فشارها، بچه سقط شد. تمام بدن مادرمان جاي كبودي داشت. از فرداي آن روز هم در اطراف منزل ما دوربين كار گذاشته بودند. مادرم خيلي ناراحت بودند و شب تا صبح بيدار مينشستند. دخترها و نوهها همه بودند. من دائما گريه ميكردم. از آن طرف هم خبر نداشتند پدرم كجا هستند. آقا يك نفر را دنبال مادرم فرستادند. دو روز بعد هم آقا را بردند كه شرحش خيلي مفصل است. ميخواهم بگويم كه مادر ما هم خيلي زحمت كشيدند.
از سادهزيستي شهيد زياد نقل كردهاند. شما هم نكاتي را ذكر بفرمائيد.
ايشان چيز زيادي نميخواستند. لباس توي خانهشان وصله داشت، در عين حال بسيار تميز و مرتب بودند. لباس بيرون و خانهشان جدا بود. يادم هست كه جورابشان وصله داشت. جوراب داخل خانه و بيرونشان جدا بود. سال 43 كه از زندان آمدند، خواهرم پرده قشنگي دوخته و به در اتاق آقا زده بود. ايشان تا اين را ديدند، برگشتند و گفتند: «زود اين را برداريد.» هرچه گفتيم الان ديدن شما ميآيند، چه اشكالي دارد؟ آقا گفتند: «نه! چرا اين كار را كرديد؟» ما هم پرده را برداشتيم. آقا به ما هرچه كه ميخواستيم ميدادند و برايشان مسئلهاي نبود، ولي براي خودشان چيز زيادي نميخواستند.
از رابطه شهيد دستغيب و امام چه خاطراتي داريد؟
حالت ايشان در برابر امام حالت بندهاي در برابر ارباب خود بود. ما از آيتالله خوئي تقليد ميكرديم، ايشان مارا برگرداندند به امام و گفتند مرجعيت امام، بالاتر است. در جريان 15 خرداد وقتي از زندان آزاد شدند و به قم نزد امام رفتند، براي امام راجع به مادرم و مصائبي كه بر سرشان آورده بودند، صحبت كرده و از قول ايشان گفته بودند خانه ما را ويران كردند. واقعاً هم همينطور بود. هرچه داشتيم و نداشتيم شكاندند و همه را از بين بردند. آقاجان تعريف ميكردند كه امام بسيار متاثر شده و به مادرمان گفته بودند: «خوشا به حال ايشان كه اين ذخيره آخرتشان است.» همه ما انقلاب را قبول داشتيم و هر لطمهاي كه به ما ميخورد، تحمل ميكرديم، چون با اين مسائل، بزرگ شده بوديم، آن وقت ميبينم اسمي از امثال ما نيست و كساني ميايند و در تلويزيون صحبت ميكنند كه اصلا در انقلاب نقشي نداشتهاند.ايشان از ظلم بدشان ميآمد و به هرحال به نظر من اين بيتوجهيها از مصاديق بارز ظلم است.
نكتهاي كه اشاره كرديد اين است كه رسانهها درست راهنمائي نميشوند. خود ما تلاش زيادي كرديم كه با اقوام و آشنايان نزديك شهيد دستغيب صحبت كنيم، ولي متاسفانه چندان نتيجهاي نداشت و لذا اگر از نزديكان شهيد صحبتي نيست، بخشي هم به اين مسئله مربوط ميشود. در هر حال آيا ايشان در منزل مسائل سياسي را مطرح ميكردند و از گروهها و فعاليتهاي آنها صحبتي ميشد؟
ايشان مسائل سياسي را با ما مطرح نميكردند و بيشتر روي جنبههاي اجتماعي تكيه داشتند، مخصوصا من خودم خيلي زود شوهر كردم و فرزندان دوقلو داشتم و خيلي نميرسيدم به منزل پدر بروم. البته در تماس بوديم و تلفن ميزدند. مادرمان هم كه به رحمت خدا رفته بودند. هر يك از ماها كه ميرفتيم، مدت زيادي آنجا ميمانديم.
از مواضع و فعاليتهاي شهيد خاطراتي را نقل كنيد.
استان فارس دست ايشان ميگشت، چون واقعا براي انقلاب وزنهاي بودند و اطاعت محض از امام داشتند و هرچه را كه امام ميگفتند، عمل ميكردند. حتي ايشان نميخواستند امامت نماز جمعه را قبول كنند، ولي مردم طومار نوشتند و امام تكليف كردند و آنگاه ايشان اقامه نماز جمعه را پذيرفتند. طولي هم نكشيد كه شهيد شدند. در سال 56 منزل آقا را محاصره كردند و ما نميتوانستيم برويم و وقتي ميرفتيم سربازها ميآمدند و مانع ميشدند و خيلي اذيت ميكردند. در سال 57 هم كه انقلاب پيروز شد، همه چيز را منزل آقا ميآوردند و حتي اسلحهها را هم آنجا ميآوردند. يك شب كه راننده حاجآقا تير خورده بود، من خيلي ناراحت بودم و رفتم منزل آقا. خود حاجآقا نبودند و به مسجد رفته بودند. وقتي برگشتند: «پرسيديم چه خبر؟» گفتند: «الحمدلله پيروز شديم.» و بعد هم اداره امور را در دست گرفتند و همان وقت آقاي سيد علياصغر دستغيب را استاندار كردند و به كساني كه اعتماد داشتند، مسئوليتهائي دادند تا اوضاع كمكم سر و سامان گرفت و از طرف امام و از تهران دستوراتي آمد و افرادي منصوب شدند. هر وقت خبري ميشد، آقا همه را آرام ميكردند. جنگ كه شروع شد، مردم شور ميزدند كه همه چيز گران شده، آقا سخنراني كردند: «ما انقلاب كرديم كه دينمان درست شود. مگر براي شكم انقلاب كرديم؟» خلاصه وجودشان خيلي براي انقلاب لازم بود.
مراجعات مردمي به علما گاهي اوقات از طريق خانوادههايشان انجام ميشود. آيا حضور ذهن داريد كه از طرف مردم به شما مراجعه شده باشد و شما به پدر بزرگوارتان ارجاع داده باشيد؟
وقتي كسي احتياجي داشت و به ما مراجعه ميكرد، ما به راحتي با آقا در ميان ميگذاشتيم. ايشان خودشان هم هميشه توصيه ميكردند كه اگر كسي را سراغ داريد بگوئيد، مخصوصا در مورد ارحام و اقوام خيلي توصيه ميكردند. چون مادر ما در قيد حيات نبودند، ما وقتي پيش آقا ميرفتيم، چند ماهي ميمانديم. يك روز يك نفر آمد كه خيلي فقير بود. آقا خودشان آمدند و پرسيدند: «چيزي در خانه هست كه به او بدهيم؟» يك قالي و چند رختخواب بود كه ايشان به دست خودشان به او دادند. ما نسبت به آقا حيا داشتيم، اما نميترسيديم و حرفهايمان را راحت به ايشان ميزديم. اگر احتياجي داشتيم، ميگفتيم. همه ما دخترها از بچگي پول توجيبي داشتيم و بزرگ هم كه شديم ماهانه داشتيم. موقعي كه شهيد شدند، من ماهي 300 تومن ميگرفتم. خواهرهاي ديگر هم به نسبت وسعي كه داشتند، بيشتر يا كمتر ميگرفتند. خودشان متوجه بودند چه كسي بيشتر احتياج دارد. به اقوام و ارحام رسيدگي ميكردند و از هركدام كه بپرسيد به شما خواهند گفت كه مخفيانه اين كار را ميكردند. ما بعدها فهميديم به چه كساني كمك ميكردند.
آيا جلسه موعظه خانوادگي هم داشتند؟
نه، آقا با اعمال و رفتارشان به ما درس ميدادند و ما را متوجه ميكردند. همانطور كه قبلا اشاره كردم، موقع غذاخوردن كه ما شلوغ ميكرديم، چندين بار با صداي بلند بسمالله ميگفتند كه يعني شما هم تكرار كنيد و آخر هم الحمدلله ميگفتند. اگر ميخواستيم چيزي بخريم، ميگفتند: «آيا آنچه را كه داريد استفاده كردهايد و ديگر قابل استفاده نيست؟» در عين حال كه به ما سخت نميگرفتند، هميشه توصيه به صرفهجوئي و پرهيز از اسراف ميكردند. براي ما سخنراني نميكردند، ولي مظلوميتشان و كارهايشان اثر ميگذاشت. مادر ما هم همينطور بودند. ايشان هم براي تربيت ما خيلي زحمت كشيدند. خيلي همفكر پدر ما بودند.
از شهادت پدر بزرگوارتان هم نكاتي را بفرمائيد.
دو بار ميخواستند آقا را ترور كنند كه موفق نشدند و اين بار سوم بود. همان شب جمعه خواهرم خواب ديده بود كه در مقبره خانوادگيشان همه اموات جمع بودند و جشن گرفته بودند و مادرم و مرحوم برادرم، آسيد احمد، پذيرائي ميكردند و منتظر بودند. خواهرم همان نصف شب به پدرم تلفن ميزند كه: «آقا! مواظب باشيد كه ممكن است فردا شما را شهيد كنند.» آقا ميگويند: «اين حرفها چيست؟ حيف گلوله كه به من بخورد. مگر ميشود؟ مگر من قابليت دارم؟ اين حرفها نيست.» يكي از خواهرهايم هم كه به رحمت خدا رفته، در فسا زندگي ميكرد. او هم خواب ديده بود كه شهر شيراز آتش گرفته و دود به صورت لااللهالاالله به سمت آسمان ميرود و پدر ما هم به سمت بالا ميرود. متوجه ميشود كه ايشان حتما شهيد ميشوند.
لابد شنيدهايد كه آن روز وقتي خودشان هم از در منزل بيرون ميروند، عصايشان را به زمين ميزنند و ميگويند: «انالله و انا اليه راجعون» شب هم خواب نميرفتند.قريب يكسال بود كه براي ايشان همسري و همدلي اختيار كرده بودم. ايشان نقل ميكرد كه آن شب نميخوابيدند. ايشان ميپرسد كه چرا استراحت نميكنيد؟ خوابي چيزي ديدهايد؟ آقا ميگويند فردا متوجه ميشويد. ايشان درست متوجه نميشود. ميگويد آقا آمدند در حياط و چندين بار نگاه به آسمان كردند و گفتند انالله و انا اليه راجعون.
فرداي آن روز وقتي وارد كوچه ميشوند، ايشان هم همراه آقا ميرود، اما كمي ديرتر ميرود و شهيد نميشود. آقا هيچ وقت دسته كليدشان را به كسي نميدادند. برادرم ميخواستند تجديد وضو كنند. آقا ميگويند كه زودتر ميروند. يك چيزي را فراموش كرده بودند. كليد را به برادرم ميدهند و ميروند. آقا وارد كوچه ميشوند. عصايشان را به زمين ميزنند و نگاهي به آسمان ميكنند و ميگويند انالله و انا اليه راجعون و آرام راه ميافتند. يك عده هم پشت سرشان ميروند. امام فرموده بودند خانهتان را عوض كنيد و آقا گفته بودند نه. امام تاكيد كرده بودند، چون اوضاع خطرناك است. قرار شده بود در معاليآباد منزل بگيرند كه نشد. ماشين ضد گلوله هم براي ايشان داده بودند، منتهي خانه در پسكوچه بود و نميشد ماشين را بياورند.
برادرم وضو ميگيرند و راه ميافتند، ولي دير ميرسند. سرپيچ كه ميرسند، ناگهان صداي انفجار ميشنوند و عمامهشان ميافتد. ايشان خيلي با شهيد فاصله نداشتند. خانمي كه تي.ان.تي را به شكمش بسته بود و مثل يك زن حامله بوده، ميآيد جلو و ميگويد محتاجم و نامه دارم. پاسدارها نميگذارند. يكي از پاسدارها كه تا مدتي جان داشته و صحبت ميكرده، اين حرف را زده كه نميخواستيم اجازه بدهيم جلو بيايد، ولي خود حاجآقا گفته بودند بگذاريد بيايد. او همين كه نزديك ميشود، چاشني بمبي را كه به خود بسته بود ميكشد. ميگويند سر خود آن دختر هم داخل چاهي در آن نزديكي ميافتد.
ميدانستيم كه اين كار گروهكهاست، ولي دقيقا نميدانستيم چه كساني بودهاند. عجيب اينجاست كه از فرداي آن روز پدر و مادر و اقوام آنها ميآمدند و خبر ميدادند كه بچههاي ما اين كار را كردهاند و اين خيلي مسئله مهمي است. چند نفرشان را اين طور گرفتند. افسري را كه تي.ان.تي داده بود، يكيشان را كه در خانه بحث كرده بود و مادرش آمد و خبر داد. 10، 15 نفر بودند كه اعدامشان كردند.
موقع دفن پيكر آقا، تكههائي از بدن ايشان اين طرف و آن طرف و روي پشت بام افتاده بود. آقا به خواب سه چهار نفر آمده بودند، از جمله خانمي در شهرستان اصطهبانات و جاهاي ديگر و همه خوابها هم يكسان بودند. آقا در خواب به اينها گفته بودند: «چرا قطعات بدنم را به جنازهام ملحق نميكنيد؟» يك كيسهاي هم در كفني ايشان بود. خانم پرستار ايشان ميگفت: «وقتي كفني آقا دادم، تعجب كردم كه چرا كيسه داشت؟» هفته بعد قطعات بدن ايشان را در همان كيسه ريختند. قطعات بدن شهيد جباري پاسدار ايشان هم در همه جا پخش شده بود و فقط سرش مانده بود. آنها را هم گردآوري كردند و بالاي سر قبر را شكافتند و اين كيسه را داخل قبر گذاشتند.
با توجه به اينكه شهدا زنده هستند و با خانواده خود ارتباط دارند، آيا خاطرهاي در اين زمينه داريد؟
آقا هميشه با ما هستند. هر وقت از جائي ناراحتيم و يا مشكلي داريم، فورا به ايشان متوسل ميشويم. من خودم 100 تا صلوات ميفرستم و حاجتم را ميگيرم. من خواب نميبينم، اما خواهرم خوابهاي خوبي ميبيند. يك بار من گرفتاري مهمي داشتم. قبر آقا هنوز ضريح نداشت. من سر خاكشان رفتم و گريه كردم. خواهرم خواب ديده بود كه آقا گفته بودند: «چرا نميروي و به خواهرت نميرسي؟» خواهرم گفته بود: «اتفاقا ما منزلمان نزديك است و هميشه همديگر را ميبينيم.» آقا نشاني داده بودند و گفته بودند: «ميدانم كه ميروي، ولي برو ببين چه دردي دارد.» خواهرم آمد و پرسيد چه دردي دارم و من هم گفتم كه چنين مشكلي دارم. گفت: «بدان كه آقاجان از همه چيز ما خبر دارند.» ما هر وقت براي ايشان مجلس روضه و قرآني ميگيريم، شاد ميشوند، اگر ناراحت باشيم، قيافهشان غمگين ميشود. من خواب نميبينم، ولي احساس ميكنم كه نظر دارند و مراقبم هستند.
منبع: شاهد یاران، 53-54 گروه مجلات شاهد بنیاد شهید و امور ایثارگران
روشهاي تربيتي شهيد دستغيب چگونه بود؟
ايشان هميشه خيلي آرام بودند. هرگز دست روي هيچ يك از ما بلند نكردند. ما 10 تا بچه بوديم، 6 پسر، 4 دختر. آن موقع راديو تلويزيون و وسائل بازي براي بچهها نبود و ما ده نفر خيلي شلوغ و اذيت ميكرديم. توي حوض ميرفتيم و سر و صدا به راه ميانداختيم. ايشان از طبقه بالا ميآمدند پائين و ميگفتند: «كي جاهل شده!؟» و عصايشان را به زمين ميزدند و معطل ميشدتد تا هركدام از ما برويم و در جائي پنهان شويم. ايشان بسيار مراقب نماز خواندن ما بودند. خودشان هم خيلي نماز خواندن را دوست داشتند. وقتي بچه بوديم، مثلا 10 تومن به من ميدادند و براي ماه مبارك رمضان كه روزه گرفته بودم، طلا ميخريدند و به مادرم ميگفتند كه برايمان هديه بخرند.
آقا به دخترها خيلي احترام ميگذاشتند. ما چهار خواهر بوديم و ميگفتند كه اين برادرها نوكر شما هستند. در غياب حضرت آقا گاهي برادرها ما را ميزدند و آقا خيلي ناراحت ميشدند. هميشه وقتي وارد خانه ميشدند، اول به دخترها ميرسيدند و به آنها احترام ميگذاشتند. طوري رفتار ميكردند كه همه ما خيال ميكرديم آقا ما را بيشتر دوست دارند. مظلوميت آقا هم كه زبانزد همه بود.
سلوك شخصي ايشان در منزل چگونه بود؟
من رفتار آقا را در يك شبانهروز براي شما توضيح ميدهم و خودتان ببينيد كه چگونه زندگي ميكردند. هميشه ساعت 2 بعد از نصف شب بيدار ميشدند. يك قوري كوچك داشتند كه آن را روي بخاري نفتي ميگذاشتند و چاي دم ميكردند. بعد قرآن و نماز ميخواندند. مادرمان ميگفتند كه من گاهي از صداي گريه آقا نصف شب بيدار ميشدم. بعد ميآمدند پائين و ما را براي نماز بيدار ميكردند. من هميشه خوابم خيلي سبك بود و بهمحض اينكه در ميزدند. بلند ميشدم. براي هر كدام از ما هم لقبي گذاشته بودند، مثلا به من ميگفتند خانم بهشتي. من قابل اين لقب هم نبودم، ولي آقا ميگفتند. بعد صدا ميزدند: «خانم بهشتي! بلند شو، بقيه را هم صدا بزن.» ميگفتم چشم! بعد از اذان صبح براي پيادهروي ميرفتند بيرون. يك ساعت راه ميرفتند و وقتي برميگشتند تازه آفتاب زده بود. اگر صبحانه آماده بود كه ميخوردند و اگر نبود ميرفتند بالا و يك كمي استراحت ميكردند و مادرمان ميگفتند برويد و آقا را بيدار كنيد. ما خواهرها كوچك بوديم و هركدام كاري ميكرديم. يكي دست آقا را ميماليد، يكي پايشان را. بعد آقا ميآمدند پائين. خوراكشان هم خيلي كم بود و به اندازه يك بچه غذا ميخوردند. ماها هم سر وصدا ميكرديم و آقا با هر لقمهاي كه برميداشتند با صداي بلند ميگفتند بسماللهالرحمنالرحيم كه هم ما متوجه بشويم و بسمالله بگوئيم و هم سكوت را رعايت كنيم.
مادر ما هم البته خيلي به ايشان احترام ميگذاشتند. در حياط قاليچهاي را پهن ميكردند و پشتي ميگذاشتند. بعد از صبحانه آقا ميرفتند بالا توي اتاق خودشان و مراجعه مردم و رسيدگي به مشكلات آنها شروع ميشد. تا قبل از اذان ظهر مردم بودند و بعد ايشان وضو ميگرفتند و به مسجد ميرفتند. حدود ساعت 1 به منزل برميگشتند و ناهار ميخوردند و بعد يك ساعتي استراحت ميكردند. بعد ميآمدند پائين. اگر مادرم بيدار بودند كه ايشان چاي دم ميكردند، اگر هم بيدار نبودند، آقا صدايشان نميزدند و خودشان چاي دم ميكردند. ما هم دورشان مينشستيم. بعد از يك ساعتي كه پيش ما ميماندند، ميرفتند اتاق خودشان و كتاب مينوشتند. البته تا اذان مغرب باز هم مراجعهكننده داشتند. اذان مغرب ميرفتند مسجد و بعد برميگشتند.
ايشان يك زندگي روحاني داشتند. ما خيلي بچه بوديم و ايشان را درك نميكرديم. از مسجد كه ميآمدند، كمي استراحت ميكردند و همه كارهايشان از روي نظم و ساعت بود. زمستانها حدود ساعت 10 ميخوابيدند، اما تابستانها 5/10، 11 ميخوابيدند. مادرمان ما را وا ميداشتند كه گل ياس بچينيم و ببريم توي رختخواب آقا بريزيم كه بوي عطر بگيرد.
مادر ما در انقلاب پا به پاي پدرمان زحمت كشيدند. ايشان پيش از پدرمان به رحمت خدا رفتند.
از آغاز نهضت امام خاطرهاي داريد؟
در سال 42 من ده سال داشتم. عصر 15 خرداد امام را دستگير كرده بودند. آمدند و به آقا خبر دادند. حاج آقا هر شب يك جا مجلس داشتند. آقايان علما را جمع ميكردند و هر هفته در يكي از مسجدها بود. اينآخريها شده بود هر شب و در مساجد جلسه داشتند. آن شب هم در مسجد گنج كنار منزل حاجآقا جلسه بود، خيلي هم شلوغ بود. همه آمدند و خوابيدند و دم در هم كساني مواظب بودند كه اگر قرار شد بيايند حاج آقا را بگيرند، متوجه شوند. يادم هست كه عموي من، حاج آقا مهدي، جاي پدر من خوابيدند. نصف شب با صداي تير بيدار شديم. من بچه بودم و خيلي ترسيدم. چادرم را سرم كردم و خواهرم را صدا زدم. بلند شدم و ديدم سربازها دارند برادرم، آسيد هاشم را ميزنند. مادرم او را ميكشيدند و ميگفتند: «چرا ميزنيد؟ خب ببريدش.» برادرم را ميكشيدند و ميگفتند آقا كجاست؟رفتار بسيار وحشتناك و خشني داشتند. همه را كتك زده بودند و همه خونآلود بودند. انگار كه يك گردان سرباز را آنجا ريخته بودند. من ميلرزيدم و به خيالم ميآمد كه قيامت شده است.
همه مردهاي خانه و برادرهايم را گرفته بودند. يكي سرش شكسته و خونآلود بود و مادرم فرياد ميزدند كه چرا اينها را ميزنيد؟ آنها هم دائما فرياد ميزدند آقاي دستغيب كجاست؟ انگار كه آقا را خدا برده بود، چون يكي از آنها توي سينه خود آقا اسلحه كشيده بود و ميگفت آقا كجاست؟ بعد آقا از ديوار سه متري پريده بودند پائين و همانجا در خانه همسايه ماندند. ماموران منزل همه فاميلها و حتي اطراف شيراز را دنبال آقا گشتند و پيدايشان نكردند و اين برايشان عقده شده بود و مردها را بردند. بعد دائما ميآمدند و در خانه حاجآقا ميريختند. من بچه بودم و چادر مادرم را گرفته بودم و گريه ميكردم. مادرم ميگفتند من نميدانم آقا كجا هستند، ولي آنها اصرار داشتند كه شما ميدانيد.
دفعه چهارم كه در منزل ما ريختند، ديگر كسي نمانده بود جز دكتر سيد محمد هادي كه آن موقع 14 سال بيشتر نداشت. گفتند اين را هم ميبريم. مادرم گفتند ببريد. سياوشي، رئيس ساواك شيراز گفت: «ما ميخواهيم با شما با احترام صحبت كنيم.» مادرم گفتند: «ما هم با احترام با شما حرف ميزنيم. شما چه ديني داريد؟ اگر مسيحي هستيد، به عيسي، اگر كليمي هستيد، به موسي، اگر بهائي هستيد به عباس افندي قسم كه نميدانم آقا كجا هستند؟ چرا اينقدر اذيت ميكنيد؟»
صبح شد و ما بچههارا به منزل يكي از اقوام بردند. مادرم باردار بودند و به خاطر اين فشارها، بچه سقط شد. تمام بدن مادرمان جاي كبودي داشت. از فرداي آن روز هم در اطراف منزل ما دوربين كار گذاشته بودند. مادرم خيلي ناراحت بودند و شب تا صبح بيدار مينشستند. دخترها و نوهها همه بودند. من دائما گريه ميكردم. از آن طرف هم خبر نداشتند پدرم كجا هستند. آقا يك نفر را دنبال مادرم فرستادند. دو روز بعد هم آقا را بردند كه شرحش خيلي مفصل است. ميخواهم بگويم كه مادر ما هم خيلي زحمت كشيدند.
از سادهزيستي شهيد زياد نقل كردهاند. شما هم نكاتي را ذكر بفرمائيد.
ايشان چيز زيادي نميخواستند. لباس توي خانهشان وصله داشت، در عين حال بسيار تميز و مرتب بودند. لباس بيرون و خانهشان جدا بود. يادم هست كه جورابشان وصله داشت. جوراب داخل خانه و بيرونشان جدا بود. سال 43 كه از زندان آمدند، خواهرم پرده قشنگي دوخته و به در اتاق آقا زده بود. ايشان تا اين را ديدند، برگشتند و گفتند: «زود اين را برداريد.» هرچه گفتيم الان ديدن شما ميآيند، چه اشكالي دارد؟ آقا گفتند: «نه! چرا اين كار را كرديد؟» ما هم پرده را برداشتيم. آقا به ما هرچه كه ميخواستيم ميدادند و برايشان مسئلهاي نبود، ولي براي خودشان چيز زيادي نميخواستند.
از رابطه شهيد دستغيب و امام چه خاطراتي داريد؟
حالت ايشان در برابر امام حالت بندهاي در برابر ارباب خود بود. ما از آيتالله خوئي تقليد ميكرديم، ايشان مارا برگرداندند به امام و گفتند مرجعيت امام، بالاتر است. در جريان 15 خرداد وقتي از زندان آزاد شدند و به قم نزد امام رفتند، براي امام راجع به مادرم و مصائبي كه بر سرشان آورده بودند، صحبت كرده و از قول ايشان گفته بودند خانه ما را ويران كردند. واقعاً هم همينطور بود. هرچه داشتيم و نداشتيم شكاندند و همه را از بين بردند. آقاجان تعريف ميكردند كه امام بسيار متاثر شده و به مادرمان گفته بودند: «خوشا به حال ايشان كه اين ذخيره آخرتشان است.» همه ما انقلاب را قبول داشتيم و هر لطمهاي كه به ما ميخورد، تحمل ميكرديم، چون با اين مسائل، بزرگ شده بوديم، آن وقت ميبينم اسمي از امثال ما نيست و كساني ميايند و در تلويزيون صحبت ميكنند كه اصلا در انقلاب نقشي نداشتهاند.ايشان از ظلم بدشان ميآمد و به هرحال به نظر من اين بيتوجهيها از مصاديق بارز ظلم است.
نكتهاي كه اشاره كرديد اين است كه رسانهها درست راهنمائي نميشوند. خود ما تلاش زيادي كرديم كه با اقوام و آشنايان نزديك شهيد دستغيب صحبت كنيم، ولي متاسفانه چندان نتيجهاي نداشت و لذا اگر از نزديكان شهيد صحبتي نيست، بخشي هم به اين مسئله مربوط ميشود. در هر حال آيا ايشان در منزل مسائل سياسي را مطرح ميكردند و از گروهها و فعاليتهاي آنها صحبتي ميشد؟
ايشان مسائل سياسي را با ما مطرح نميكردند و بيشتر روي جنبههاي اجتماعي تكيه داشتند، مخصوصا من خودم خيلي زود شوهر كردم و فرزندان دوقلو داشتم و خيلي نميرسيدم به منزل پدر بروم. البته در تماس بوديم و تلفن ميزدند. مادرمان هم كه به رحمت خدا رفته بودند. هر يك از ماها كه ميرفتيم، مدت زيادي آنجا ميمانديم.
از مواضع و فعاليتهاي شهيد خاطراتي را نقل كنيد.
استان فارس دست ايشان ميگشت، چون واقعا براي انقلاب وزنهاي بودند و اطاعت محض از امام داشتند و هرچه را كه امام ميگفتند، عمل ميكردند. حتي ايشان نميخواستند امامت نماز جمعه را قبول كنند، ولي مردم طومار نوشتند و امام تكليف كردند و آنگاه ايشان اقامه نماز جمعه را پذيرفتند. طولي هم نكشيد كه شهيد شدند. در سال 56 منزل آقا را محاصره كردند و ما نميتوانستيم برويم و وقتي ميرفتيم سربازها ميآمدند و مانع ميشدند و خيلي اذيت ميكردند. در سال 57 هم كه انقلاب پيروز شد، همه چيز را منزل آقا ميآوردند و حتي اسلحهها را هم آنجا ميآوردند. يك شب كه راننده حاجآقا تير خورده بود، من خيلي ناراحت بودم و رفتم منزل آقا. خود حاجآقا نبودند و به مسجد رفته بودند. وقتي برگشتند: «پرسيديم چه خبر؟» گفتند: «الحمدلله پيروز شديم.» و بعد هم اداره امور را در دست گرفتند و همان وقت آقاي سيد علياصغر دستغيب را استاندار كردند و به كساني كه اعتماد داشتند، مسئوليتهائي دادند تا اوضاع كمكم سر و سامان گرفت و از طرف امام و از تهران دستوراتي آمد و افرادي منصوب شدند. هر وقت خبري ميشد، آقا همه را آرام ميكردند. جنگ كه شروع شد، مردم شور ميزدند كه همه چيز گران شده، آقا سخنراني كردند: «ما انقلاب كرديم كه دينمان درست شود. مگر براي شكم انقلاب كرديم؟» خلاصه وجودشان خيلي براي انقلاب لازم بود.
مراجعات مردمي به علما گاهي اوقات از طريق خانوادههايشان انجام ميشود. آيا حضور ذهن داريد كه از طرف مردم به شما مراجعه شده باشد و شما به پدر بزرگوارتان ارجاع داده باشيد؟
وقتي كسي احتياجي داشت و به ما مراجعه ميكرد، ما به راحتي با آقا در ميان ميگذاشتيم. ايشان خودشان هم هميشه توصيه ميكردند كه اگر كسي را سراغ داريد بگوئيد، مخصوصا در مورد ارحام و اقوام خيلي توصيه ميكردند. چون مادر ما در قيد حيات نبودند، ما وقتي پيش آقا ميرفتيم، چند ماهي ميمانديم. يك روز يك نفر آمد كه خيلي فقير بود. آقا خودشان آمدند و پرسيدند: «چيزي در خانه هست كه به او بدهيم؟» يك قالي و چند رختخواب بود كه ايشان به دست خودشان به او دادند. ما نسبت به آقا حيا داشتيم، اما نميترسيديم و حرفهايمان را راحت به ايشان ميزديم. اگر احتياجي داشتيم، ميگفتيم. همه ما دخترها از بچگي پول توجيبي داشتيم و بزرگ هم كه شديم ماهانه داشتيم. موقعي كه شهيد شدند، من ماهي 300 تومن ميگرفتم. خواهرهاي ديگر هم به نسبت وسعي كه داشتند، بيشتر يا كمتر ميگرفتند. خودشان متوجه بودند چه كسي بيشتر احتياج دارد. به اقوام و ارحام رسيدگي ميكردند و از هركدام كه بپرسيد به شما خواهند گفت كه مخفيانه اين كار را ميكردند. ما بعدها فهميديم به چه كساني كمك ميكردند.
آيا جلسه موعظه خانوادگي هم داشتند؟
نه، آقا با اعمال و رفتارشان به ما درس ميدادند و ما را متوجه ميكردند. همانطور كه قبلا اشاره كردم، موقع غذاخوردن كه ما شلوغ ميكرديم، چندين بار با صداي بلند بسمالله ميگفتند كه يعني شما هم تكرار كنيد و آخر هم الحمدلله ميگفتند. اگر ميخواستيم چيزي بخريم، ميگفتند: «آيا آنچه را كه داريد استفاده كردهايد و ديگر قابل استفاده نيست؟» در عين حال كه به ما سخت نميگرفتند، هميشه توصيه به صرفهجوئي و پرهيز از اسراف ميكردند. براي ما سخنراني نميكردند، ولي مظلوميتشان و كارهايشان اثر ميگذاشت. مادر ما هم همينطور بودند. ايشان هم براي تربيت ما خيلي زحمت كشيدند. خيلي همفكر پدر ما بودند.
از شهادت پدر بزرگوارتان هم نكاتي را بفرمائيد.
دو بار ميخواستند آقا را ترور كنند كه موفق نشدند و اين بار سوم بود. همان شب جمعه خواهرم خواب ديده بود كه در مقبره خانوادگيشان همه اموات جمع بودند و جشن گرفته بودند و مادرم و مرحوم برادرم، آسيد احمد، پذيرائي ميكردند و منتظر بودند. خواهرم همان نصف شب به پدرم تلفن ميزند كه: «آقا! مواظب باشيد كه ممكن است فردا شما را شهيد كنند.» آقا ميگويند: «اين حرفها چيست؟ حيف گلوله كه به من بخورد. مگر ميشود؟ مگر من قابليت دارم؟ اين حرفها نيست.» يكي از خواهرهايم هم كه به رحمت خدا رفته، در فسا زندگي ميكرد. او هم خواب ديده بود كه شهر شيراز آتش گرفته و دود به صورت لااللهالاالله به سمت آسمان ميرود و پدر ما هم به سمت بالا ميرود. متوجه ميشود كه ايشان حتما شهيد ميشوند.
لابد شنيدهايد كه آن روز وقتي خودشان هم از در منزل بيرون ميروند، عصايشان را به زمين ميزنند و ميگويند: «انالله و انا اليه راجعون» شب هم خواب نميرفتند.قريب يكسال بود كه براي ايشان همسري و همدلي اختيار كرده بودم. ايشان نقل ميكرد كه آن شب نميخوابيدند. ايشان ميپرسد كه چرا استراحت نميكنيد؟ خوابي چيزي ديدهايد؟ آقا ميگويند فردا متوجه ميشويد. ايشان درست متوجه نميشود. ميگويد آقا آمدند در حياط و چندين بار نگاه به آسمان كردند و گفتند انالله و انا اليه راجعون.
فرداي آن روز وقتي وارد كوچه ميشوند، ايشان هم همراه آقا ميرود، اما كمي ديرتر ميرود و شهيد نميشود. آقا هيچ وقت دسته كليدشان را به كسي نميدادند. برادرم ميخواستند تجديد وضو كنند. آقا ميگويند كه زودتر ميروند. يك چيزي را فراموش كرده بودند. كليد را به برادرم ميدهند و ميروند. آقا وارد كوچه ميشوند. عصايشان را به زمين ميزنند و نگاهي به آسمان ميكنند و ميگويند انالله و انا اليه راجعون و آرام راه ميافتند. يك عده هم پشت سرشان ميروند. امام فرموده بودند خانهتان را عوض كنيد و آقا گفته بودند نه. امام تاكيد كرده بودند، چون اوضاع خطرناك است. قرار شده بود در معاليآباد منزل بگيرند كه نشد. ماشين ضد گلوله هم براي ايشان داده بودند، منتهي خانه در پسكوچه بود و نميشد ماشين را بياورند.
برادرم وضو ميگيرند و راه ميافتند، ولي دير ميرسند. سرپيچ كه ميرسند، ناگهان صداي انفجار ميشنوند و عمامهشان ميافتد. ايشان خيلي با شهيد فاصله نداشتند. خانمي كه تي.ان.تي را به شكمش بسته بود و مثل يك زن حامله بوده، ميآيد جلو و ميگويد محتاجم و نامه دارم. پاسدارها نميگذارند. يكي از پاسدارها كه تا مدتي جان داشته و صحبت ميكرده، اين حرف را زده كه نميخواستيم اجازه بدهيم جلو بيايد، ولي خود حاجآقا گفته بودند بگذاريد بيايد. او همين كه نزديك ميشود، چاشني بمبي را كه به خود بسته بود ميكشد. ميگويند سر خود آن دختر هم داخل چاهي در آن نزديكي ميافتد.
ميدانستيم كه اين كار گروهكهاست، ولي دقيقا نميدانستيم چه كساني بودهاند. عجيب اينجاست كه از فرداي آن روز پدر و مادر و اقوام آنها ميآمدند و خبر ميدادند كه بچههاي ما اين كار را كردهاند و اين خيلي مسئله مهمي است. چند نفرشان را اين طور گرفتند. افسري را كه تي.ان.تي داده بود، يكيشان را كه در خانه بحث كرده بود و مادرش آمد و خبر داد. 10، 15 نفر بودند كه اعدامشان كردند.
موقع دفن پيكر آقا، تكههائي از بدن ايشان اين طرف و آن طرف و روي پشت بام افتاده بود. آقا به خواب سه چهار نفر آمده بودند، از جمله خانمي در شهرستان اصطهبانات و جاهاي ديگر و همه خوابها هم يكسان بودند. آقا در خواب به اينها گفته بودند: «چرا قطعات بدنم را به جنازهام ملحق نميكنيد؟» يك كيسهاي هم در كفني ايشان بود. خانم پرستار ايشان ميگفت: «وقتي كفني آقا دادم، تعجب كردم كه چرا كيسه داشت؟» هفته بعد قطعات بدن ايشان را در همان كيسه ريختند. قطعات بدن شهيد جباري پاسدار ايشان هم در همه جا پخش شده بود و فقط سرش مانده بود. آنها را هم گردآوري كردند و بالاي سر قبر را شكافتند و اين كيسه را داخل قبر گذاشتند.
با توجه به اينكه شهدا زنده هستند و با خانواده خود ارتباط دارند، آيا خاطرهاي در اين زمينه داريد؟
آقا هميشه با ما هستند. هر وقت از جائي ناراحتيم و يا مشكلي داريم، فورا به ايشان متوسل ميشويم. من خودم 100 تا صلوات ميفرستم و حاجتم را ميگيرم. من خواب نميبينم، اما خواهرم خوابهاي خوبي ميبيند. يك بار من گرفتاري مهمي داشتم. قبر آقا هنوز ضريح نداشت. من سر خاكشان رفتم و گريه كردم. خواهرم خواب ديده بود كه آقا گفته بودند: «چرا نميروي و به خواهرت نميرسي؟» خواهرم گفته بود: «اتفاقا ما منزلمان نزديك است و هميشه همديگر را ميبينيم.» آقا نشاني داده بودند و گفته بودند: «ميدانم كه ميروي، ولي برو ببين چه دردي دارد.» خواهرم آمد و پرسيد چه دردي دارم و من هم گفتم كه چنين مشكلي دارم. گفت: «بدان كه آقاجان از همه چيز ما خبر دارند.» ما هر وقت براي ايشان مجلس روضه و قرآني ميگيريم، شاد ميشوند، اگر ناراحت باشيم، قيافهشان غمگين ميشود. من خواب نميبينم، ولي احساس ميكنم كه نظر دارند و مراقبم هستند.
منبع: شاهد یاران، 53-54 گروه مجلات شاهد بنیاد شهید و امور ایثارگران
نظر شما