چشم هایی که در «چغالوند» سرخ شدند تا دیدبانهای بعثی کور شوند
دوشنبه, ۱۵ آذر ۱۳۹۵ ساعت ۰۰:۰۶
در همان لحظه اول فهمیدم بینایی خود را از دست دادهام و گفتم «الهی؛ خودت به من صبر بده»
اختصاصی نوید شاهد: عباس شکایی متولد سال 1333 در تهران است. او در سال 1359 و درحالیکه کمتر از دو هفته از شروع جنگ تحمیلی گذشته بود، بهصورت داوطلب عازم جبهههای جنگ شد و در روزهای پایانی همان سال بر اثر انفجار نارنجک، بینایی هر دو چشم خود را از دست داد و در شمار اولین جانبازان بصیر جنگ قرار گرفت.
عباس اما، هرگز تسلیم شرایط نشد و زندگی را مانند قبل ادامه داد و علاوه بر فعالیتهای شغلی، فعالیتهای درسی خود را نیز بهصورت جدی پیگیری کرد و حالا تحصیل در مقطع دکتری رشته زبان و ادبیات فارسی را به اتمام رسانده است.
شانزده آذر؛ روز دانشجو بهانهای شد تا با این جانباز گرانقدر به گفتوگو بنشینیم. او از روزهای نخست جنگ میگوید: جنگهای قبلی که در منطقه رخ داده بودند، معمولاً در مدتزمان کوتاهی تمام میشدند و نتیجه جنگ در همان چند روز مشخص میشد. وقتی عراق به کشورمان حمله کرد با چنین تصویری که سرنوشت این جنگ هم در مدت کوتاهی مشخص میشود، با عجله برای رفتن به جبهه اقدام کردم. شغلم لولهکشی ساختمان بود رها کردم. آن زمان هنوز بسیج شکل نگرفته بود و رفتن داوطلبان غیرنظامی به جبههها شکل سازمانیافتهای نداشت. بههرحال با وجود مشکلات زیاد، بهصورت شخصی به منطقه قصر شیرین رفتم و چون این شهر در اشغال دشمن بود، سرانجام در مناطق عملیاتی سرپل ذهاب و بعد گیلانغرب شروع به دفاع از کشور کردم.
شکایی درباره مجروحیت و جانبازی خود اینگونه توضیح میدهد: زمستان سال 59، در عملیات محور گیلانغرب ارتفاعات «چغالوند» را که در اشغال عراقیها بود، پس گرفتیم و در قله آن مستقر شدیم. با فتح چغالوند میدان دید و تیر در این ارتفاعات را به دست آوردیم. با بازپسگیری چغالوند، سیاه چادرهای عشایر ما که همیشه زیر آتش توپخانه دشمن بودند، رهایی پیدا کردند. چغالوند، مشرف بر تمام منطقه بود و با استقرار نیروهای ما در آن، میدان دید و تیر مناسبی برای ما ایجاد شد.
عراقیها بعد از عقبنشینی، برای گرفتن مجدد کوه به ما پاتک زدند و در جریان درگیریها، سنگر من که در نقطه خاصی بود بیشتر مورد حمله قرار میگرفت و سرانجام یک نارنجک دقیقاً به داخل سنگر افتاد و در فاصله نزدیک من منفجر شد. فاصله انفجار آنقدر نزدیک بود که به هوا پرتاب شدم و وقتی روی زمین افتادم، متوجه شدم که چیزی نمیبینم و درست در همان لحظه اول فهمیدم بینایی خود را از دست دادهام و گفتم «الهی؛ خودت به من صبر بده».
او ادامه میدهد: علاوه بر چشمها، ترکشهای زیادی وارد تمام نقاط بدنم شده بود و خونریزی شدیدی داشتم و وضعیت من بهگونهای بود که همه تصور میکردند بهاصطلاح رفتنی هستم و شاید بر همین اساس بود که من را بعد از تمام زخمیهای دیگر به پایین کوه انتقال دادند. بههرحال بر روی قاطر به پایین کوه رسیدم و از آنجا هم با هلیکوپتر به سرپل ذهاب و بعد کرمانشاه منتقل شدم.
این جانباز بصیر روایت کرد: در بیمارستان کرمانشاه امکانات درمانی بسیار کم بود و حتی داروی بیهوشی و یا بیحسی وجود نداشت. دکتر آن بیمارستان به من گفت که اگر در مدت کوتاهی ترکشهای داخل دست تو را خارج نکنیم، بافت زنده دست از بین میرود و دست سیاه میشود و باید قطع شود و از طرفی داروی بیهوشی هم در بیمارستان نداریم. من هم تصمیم گرفتم دستم در شرایط کاملاً هوشیار و بدون هیچگونه بیحسی مورد جراحی قرار بگیرد.
این جانباز بصیر درباره انتقال خود از کرمانشاه به تهران به یاد میآورد که در فرودگاه تهران، افرادی که او را میدیدند، به دلیل بسته بودن چشمهایش تصور میکردند عراقی است و با طنز میگوید که به همین دلیل من را مورد لطف و نوازش قرار میدادند.
عباس شکایی پس از مدتی بستری شدن در بیمارستان 504 ارتش، در تاریخ 13 فروردینماه سال 1360 به منزل باز میگردد. او میگوید: پس از مرخص شدن از بیمارستان، اصلاً به دنبال درمان مجدد در خصوص وضعیت بینایی خود نرفتم، چون مطمئن بودم بیناییام را از دست دادهام و از همان لحظه اول این وضعیت را پذیرفتم.
عباس ادامه داد: ناگفته نماند که چند روز قبل از مجروحیت ام، اتفاقی پیش آمده بود که بیارتباط با این ماجرا نبود؛ خبر رسید که یکی از دوستان ما از ناحیه دو چشم دچار آسیب شده و بینایی خود را از دست داده و من هم بعد از شنیدن این خبر تصمیم گرفتم این شرایط را برای خودم بازسازی کنم و مدتی چشمهایم را با دستمال بستم و چند ساعت با چشمهای بسته اینطرف و آنطرف رفتم. بههرحال با چنین تجربه و ذهنیتی، درست یک هفته بعد دچار مجروحیت شدم و بیناییام را از دست دادم و همین شد که بعد از مرخصی از بیمارستان هم به سراغ همان دوستم رفتم و درباره این ماجراها با هم صحبت کردیم.
این جانباز بصیر درباره روزهای بعد از جانبازی میگوید: ابتدا دورههای مخصوصی را گذراندم و مدتی در بانک مرکزی بهعنوان اپراتور تلفن مشغول به کار شدم، بعد از آن هم مدتی در پادگان امام حسین (ع) سپاه پاسداران کار کردم، اما سرانجام به سراغ شغل قبلی خودم برگشتم و مغازه را باز کردم و کار لولهکشی را پیگیری کردم. بعد هم تغییراتی در مغازه دادم و سرانجام در پی امضای قطعنامه 598 و اتفاقاتی که در حوزه مسائل اقتصادی رخ داد، مجبور به تعطیل کردن مغازه و خانهنشینی شدم. مدتی بعد یکی از کارکنان بنیاد جانبازان آن زمان به سراغم آمد و پیشنهاد ادامه تحصیل به من داد. در آن زمان تحصیلات من در مقطع پنجم متوسطه، نیمهکاره مانده بود و با تبدیل آن مدرک با شرایط روز، سرانجام در همان سال 1368 مجبور شدم تحصیل را از مقطع اول دبیرستان آغاز کنم.
شکایی ادامه میدهد: دوران دبیرستان را بهصورت متفرقه و در مدت 2 سال خواندم و مدرک دیپلم را گرفتم. بعد در کنکور شرکت کردم و وارد دانشکده الهیات شدم و لیسانس خود را در رشته قرآن و حدیث از آن دانشگاه گرفتم. فوقلیسانس را هم در دانشگاه آزاد و در رشته زبان و ادبیات فارسی خواندم و سرانجام مقطع دکتری را هم در همان رشته زبان و ادبیات و در دانشگاه شهید بهشتی ادامه دادم. در حال حاضر تحصیل من در این مقطع هم تمام شده است و فقط کارهای مربوط به تسویهحساب و دریافت مدرک مانده است. پایاننامه دکتری خود را هم که مطالعاتی درباره متون قبل و بعد از اسلام تا قرن هشتم هجری است با عنوان «جمشید؛ افسانه یا واقعیت» بهصورت کتاب تدوین کردهام و در حال حاضر مراحل انتشار را میگذراند و احتمالاً در اوایل سال بعد منتشر خواهد شد.
از او درباره سختیهای زندگی و تحصیل با شرایط خاص جانبازیاش میپرسیم: با قطعیت میگویم که من هرگز در زندگی احساس سختی نکردم و تحت هر شرایطی، زندگیام را با امیدواری تمام ادامه دادهام و هیچچیز را مانع انجام کارهای خود ندیدهام.
انتهای پیام/احسان رنجبران
عباس اما، هرگز تسلیم شرایط نشد و زندگی را مانند قبل ادامه داد و علاوه بر فعالیتهای شغلی، فعالیتهای درسی خود را نیز بهصورت جدی پیگیری کرد و حالا تحصیل در مقطع دکتری رشته زبان و ادبیات فارسی را به اتمام رسانده است.
شانزده آذر؛ روز دانشجو بهانهای شد تا با این جانباز گرانقدر به گفتوگو بنشینیم. او از روزهای نخست جنگ میگوید: جنگهای قبلی که در منطقه رخ داده بودند، معمولاً در مدتزمان کوتاهی تمام میشدند و نتیجه جنگ در همان چند روز مشخص میشد. وقتی عراق به کشورمان حمله کرد با چنین تصویری که سرنوشت این جنگ هم در مدت کوتاهی مشخص میشود، با عجله برای رفتن به جبهه اقدام کردم. شغلم لولهکشی ساختمان بود رها کردم. آن زمان هنوز بسیج شکل نگرفته بود و رفتن داوطلبان غیرنظامی به جبههها شکل سازمانیافتهای نداشت. بههرحال با وجود مشکلات زیاد، بهصورت شخصی به منطقه قصر شیرین رفتم و چون این شهر در اشغال دشمن بود، سرانجام در مناطق عملیاتی سرپل ذهاب و بعد گیلانغرب شروع به دفاع از کشور کردم.
شکایی درباره مجروحیت و جانبازی خود اینگونه توضیح میدهد: زمستان سال 59، در عملیات محور گیلانغرب ارتفاعات «چغالوند» را که در اشغال عراقیها بود، پس گرفتیم و در قله آن مستقر شدیم. با فتح چغالوند میدان دید و تیر در این ارتفاعات را به دست آوردیم. با بازپسگیری چغالوند، سیاه چادرهای عشایر ما که همیشه زیر آتش توپخانه دشمن بودند، رهایی پیدا کردند. چغالوند، مشرف بر تمام منطقه بود و با استقرار نیروهای ما در آن، میدان دید و تیر مناسبی برای ما ایجاد شد.
عراقیها بعد از عقبنشینی، برای گرفتن مجدد کوه به ما پاتک زدند و در جریان درگیریها، سنگر من که در نقطه خاصی بود بیشتر مورد حمله قرار میگرفت و سرانجام یک نارنجک دقیقاً به داخل سنگر افتاد و در فاصله نزدیک من منفجر شد. فاصله انفجار آنقدر نزدیک بود که به هوا پرتاب شدم و وقتی روی زمین افتادم، متوجه شدم که چیزی نمیبینم و درست در همان لحظه اول فهمیدم بینایی خود را از دست دادهام و گفتم «الهی؛ خودت به من صبر بده».
او ادامه میدهد: علاوه بر چشمها، ترکشهای زیادی وارد تمام نقاط بدنم شده بود و خونریزی شدیدی داشتم و وضعیت من بهگونهای بود که همه تصور میکردند بهاصطلاح رفتنی هستم و شاید بر همین اساس بود که من را بعد از تمام زخمیهای دیگر به پایین کوه انتقال دادند. بههرحال بر روی قاطر به پایین کوه رسیدم و از آنجا هم با هلیکوپتر به سرپل ذهاب و بعد کرمانشاه منتقل شدم.
این جانباز بصیر روایت کرد: در بیمارستان کرمانشاه امکانات درمانی بسیار کم بود و حتی داروی بیهوشی و یا بیحسی وجود نداشت. دکتر آن بیمارستان به من گفت که اگر در مدت کوتاهی ترکشهای داخل دست تو را خارج نکنیم، بافت زنده دست از بین میرود و دست سیاه میشود و باید قطع شود و از طرفی داروی بیهوشی هم در بیمارستان نداریم. من هم تصمیم گرفتم دستم در شرایط کاملاً هوشیار و بدون هیچگونه بیحسی مورد جراحی قرار بگیرد.
این جانباز بصیر درباره انتقال خود از کرمانشاه به تهران به یاد میآورد که در فرودگاه تهران، افرادی که او را میدیدند، به دلیل بسته بودن چشمهایش تصور میکردند عراقی است و با طنز میگوید که به همین دلیل من را مورد لطف و نوازش قرار میدادند.
عباس شکایی پس از مدتی بستری شدن در بیمارستان 504 ارتش، در تاریخ 13 فروردینماه سال 1360 به منزل باز میگردد. او میگوید: پس از مرخص شدن از بیمارستان، اصلاً به دنبال درمان مجدد در خصوص وضعیت بینایی خود نرفتم، چون مطمئن بودم بیناییام را از دست دادهام و از همان لحظه اول این وضعیت را پذیرفتم.
عباس ادامه داد: ناگفته نماند که چند روز قبل از مجروحیت ام، اتفاقی پیش آمده بود که بیارتباط با این ماجرا نبود؛ خبر رسید که یکی از دوستان ما از ناحیه دو چشم دچار آسیب شده و بینایی خود را از دست داده و من هم بعد از شنیدن این خبر تصمیم گرفتم این شرایط را برای خودم بازسازی کنم و مدتی چشمهایم را با دستمال بستم و چند ساعت با چشمهای بسته اینطرف و آنطرف رفتم. بههرحال با چنین تجربه و ذهنیتی، درست یک هفته بعد دچار مجروحیت شدم و بیناییام را از دست دادم و همین شد که بعد از مرخصی از بیمارستان هم به سراغ همان دوستم رفتم و درباره این ماجراها با هم صحبت کردیم.
این جانباز بصیر درباره روزهای بعد از جانبازی میگوید: ابتدا دورههای مخصوصی را گذراندم و مدتی در بانک مرکزی بهعنوان اپراتور تلفن مشغول به کار شدم، بعد از آن هم مدتی در پادگان امام حسین (ع) سپاه پاسداران کار کردم، اما سرانجام به سراغ شغل قبلی خودم برگشتم و مغازه را باز کردم و کار لولهکشی را پیگیری کردم. بعد هم تغییراتی در مغازه دادم و سرانجام در پی امضای قطعنامه 598 و اتفاقاتی که در حوزه مسائل اقتصادی رخ داد، مجبور به تعطیل کردن مغازه و خانهنشینی شدم. مدتی بعد یکی از کارکنان بنیاد جانبازان آن زمان به سراغم آمد و پیشنهاد ادامه تحصیل به من داد. در آن زمان تحصیلات من در مقطع پنجم متوسطه، نیمهکاره مانده بود و با تبدیل آن مدرک با شرایط روز، سرانجام در همان سال 1368 مجبور شدم تحصیل را از مقطع اول دبیرستان آغاز کنم.
شکایی ادامه میدهد: دوران دبیرستان را بهصورت متفرقه و در مدت 2 سال خواندم و مدرک دیپلم را گرفتم. بعد در کنکور شرکت کردم و وارد دانشکده الهیات شدم و لیسانس خود را در رشته قرآن و حدیث از آن دانشگاه گرفتم. فوقلیسانس را هم در دانشگاه آزاد و در رشته زبان و ادبیات فارسی خواندم و سرانجام مقطع دکتری را هم در همان رشته زبان و ادبیات و در دانشگاه شهید بهشتی ادامه دادم. در حال حاضر تحصیل من در این مقطع هم تمام شده است و فقط کارهای مربوط به تسویهحساب و دریافت مدرک مانده است. پایاننامه دکتری خود را هم که مطالعاتی درباره متون قبل و بعد از اسلام تا قرن هشتم هجری است با عنوان «جمشید؛ افسانه یا واقعیت» بهصورت کتاب تدوین کردهام و در حال حاضر مراحل انتشار را میگذراند و احتمالاً در اوایل سال بعد منتشر خواهد شد.
از او درباره سختیهای زندگی و تحصیل با شرایط خاص جانبازیاش میپرسیم: با قطعیت میگویم که من هرگز در زندگی احساس سختی نکردم و تحت هر شرایطی، زندگیام را با امیدواری تمام ادامه دادهام و هیچچیز را مانع انجام کارهای خود ندیدهام.
انتهای پیام/احسان رنجبران
نظر شما