هجرت
هنگامي كه قصرشيرين در معرض سقوط قرار داشت، دو نفر از پرسنل ژاندارمري مانده بودند و در پشت يك قبضه خمپارهانداز تلاش ميكردند تا مانع پيشروي دشمن شوند. من و چند نفر از خواهران تفنگ بر دوش در كنار آنها بوديم.
ما به زخمي ها ميرسيديم و پيكر مطهر شهدا را دفن ميكرديم.
با سقوط قصرشيرين به سرپل ذهاب آمديم و در پادگان مستقر شديم. هيچ وسيلهاي وجود نداشت نه بيمارستاني بود، نه پزشكي و نه دارويي.
خواهراني كه در اينجا بودند از همه چيز و همه كس خود گذشته بودند. چه زناني كه شوهر و فرزند خويش را رها كرده و چه دختراني كه دل از پدر و مادر خود كنده و به اينجا آمده بودند. اينها به هيچ كس بجز خدا و جبهه و شهيدان تعلق نداشتند.
هنگامي كه در آغاز جنگ تصميم گرفتم خانه را رها كنم و از شمال به غرب كشور بيايم پدرم ناراحت بود ولي مادرم التهاب داشت كه هرچه زودتر بروم. ميگفت: اي كاش من هم ميتوانستم بيايم.
صبحگاهان دلم گرفته بود ولي قرآن را كه باز كردم مژده فتح را ديدم. ديگر درنگ جايز نبود بايد ميرفتم و اكنون همان جايي هستم كه ميخواستم، در جبهه!
مهري يزداني تنكابني