آغاز و انجام پايمردي «طيب» در آئينه خاطرات شهيد مهدي عراقي
خود ما هم يك سري پلاكارد داديم آماده كردند عليه اسرائيل. در باره تجمع روز عاشورا حساب ميكرديم كه از آن محلي كه ميخواهيم راه بيفتيم، دو دسته معروف هم راه ميافتند: يكي دستهاي كه مربوط به مرحوم طيب و يكي هم دستة حسين رمضان يخي بود. حساب ميكرديم كه دولت ممكن است يك وقت از وجود اينها استفاده بكند. نقشه كشيديم كلا بيائيم برويم هم طيب و هم حسين رمضان يخي را ببينيم.
مرحوم طيب، برادري دارد به اسم مسيحخان كه با خود ما همكار است و در كوره پزي كار ميكند. مسيح خان را ديديم و با او صحبت كرديم و گفتيم كه ما منزل آقا بوديم و آنجا به مناسبتي صحبت شد و اسم داداش [طيبخان] وسط آمد. بچهها گفتند اين دستهاي كه ما ميخواهيم در روز عاشورا راه بيندازيم ممكن است طيبخان اينها بيايند و نگذارند و به هم بزنند. آقا گفت: «نه، اينها علاقمند به اسلام هستند اگر هم يك روزي يك كارهايي كردند، به خاطر عِرق دينيشان بوده. اينها روي حساب تودهايها و كمونيستها و اينها آمدند و يك كارهايي كردند. اينها نوكر امام حسين(ع) هستند و در طول سال همه فكرشان اين است كه محرمي بشود، عاشورايي بشود و به عشق امام حسين(ع) سينه بزنند، خرج بكنند و چه بكنند و از اين حرفها. خاطرجمع باشيد. حالا خواستيم برويم و هم اين حرف آقا را به داداش بگوئيم و هم اينكه به او توجه بدهيم.» گفت: «باشد». همان جا كه نشسته بود، تلفن كرد به طيب و بعد از احوالپرسي گفت: «داداش چند نفر ميخواهند بعد از ظهر بيايند و تو را ببينند» گفت: «باشد. من خانه هستم» ما فرستاديم ميدان و يك مشت از اين بر و بچههاي كوتاه و بلند، بچههاي خود ميدان كه زبان طيب را هم بلد بودند، جمع كرديم و بعدازظهر آمدند دفتر و ده پانزده تا كوتاه و بلند شديم و رفتيم خانه طيبخان.
رفتيم جريان را عيناً برايش گفتيم. گفت: «اينها عيد [جريان مدرسه فيضيه] هم ميخواستند از ما استفاده بكنند و آمدند به سراغ ما، ولي ما به آنها جواب نداديم. شما خاطرجمع باشيد كه اينها تا حالا چندين بار سراغ ما آمدهاند و ما جواب رد دادهايم. حالا هم همين جور است» و همان جا دست كرد يك صد تومان داد به پسرش اصغر و گفت: «ميروي و عكس حاج آقا را ميخري و ميبري توي تكيه و ميزني به علامتها» خوب خيالاتمان از اين يكي يك مقداري راحت شد.
حسين رمضان يخي هم برادر زني داشت به نام حاج حسين كه توي كار بلور و اين چيزها بود. رفتيم سراغ حاج حسين و گفتيم: «ما ميخواهيم حسين آقا را ببينيم». رفت و با او صحبت كرد و قرار گذاشت. ما آمديم و يك نوار حاجآقا [امام] را با ضبط صوت برداشتيم و بعد از ظهر با ده پانزده تا از بر و بچهها، به خانه حسين رمضان يخي رفتيم. بعد از چاي و اين چيزها، گفتيم: «يك نوار آوردهايم كه اينجا بگذاريم و با همديگر يك تفريحي كرده باشيم».
همان نوار شاهدوستي يعني غارتگري و چپاولگري و اين چيزها كه حاجآقا [امام] توي سخنرانيشان گفته بودند، براي حسين گذاشتيم. بعد كه نوار تمام شد، گفتيم كه چنين جرياني هست و در آنجا صحبت بود و اسم شما و طيبخان هم آمد وسط و حاجآقا اين جوري گفتند. گفت: «اصل مطلب را ايشان گفته. آخر مار خودش چيه كه تولهاش چي باشه؟ خود رضاخان چي بوده كه پسرش باشد. براي خاطر همين عكسهايي كه توي تكيه زدهام، سه دفعه تا به حال مرا به كلانتري خواستهاند. گفتم من نميتوانم نزنم، اگر من نزنم، شب زنم مرا توي خانه راه نميدهد، اين يك مسئله خدائي و ديني است، نه بچهام من را خانهام راه ميدهد و نه زنم. توي اين كار اصلا دخالت نكنيد و از ما هم چيزي نخواهيد. الان هم اگر اجازه بدهيد، ما خودمان هم روز عاشورا ميآئيم آنجا». گفتم: «نه، فقط خواستم توجه داشته باشيد، نيامديد هم نيامديد».
خلاصه با سلام و صلوات از خانه حسين آقا رمضان يخي آمديم بيرون، خيالاتمان از اين دو جهت راحت شد. حالا تقريبا دوم، سوم محرم است. بعد آمديم يك پيشنهاد هم به آقا داديم و گفتيم: «بهرغم اين رفراندومي كه اينها كردند، براي خاطر اينكه ثابت بكنيم رفراندوم باطل و ساختگي بوده، اگر شما موافقت بكنيد يك حساب جاري در بانك صادرات به اسم شما باز و اعلام كنيم براي خرج مدرسه فيضيه هر كس از ده تومان، يك تومان، پنج تومان بدهد. مسئله تعداد مطرح است نه مسئله پول، براي اينكه الان شما امر بفرماييد ممكن است يك كسي بيايد 10 ميليون تومان هم براي ساختن مدرسه فيضيه بدهد. مبلغ مطرح نيست، مسئله تعداد مهم است» حاجآقا يك فكري كردند و گفتند: «اشكال ندارد، اما با آقاي شريعتمداري هم صحبت كنيد».
چند روز بعد ماموران رژيم به قم ميآيند و آقاي خميني، در مشهد حاجآقا حسين قمي و در شيراز هم آقاي محلاتي را ميگيرند. صبح ساعت 5 خبر دستگيري آقا به تهران رسيد. هركدام از بچهها ماموريت پيدا كردند كه در يك قسمت از شهر، مردم را وادار به بستن و تظاهرات بكنند. عدهاي از بچهها ماموريت پيدا كردند ميدان را تعطيل كنند. ابتدا ميآيند ميدان سبزي و آنجا را تعطيل ميكنند، از ميدان سبزي ميآيند ميدان بارفروشها كه مغازه مرحوم طيب هم آنجا بود و ميروند در دكان طيب. طيب خودش نبود، پسرش بود. جريان را براي او ميگويند و او هم تلفن ميكند و با پدرش كه خانه بود، حرف ميزند و ميگويد آمدهاند ميدان را تعطيل كنند و جريان هم اين شكلي است» گفت: «اشكال ندارد، بگو تعطيل كنند».
خبر كه از دكان طيب به بيرون رسيد، بچهها ريختند وسط ميدان. بعضيها توي ماشين بودند و داشتند بار ميفروختند. همه از ماشينها آمدند پائين و چوب به دست راه افتادند و ميدان تعطيل شد. اينها از در شمالي ميدان ميآيند بيرون و هرچيزي را كه جلو راهشان بوده، صاف و صوف ميكنند و به قول بعضيها، با چوب و چماق ميآيند كلانتري 6 و كلانتري 6 را هم تقريبا ميگيرند. بچههاي بازار هم كه از اين طرف حركت كرده بودند، جلوي مسجد شاه و اداره تبليغات ميآيند. عدهاي هم از خيابان شهباز و خيابان خراسان و دولاب و اينجاها حركت ميكنند و همگي به طرف بازار و اداره تبليغات ميايند. پليس وقتي خواست مداخله كند، با حملات مردم روبرو شد و نتوانست مقاومت كند و در رفت. مردم وقتي داخل اداره تبليغات رفتند، يك مقدار اختلاف بود. بعضيها ميگفتند نرويد براي اينكه اينجا فايدهاي ندارد. اصل اداره تبليغات در خيابان شميران است و اگر كسي ميخواهد از فرستنده هم استفاده بكند بايد آنجا برود، نه اينجا. اينجا كاري نميتوانيد بكنيد».
نزديكيهاي ساعت 5/11 – 11 بود كه دو تا كاميون چترباز دم در اداره تبليغات پياده شدند و از همان جا شروع به تيراندازي كردند. نصف مردم فرار كردند و نصف مردم ماندند و مقاومت كردند. پشت سر اينها ژاندارمري آمد. رژيم در آن موقع در مركز نيروي نظامي نداشت و نيروي نظامياش خيلي كم بود. جريان عشاير پيشامد كرده بود و مسائل قشقاييها و اين حرفها بود و اكثر نيروهايشان به آنجا منتقل شده بودند، براي همين در حدود ساعت 2و 3 از ژاندارمري و چتربازها استفاده كردند.
بعدازظهر بچهها تصميم گرفتند به بعضي از وسايل مثل اتوبوسهاي شركت واحد يا ماشينهاي خودروي سربازها آسيب برسانند و با اين وسايل اوليه مثل بنزين چند تا اتوبوس و جيپ ارتشي را آتش زدند. قضاياي 15 خرداد كه همان روز 12 محرم بود، موقع غروب فروكش كرد، يعني كار مستمري نبود. فردا و پس فردا تعطيل بود، اما تظاهرات نشد.
در اينجا بايد دو مسئله را بيان كنم. يكي در مورد طيب كه اصلا چه جوري به اين جريانها كشيده شد؟ يك جريان هم در مورد اصل جريان 15 خرداد است كه اصلا چرا بايد به وجود ميآمد؟ و آيا از قبل طرحي وجود داشته يا خود به خودي بوده؟
در سال 1339 كه فرح ميخواست پسرش را به دنيا بياورد، ميآيد جنوب شهر كه بگويد ما طرفدار مردم جنوب شهر هستيم. در آنجا بيمارستاني بود به نام بيمارستان حمايت از مادران. لابد به خيال خودشان اين براي بچههاي پائين شهر افتخاري بود كه ملكه، وليعهد را در جنوب شهر به دنيا بياورد. پائين شهر را طاق نصرت بسته و چراغاني كرده و جشن گرفته بودند.
نصيري پليس و مامور زيادتري را در آنجا گذاشته بود. طيب به نصيري ميگويد: «مامورين خودت را از اينجا جمع كن، چون حضورشان توهين به بچههاي جنوب شهر است، براي خاطر اينكه هر كدام از اين بچهها خودشان فدائي شاه هستند. چرا تو اينها را ميگذاري اينجا؟» نصيري قبول نميكند تا روز دوم و سومي تولد اين پسرك بوده كه خود شاه ميآيد آنجا. طيب همان جا جلوي نصيري اين حرف را به شاه ميزند و ميگويد: «اين پليسي كه اينجاست، توهين به همه بچههاي جنوب شهر است. من به تيمسار گفتهام، ولي او تيمسار توجه نكرده. شما امر بفرماييد كه پليس را جمع كند و برود.» همان جا شاه به نصيري دستور ميدهد كه پليسها را جمع كند و او مجبور ميشود اطاعت كند. از اينجا اختلاف بين نصيري و طيب شروع ميشود.
بعد از جريان 28 مرداد كه طيب و دار و دستهاش از عاملين آن بودند، دستگاه امكاناتي را در اختيار اينها گذاشته بود، از جمله دستگاه پخت موز كه انحصاراً در اختيار طيب بود. روزي سه چهار كاميون موز برايش ميآمد و او بدون سود گمركي و اين ور و آن ور رفتن، موزها را توي اين دستگاه ميريخت و ميپخت و ميفروخت و روزي 15-10 هزار تومان همين جوري پول توي جيبش ريخته ميشد.
خرده خرده نصيري با نفوذي كه توي دستگاه داشت، به همراه ايادي و دوستان ارتشي سازمانياش، چوب لاي چرخ طيب گذاشت. مثلا از ميدان شوش به بالا آمدن كاميون قدغن بود. قبلاً وقتي راننده ميگفت ماشين مال طيبخان است، چراغ سبز روشن ميشد و ميآمد، اما حالا جلويش را ميگرفتند و ديگر نميگذاشتند برود و بايد تا ساعت معيني ميايستاد. يك افسري بود به نام سرگرد گلتپه كه رئيس راهنمايي آن قسمت بود. يك روز وقتي جلوي ماشين طيب را ميگيرند و نميگذارند برود، طيب در حجره بوده. ميآيند و قضيه را به او ميگويند. طيب ميگويد: «برو بگو ماشين مال فلاني است.» ميگويند: «گفتيم، ديگر فايده ندارد.» طيب سوار ماشين ميشود و ميآيد. وقتي گلتپه ميگويد: «به من دستور دادهاند، نميگذارم برويد»، يك چك ميزند توي گوش گلتپه و به ماشين ميگويد برود. پاسبانهائي هم كه آنجا بودند جرئت نميكنند كه جلوي ماشين را بگيرند. از كلانتري ميآيند عقب طيب و او را ميبرند. رئيس كلانتري آنجا اينها را آشتي ميدهد و نميگذارد كارشان به مقامات بالا كشيده بشود.
از اين كارها براي طيب شروع و خرده خرده وضع او، بهخصوص از جهت اقتصادي از آن حالت اوليه خارج شد و دو تا از بارهايي كه برايش آمد، خراب از كار در آمد و يك مقدار بدهي بالا آورد. وقتي بدهي بالا ميآورد، از يكي از بچههاي ميدان يك مقدار پول دستي ميگيرد و به او چك ميدهد. طرف نزولخوار بوده و نزولش را از طيب ميگرفت. يك دو ماهي كه ميگذرد، طيب نزولش را نميدهد و او هم فشار ميآورد، بعد هم. چك را به اجرا ميگذارد. طيب متوجه ميشود و يك روز در دكان طرف ميرود و هفت هشت تا فحش و دري وري به او ميدهد. او هم يك مشت رفيق مثل ناصر جگركي و امير رستمي و... دارد. اينها يك روز توي خيابان سيروس، دم محله جهودها ميپيچند جلوي ماشين طيب و با قمه به او حمله ميكنند و به كتفش ميزنند. تا طيب از ماشين ميآيد بيرون كه دست به اسلحه كند، آنها فرار ميكنند، اما زخم كتفش شديد بود.
حضار: طيب اسلحه داشت؟
حاج مهدي عراقي: بله، شاه به طيب اسلحه داده بود. بچههاي ميدان ميروند دكان ناصر جگركي و بساطش را به هم ميريزند. امير رستمي هم فرار ميكند. طيب 15 روزي مريضخانه ميخوابد. از مريضخانه كه بيرون ميآيد، اينها ميروند و چك را اجرا ميگذارند و ميآيند و طيب را به دادگستري ميبرند. برنامه را هم جوري تنظيم ميكنند كه مثلا روز پنجشنبه باشد كه اگر خواستند طيب را آنجا بازداشت بكنند، اين تا بخواهد دسترسي به پول پيدا كند، وقت اداري بگذرد و به جمعه بخورد.
وقتي طيب را به آنجا احضار ميكنند، بازپرس از بچههاي جبهه ملي بوده و داستانهاي قبل طيب را ميدانسته و خرده حسابهايش را اينجا سر طيب پياده ميكند و به او ميگويد كه يا بايد مثلا چهار صد پانصد هزار تومان نقد بدهي يا بروي زندان» ميگويد: «باشد ميروم».
حكم بازداشت طيب در آنجا صادر ميشود. سه چهار جا هم تلفن ميزنند كه اقلا تا شنبه طيب به زندان نرود، اما فايده ندارد. اين زندان رفتن طيب دو روز بيشتر طول نميكشد و روز شنبه يا يكشنبه بيرون ميآيد، اما از آن موقع ديدش نسبت به اينها برميگردد و ميگويد: «شتري را كه بردمش بالا، بايد بياورمش پائين». اين توي فكرش بوده و عقب موقعيت ميگشته كه بتواند يك جوري تلافي بكند. اين بود تا سال 42 و جريان مدرسه فيضيه كه ميخواستند از طيب استفاده بكنند، ولي او جواب منفي ميدهد و قبول نميكند.
حضار: طيب چه سالي به زندان رفت؟
حاج مهدي عراقي: سال 39 يا 40. در تمام اقداماتي كه نهضت روحانيت كرد، رژيم چندين بار سراغ طيب ميفرستد كه از او و لاتهاي دور و برش استفاده كند، ولي طيب جواب رد ميدهد و خرده خرده بين طيب و رژيم فاصله ايجاد ميشود.
حضار: آيا اين رفتار طيب به خاطر همان خرده حساب بود يا علائقي هم داشت؟
حاج مهدي عراقي: نه، بيشترش را ميتوانيم بگوئيم اولش همان خرده حساب و كارهاي جاهلياش بود، اما كمكم مطلب فرق كرد. وقتي كه جريان 15 خرداد پيش آمد، اينها از طيب توقع داشتند كه حداقل جلوي تظاهرات داخل ميدان را بگيرد، ولي طيب اين كار را نميكند. وقتي او را ميگيرند و ميبرند، بعد از دو سه روز او و حسين آقا مهدي را پهلوي نصيري ميبرند. يك مينوتي آنجا نوشته شده بود. به او ميگويند اين را بخوان و برو. تقريبا مسئله اين بوده كه آقاي خميني به او پول داده كه پخش كنم. مردم شلوغي راه بيندازند و آن قضايا پيش بيايد. وقتي به طيب ميگويند اين حرف را بزن، قبول نميكند. نصيري تهديدش ميكند و طيب هم فحشش ميدهد. طيب را ميبرند و حسين آقا مهدي هم قبول نميكند. نصيري با آن تعليمي كه دستش بوده ميزند توي گوش حسين آقا مهدي كه مدتها از گوشش چرك ميآمد.
از همان جا كه طيب را ميبرند خلاصهاش زير شكنجه. خيلي شلاقش زده بودند، طوري كه پوست پشتش قلفتي كنده شده بود. در نتيجه طيب يك سري اعترافات ميكند و بيخودي اسم افرادي را ميبرد و ميگويد آره اينها بودند. بعد هم پيش خودش فكر ميكند خوب است اين باري را كه روي دوشش هست، تقسيم كند و اين ماجرا هم سيلي است كه زود رد ميشود. به رفقايش هم گفته بود كه من فكر ميكردم بر فرض يك سال يا دو سال حبس ميدهند، بعد ميروم بيرون، اينجا حالا با هم هستيم، جمع هستيم ديگر.
در دادگاه اول، طيب و هفت هشت تا از رفقايش به اعدام محكوم ميشوند، بقيه 15 سال، 10 سال و 5 سال و اين چيزها. در پرونده 17 نفر بودند. پروندهاي كه براي اينها تشكيل ميشود، هر چه ميگردند، متهم رديف اولش را نميتوانند پيدا بكنند، بعد پرونده او را سوا ميكنند و خود طيب كه متهم رديف دو بوده، متهم رديف يك ميشود. در دادگاه اول، طيب و چند تاي ديگر به اعدام محكوم ميشوند. بعد از مدتي دادگاه دومشان تشكيل ميشود، رئيس دادگاهش يك سرلشگر بوده كه الان اسمش يادم رفته. او خودش بلند شد و رفت تحقيق. دو سه ماهي به شكلهاي مختلفي ميرفته و تحقيق ميكرده كه ببيند اصلا اين حادثه به چه صورت بوده؟ افرادي كه توي اين پرونده هستند، كارهاي بودهاند يا نه؟
بعد از تحقيقاتي كه ميكند، ميآيد و دادگاه را تشكيل ميدهد. چند روزي هم دادگاه ادامه داشته. بعد وقتي وارد شور ميشوند، اين تحقيقات خودش را ارائه ميدهد و طيب به سه سال و حاج اسماعيل رضايي را به دو سال و يكي ديگرشان هم به يك سال محكوم و بقيه را تبرئه ميكنند. قبل از اينكه اين حكم قرائت بشود، نصيري به دادگاه تلفن ميكند و رأي را ميخواهد. ميگويند نظرشان به اين صورت است كه چهار نفر از جمله خود رئيس دادگاه، موافق اين رأي بوده و فقط يك نفر با اين نظر مخالف است. نصيري ميگويد: «اين حكم را صادر نكنيد، براي خاطر اينكه اگر اين طور شود، جواب اين خونها را چه كسي ميخواهد بدهد؟ 15 خرداد بايد به حساب يكي گذاشته شود» و تلفن ميزند به شاه و با او صحبت ميكند. شاه هم تلفني با دادگاه تماس ميگيرد و نتيجه اين ميشود كه حاج اسماعيل رضايي و طيب به اعدام و 5 الي 6 نفر هم تبرئه و بقيه هم 10 سال، 15 سال و 8 سال و... محكوم شدند.
روز قبل از اينكه ميخواستند حكم اعدام را در باره طيب صادر بكنند، امام خميني از زندان بيرون آمده و ايشان را از عشرتآباد به خانه روغني كه تحت نظر بود، برده بودند. روز جمعه بود. مسيح، داداش طيب تلفن كرد به ما و گفت: «خانه باش، من ميآيم، كارت دارم» گفتم: «باشد» بعد از مدتي اينها آمدند. طيب دو تا زن داشت و يك مشت بچه. خانواده حاج اسماعيل رضايي هم آمدند و گفتند كه: «ما ديروز آنجا بوديم و به ما خبر دادند كه فردا ميخواهند اينها را اعدام كنند. ما آمدهايم كه تو يك جوري ما را ببري پهلوي آقاي خميني بلكه بتواند كاري بكند».
ما سوار ماشين شديم و گفتيم: «فقط شرطش اين است كه شماها خودتان را معرفي نكنيد. بگوئيد از خمين آمدهايم و از قوم و خويشهاي آقا هستيم. زن و بچه هستيم و كسي نيست و ميخواهيم برويم آقا را ببينيم. يك هفت هشت دقيقهاي ميبينيم و برميگرديم.» من از دور خانه را نشانشان دادم و اينها رفتند تو. اتفاقا حجازي سرپرست ساواكيهاي اطراف خانه امام آنجا بود. چند تا سئوال از اينها ميكند و آنها ميگويند: «از خمين آمدهايم و از قوم و خويشهاي آقا هستيم، آمدهايم برويم مشهد گفتيم اينجا اگر ميشود ديدن آقا بيائيم.» بالاخره ميروند تو و بعد خودشان را معرفي ميكنند. حاج اسماعيل و طيب يك بچه كوچك داشتند. آقا اين دو تا بچه را بلند ميكنند و روي زانو مينشانند و دستي به سر و گوششان ميكشند و دعا ميكنند. بعد ميگويند: «من تا حالا از اينها هيچ چيزي نخواستهام، اما براي دفاع از جان اين دو نفر ميفرستم عقبشان بيايند و از آنها ميخواهم كه اينها را نكشند».
اينها خوشحال ميشوند و از خانه بيرون ميآيند. به فاصله يك ربع، بيست دقيقه، آقاي حجازي را ميخواهند. حجازي ميرود تو. آقا ميگويند: «پاكروان را بگوئيد بيايد من كارش دارم». پاكروان رئيس ساواك ايران بود. پاكروان از حرفهاي حجازي متوجه ميشود كه اينهايي كه آمده بودند، قوم و خويشهاي آقا نبودند، بلكه خانواده طيب بودند و آن روز خودش را به آقا نشان نميدهد. هرچه آقا داد و بيداد ميكنند، ميگويند ما دنبالش فرستاديم، نيست.
فردا صبح اول وقت طيب تيرباران ميشود و ساعت 5/7 الي 8 پاكروان پهلوي آقا ميآيد. ميگويند كه آقا هم فحش را ميكشد به جانش. ميگويد قربان من نبودم، ماموريت بودم، حالا هم تا رسيدم به من خبر دادند. خلاصهاش آقا ردش ميكنند و ميگويند پاشو برو. موقع تشييع جنازه و دفن مرحوم طيب و مرحوم حاج اسماعيل تظاهراتي هم شد. خيلي هم شلوغ بود.
منبع: ماهنامه شاهد یاران، شماره 68