محمد فرخ طلب فومنی
حالا شبیه تو به خون غلطیده اما بر پیکرش حتی سری باقی نمانده


برخیز از جا لشکری باقی نمانده

ای پهلوان جنگاوری باقی نمانده

جان تو و جان حسین و جان زهرا

جز بازوانت یاوری باقی نمانده

مگذار بر هم چشم­های روشنت را

جز آن امید دیگری باقی نمانده

لختی بمان ای یل، برای اهل خیمه

جز شانه ­هایت سنگری باقی نمانده

رفتی و از آن قامت رعنا به غیر از

بی دست و خونین پیکری باقی نمانده

خون می­چکد از گوشه‌ي لب‌هات عباس

بس کن برادر ساغری باقی نمانده

بعد از تو آتش بود و آتش بود و آتش

از خیمه­ ها خاکستری باقی نمانده

از تن در آوردند و از انگشت بردند

پیراهن و انگشتری باقی نمانده

بر جان مولایت هزاران زخم گل کرد

دیگر گمانم خنجری باقی نمانده

حالا شبیه تو به خون غلطیده اما

بر پیکرش حتی سری باقی نمانده

ای کاش می­شد بیش از این‌ها می­نوشتم

اما برایم جوهری باقی نمانده

این درد را باید تحمل کرد؛ دیگر

چیزی به روز داوری باقی نمانده


منبع: چشمه آیینه، گزیده شعر کنگره ایثار / به کوشش داریوش ذوالفقاری، معاونت فرهنگی و امور اجتماعی بنیاد شهید و امور ایثارگران، انتشارات مهر تابان 1395.

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده