مگر این قافله سالار چه در سر دارد
باد، آسیمه سر
از دشت خبر
می آورد
داشت انگار که
بی واهمه سر
ميآورد
چفیه و عطر
و پلاکی که
به خون آغشته ست
همهي خاطرهها را
به نظر میآورد
خاکریزی که نشان
از تو به
باران دادهست
از دلِ خون
شدهاش لالهي
تر میآورد
تا که یک
بوسه به زخمت
بزند، چلچلهای-
داشت پیراهن از
آغوشِ تو در
میآورد
مادرت بعدِ تو
جایِ عسل و
شیر و شکر-
بر سرِ سفره
فقط خونِ جگر
میآورد
بعد از آن
لحظهي پروازِ تو، حتی
خورشید-
آرزو کرد که
ای کاش پسر
میآورد
**
نفس از حنجرهیِ باد
گریزان شده بود
خاک چون آتشِ
افروخته سوزان شده
بود
نیزه بود آنچه
که با رقص
به بالا میرفت
جویِ خون بود
که هر لحظه
به دریا میرفت
آسمان تار شد
و باد به
طوفان پیوست
شب شد و
یکسره ظلمت به
بیابان پیوست
مَشکها تشنه
لب، از عشق
لبالب بودند
کوزهها خانه
به دوشانِ همان
شب بودند
باغبانی که در
آن خیمه دو
نیلوفر داشت
دست از دلخوشیِ
دیدنِ آنها
برداشت
**
مگر این قافله سالار چه در
سر دارد
که چنین شوقِ
رسیدن به برادر
دارد
عشق آن نیست
که هرگاه نسیمی
بوزد
خوشهای از
پسِ خورجینِ دلش
بردارد
باید از جان
گذَرَد هر که
در این راه
افتاد
هر که در
عشق، سری لایقِ
خنجر دارد
شاخهای هست
که بیواهمه
سر، میسِپُرَد
گر چه در
باد بسی غنچهی پرپر
دارد
**
عطش از هر
نفسِ خاک به
بیرون میریخت
گاه خورشید هم
از حنجرهاش
خون میریخت
کاروان جرعهکشِ
خشکیِ لبها
میشد
باغِ شمشاد ز
خون یکسره دریا
میشد
گَرد برخاست، صدایِ
سُمِ اسبان آمد
این جوان کیست
که اینگونه
به میدان آمد؟!
مثلِ آتش که
به یکباره به
خرمن بزند
از پسِ قافلهاش سرکش
و سوزان آمد
وقتِ آن است
که صحرا بشکافد
از هم
گردبادی که چنین
تند و خروشان
آمد
باز هم هُرمِ
عطش بود که
طغیان میکرد
گل چنان بود
که انگار به
بستان آمد
شاید این بار
به تاراج نباید
میرفت
بادِ سرمست که
ناگاه به جولان
آمد
رود میخواست
دلش، ابر شود
وقتی که
تیغِ خونین به
سرِ حنجره لرزان
آمد...
**
گَرد برخاست، زمین از تبِ توفان میسوخت
تنِ پاییز هم از هُرمِ درختان میسوخت
باد بود این که چنین سر به زمین میکوبید
باد، آشفته چنان بود و چنین میکوبید
لب اگر تشنه، زمین جرعه به جامش میریخت
خونِ دل بود که هر لحظه به کامش میریخت
گشت آشوب که بر نیزه امیری رفته ست
دشت در هلهله میگفت: دلیری رفته ست
شعلهیِ سرکشِ خورشید، هراسان در باد
«عون» بر نیزه و گیسویِ یتیمان در باد
آسمان سخت در آغوشِ زمین جان میداد
یک نفر کاش به این واقعه پایان میداد
شعلهیِ سرکشِ این داغ، گریبانگیراست
داغِ سوزاندنِ این باغ، گریبانگیر است
بعد از این زینب اگر شامِ غریبان دارد
یک جهان در غمِ او سر به گریبان دارد
منبع: چشمه آیینه، گزیده شعر کنگره ایثار / به کوشش داریوش ذوالفقاری، معاونت فرهنگی و امور اجتماعی بنیاد شهید و امور ایثارگران، انتشارات مهر تابان 1395.