خدا همه طرف هست
پنجشنبه, ۲۹ مهر ۱۳۹۵ ساعت ۱۰:۵۷
برادر! اگر کسی بخواهد نماز شب بخواند ولی قبله را نمیداند، چه کار باید بکند؟ نهیب صدای جوانکی 12 ساله بود که مرا به خود آورد، سر چرخاندم به عقب. نور ماه چهرهی بشاش جوان را روشنتر نشان میداد...
راوی : برادر جانباز محمدعلی فقیه
هوا بوی بهار میداد. بیست روز از عید گذشته بود. شب بیستم فروردین سال60 . ماه وسط آسمان به دلاوران «دشت فکه» چشم دوخته بود. نفسها درسینه حبس بود. فقط صدای پای «ستون» به گوش میرسید. با بچههای «گردان میثم» به یک خط که گاهی کج و معوج میشد، از معبری که شبهای گذشته بچههای «اطلاعات عملیات و تخریب» در میدان مین دشمن آماده کرده بودند، به سمت نقطهی رهایی در حرکت بودیم. به کانالی که قبلاً در نقشه هم دیده بودیم، رسیدیم و داخل شدیم.
شب از نیمه گذشته بود. در این ثانیههای معنوی مرگ و زندگی زیر لب مشغول ذکرگفتن شدم و لحظاتی قبل را در ذهنم مرورکردم. لحظات وداع با رفقا و دوستان گردان میثم و لحظهی خداحافظی با حاج مختار؛ فرمانده دلیر و شجاع گردان.
ـ برادر! اگر کسی بخواهد نماز شب بخواند ولی قبله را نمیداند، چه کار باید بکند؟
نهیب صدای جوانکی 12 ساله بود که مرا به خود آورد، سر چرخاندم به عقب. نور ماه چهرهی بشاش جوان را روشنتر نشان میداد.
بله! او را دیدم که فاصله سنی زیادی با او ندارم. درحالی که هاج و واج مانده بودم، لب جنباندم: برادر! خدا همه طرف هست.
گوش تیز کردم. جوانک خوش قد و قامت «اللهاکبر» گفت و من به این میاندیشیدم که این جوانک به چه میاندیشد. دوباره سر برگرداندم، قطرات زلال اشک را که روی صورتش غلطان بود دیدم و باز به فکر فرو رفتم.
شمال غرب فکه، آمادهی رزم یاران شب بود. رزم رزمندگان پا گرفت.
- یاالله، یاالله، یاالله ! انصرنا علی القوم الکافرین. یا محمد (ص) ! یا امیرالمؤمنین (ع) ! یا فاطمهالزهرا (س) !
رمز عملیات همه را به خروش آورد. بچههای گردان میثم چون گردانهای دیگر بر دشمن تاختند. و من باز به یاد آن جوان افتادم. او را نیافتم. دشمن مهلت نمیداد. آتش شدید دشمن زمین فکه را چون گهواره تکان میداد. منورهای پیدرپی، نور ماه را بیرونق کرد. لختی گذشت، و من احساس درد کردم؛ سینهام سوخت. کتفم بیحس شد. اسلحه از دستم رها شد و روی زمین نشستم.دوتا از بچهها به سمتم دویدند. درد فراموشم شد. گذشت. حال روحانی آن جوان دوباره در وجودم پدیدار شد.
بچهها کمک کردند و مرا روی «برانکارد» گذاشتند. برانکارد دیگری عقب من روی دست امدادگران نزدیک میشد.
سرم را از روی برزنت برانکارد جدا کردم و بالا آوردم. او را دیدم؛ همانی را که از آغاز عملیات فکرم را دزدیده بود. همان جوان؛ همان جوانی که در ستون به دنبال خدا میگشت. برانکارد به من نزدیک شد.
صورتش روشنتر شده بود. دستم را بردم به سمتش. امّا به او نرسید. آرام بود. نفسش حبس شده بود. به فکر فرو رفتم.
او رفته بود. رفته بود به معراج. پرواز کرده بود به اوج. امّا نامش را نفهمیدم.چشمهایم سنگین شد و دیگر توان نداشت پلکهایم را باز نگه دارم. دیگر فرصت فکر کردن نداشتم.
احساس درد کردم. تکانی خوردم. تمام انرژیام را در پلکهایم جمع کردم و آرام آرام چشمهایم را گشودم. همه چیز غبارآلود به نظر میآمد. وقتی به خود آمدم که پرستاری را در کنارم دیدم. داشت سرم را وارسی میکرد. پتو را کشیدم روی سرم.
یاد آن جوان دوباره مهمان ذهنم شد. احساس کردم یک هفته از آن شب گذشته است و من از آن لحظه تاکنون بیهوش بودم. خجل شدم، قلبم گرفت. بغضم شکست.
باز یاد آن جوان افتادم که در آن لحظات مرگ و زندگی میخواست نماز شب بخواند.
اللهاکبرگفتم. نماز خواندم. قضای همهی آن نمازهایی که در بیهوشیام قضا شده بود. به اندازهی یک هفته نماز قضا خواندم. سلام دادم. سه نفر را بالای سرم حاضر دیدم. اولی لبخندی صورتش را گل انداخته بود. دومی دستی به سرم کشید و سومی گفت: «برادر! 24 ساعت بیهوش بودی. اینجا «بیمارستان تبریز» است. دیشب از جبهه آوردنت. درد که نداری؟ انشاءالله خوب میشوی. خیلی زود.»
وقتی متوجه شدم فقط 24 ساعت بیهوش بودم و از شب حادثه فقط یک شب گذشته، لبخندی دوید توی صورتم و دیگر درد کتف و سینه را فراموش کردم.
نظر شما