هميشه محور كارها بود...
چهارشنبه, ۱۰ شهريور ۱۳۹۵ ساعت ۱۵:۱۲
فعاليت در فدائيان اسلام و كسب تجربه در كنار شهيد نواب صفوي، از جمله پيشزمينههائي بود كه شهيد عراقي در سالهاي بعد و در شرايط دشوار بهخوبي از آن بهره برد. محمدمهدي عبدخدائي كه از نوجواني در فدائيان اسلام مشاركت داشت، از آن دوران با دقت و موشكافي هميشگي سخن ميگويد كه براي پژوهندگان تاريخ معاصر، بسيار مفيد تواند بود.
نوید شاهد: «شهيد عراقي و فدائيان اسلام» در گفت و شنود با محمدمهدي عبدخدائي
آغاز ورود شما به فدائيان اسلام چگونه بود؟
نه ساله بودم كه در اسفند سال 1324 در منزلمان شهيد نواب صفوي را ديدم. پدر من از علماي مشهد بود و آن موقع تازه در مشهد امام جماعت شده بود. ايشان در سال 1311 از تبريز به مشهد تبعيد شد. مادر ما در حادثهاي فوت كرد و پدرمان در مشهد ازدواج كرد و درآنجا ماندگار شد و از همان بدو ورود به مشهد مورد استقبال علماي درجه اول آن ديار قرار گرفت. پدر من در تبريز نشريهاي منتشر ميكرد به نام «تذكرات ديانتي» و مرحوم آيتالله حاج آقا حسين قمي كه از مراجع مشهد بود، آن موقع در درسش به طلبهها گفته بود اين نشريهاي را كه از تبريز ميآيد، بخوانيد. پدر من با احمد كسروي و مرحوم شيخ محمد خياباني، همحجره بود، منتهي افكار آنها را قبول نداشت. او از اولين كساني بود كه درس تفسير را در تبريز آغاز كرد. شايد بنيانگزار درس تفسير در بين غير طلبهها پدر من بود.
پدرم بعد از اينكه تبعيد شد و به مشهد آمد، درس تفسيرش را شروع كرد، حتي مرحوم محمدتقي شريعتي هم يك دوره پيش پدر من آمد و تفسير خواند. يادم هست يك بار كه دكتر شريعتي راديدم، گفت من و پدرم افتخار شاگردي حاج شيخ را داريم. جالب اين است كه روشنفكران مشهد هم به مسجد گوهرشاد ميآمدند و پشت سر پدر من نماز ميخواندند، در حالي كه پدرم خيلي مقدس بود و مقدسين مشهد پشت سرش نماز ميخواندند و بسياري از افكار روشنفكران را قبول نداشت.
اسفند سال1324 بود و يك روز صبح ميخواستم به مدرسه بروم كه در خانه ما محكم دقالباب شد. پدرم گفت برو در را باز كن. من رفتم و در را باز كردم و با آقا سيدي مواجه شدم كه عمامه ژوليدهاي به سر بسته بود. اولين چيزي كه جلب نظرم را كرد، كفشهاي بندي او بود. آن موقعها مرسوم نبود كه طلبهها كفش بندي بپوشند. من فوري شناختمش. پدر من در سال 1323 انتشار نشريه «تذكرات ديني» را در جواب به شبهات احمد كسروي شروع كرد. كمك مالي آن را هم مرحوم آسيد ابوالحسن اصفهاني كه از مراجع بود، ميكرد. پدرم چون با كسروي در سالهاي 1282، 83 ارتباط داشت، او را خيلي خوب ميشناخت و در مشهد شهرت پيدا كرده و جزو مشاهيرشده بود. او تمام روزنامههائي را كه عليه يا له كسروي منتتشر ميشدند، به منزل ميآورد و من عكس اين آقا سيد را در روزنامه «مردم» حزب توده ديده بودم كه با اين تيترچاپ شده بود: «نواب صفوي و هوچيگريهاي او در پايتخت.» عين تيترش يادم است. پدرم روزنامه را آورد و گفت: «ببينيد يك پسر پيغمبر پيدا شده و ميخواست يك ملحد را از بين ببرد، حالا اين روزنامهنويسها چي مينويسند.» اين عكس در ذهن من بود و بهمحض اينكه آن سيد را ديدم، فهميدم نواب است. به جاي اينكه من از او سئوال بكنم، او با لحن خاصي پرسيد: «آقاجان خانه است؟» گفتم: «بله» گفت: «بگو نواب است.» و براي من يقين حاصل شد كه اين صاحب همان عكسي است كه من ديده بودم. با عجله آمدم و به پدرم گفتم: «نواب صفوي است.» گفت: «هدايتش كن به بيروني.» من به آنجا هدايتش كردم و رفتم مدرسه.
ظهر كه برگشتم، معلوم شد كه پدرم يك جاي مخفي براي نواب صفوي تهيه كرده است. سيد حسين امامي و همراهانش احمد كسروي را در دادگستري كشته بودند و شبش نواب صفوي سوار اتوبوس شده و دو روز بعدش رسيده بود مشهد. او در تهران از آيتالله كاشاني و مرحوم حاج سراج سئوال كرده بود مشهد كه رفتم، منزل چه كسي بروم؟ گفته بودند آنجا حاج غلامحسين تبريزي هست كه جزو مخالفين رضاشاه و دستگاه است و عليه كسروي هم مينويسد، برو به خانه او. بعدها به من گفت به اين دليل آمدم منزل شما.
به هر حال پدرم نواب صفوي را مخفي كرد. ظهر كه آمدم خانه، مادر دوم من كه زن علويه سيدي بود گفت: «من چهره حضرت علياكبر(ع) را در چهره اين سيد روحاني ديدم.» اين مطالب در مغز من نقش بست تا اينكه در سال 1329 آمدم تهران. در ناصرخسرو دستفروشي ميكردم و بعدازظهرها ميرفتم مدرسه مروي و جامعالمقدمات ميخواندم و خرج تحصيلم را خودم در ميآوردم. فضاي سياسي هم باز بود و روزنامههاي زيادي منتشر ميشدند. از افكار مختلف هم روزنامه بود. نبرد ملت، اصناف، پرخاش، جبهه آزادي، شهباز، آتش، داد، رگبار امروز، نويد آزادي، خاك و خون و ... و هر روزنامهاي هم به حزبي و جناحي وابسته بود. در تهرانِ 300 هزار نفري، هزاران حزب و گروه درست شده بود. حزب ملت ايران داريوش فروهر روزنامه آپادانا را داشت، حزب پان ايرانيست روزنامههاي خاك و خون را داشت، حزب ايران روزنامه جبهه آزادي را داشت، حزب توده روزنامه شهباز و رگبارامروز و نويد آزادي و سازمان جوانان دموكرات را داشت. سه تا روزنامه بودند كه بسيار تند و پرخاشجو بودند: يكي اصناف بود مال ابراهيم كريم آبادي، يكي نبرد ملت مال اميرعبدالله كرباسچيان و يكي هم شورش بود مال كريم پورشيرازي. شيوه قلمي اين سه تا نشريه مثل هم بود.
اين تقريبا شيوهاي بود كه محمد مسعود بعد از شهريور 1320، در روزنامهاش «مرد امروز» باب كرده بود. محمد مسعود كسي بود كه بعدها كيانوري گفت كه ما او را كشتيم. نبرد ملت، افكار فدائيان اسلام را منتشر ميكرد و تيترهايش تند بودند. نبرد ملت و افكار نواب صفوي با روحيه من سازگاري داشت. اين روزنامه پنجشنبهها پخش ميشد و 2 ريال بود و من آن را مرتب ميخواندم. اصناف شنبهها منتشر ميشد، شهباز عصرها منتشر ميشد و متعلق به جمعيت ملي مبارزه با شركتهاي استعماري نفت وابسته به حزب توده بود. به سوي آينده كه رسما سخنگوي حزب توده بود، اگر چه رويش نزده بود ارگان حزب توده. جبهه آزادي سخنگوي حزب ايران بود كه مهندس حسيني و مهندس سنجابي و ابوالفضل قاسمي و شاپور بختيار و اللهيارصالح و ... بودند، خاك و خون مال دكتر آملي و محسن پزشكپور، آتش مال ميراشرافي، داد مال حميدي نوري و داريا مال حسن ارسنجاني بودند.
من با اينكه 15 سال بيشتر نداشتم، به همه روزنامهها سري ميزدم و آنها را ميخواندم و اين به دليل شرايط تربيتي من بود. روزهاي مبارزات نفت بود و تودهايها شعار ميدادند كه نفت جنوب بايد ملي شود و روزنامه «باختر امروز» دكتر فاطمي و «شاهد» دكتر بقائي به مديريت علي زهري ناشر افكار جبهه ملي بودند. نبرد ملت، اصناف، شاهد، باخترامروز، داد و داريا، اگرچه جلسه مشترك نداشتند، اما راجع به ملي شدن نفت هماهنگ بودند. اين هماهنگي خود به خود باعث ميشد كه هر چند با زبانهاي مختلف منتشر ميشدند و شيوه مقالهنويسيشان با هم فرق ميكرد، اما محتوايشان يكي بود. شيوه نويسندگي «داد» حميدي نوري نرم و ملايم و شيوه «نبرد ملت» تند و حاد بود. من هم اين شيوه را دوست داشتم. باختر امروز هم اين شيوه را داشت. شيوه شاهد يك كمي فلسفي بود.
مسئله آن روزها، ملي شدن نفت بود. روي سر در سينماها پارچه مشكي زده بودند كه صنعت نفت بايد در سراسر كشور ملي اعلام شود. من خود به خود به نوعي سمپات فدائيان اسلام بودم و از نبرد ملت بيشتر خوشم ميآمد، تا اينكه در 16 اسفند 1329، رزمآرا توسط خليل طهماسبي در مسجد شاه كشته شد و من اتفاقا در مسجد بودم. رفته بودم نخستوزير را ببينم. هنوز هم چهرهاش در خاطرم نقش بسته. رزمآرا كشته شد و نبرد ملت، فردا صبح نوشت: «رزمآرا به جهنم رفت و ساير خائنين هم به دنبال او رهسپار ميشوند.» نواب صفوي اعلاميه داد كه: «اعلام ما به دشمنان اسلام و غاصبين حكومت اسلامي: شاه و دولت.» من وقتي اين چيزها را ميشنيدم و ميخواندم، پرواز ميكردم. با اينكه يك جوان 14، 15 ساله بودم، چون در چنين خانوادهاي بزرگ شده بودم، برايم خيلي جالب بود.
تا شب عيد شد و اعلام كردند كه فدائيان اسلام در دولاب در منزل حاج حسن باباعلي دستگير شدند. خرداد بود و اعلام كردند كه نواب صفوي در ميدان ژاله دستگير شد. من از كساني بودم كه مشاهده كردم كه نواب صفوي ميگفت: «من مصدق را به محاكمه اخلاقي دعوت مي كنم».
اولين مصاحبه او عليه جبههملي در ارديبهشت سال 1330 در مجله ترقي چاپ شد و بعد سيل اتهامات بود كه به طرف نواب صفوي سرازير شد. گفتند كه شاهرخ با او ملاقات كرده و نواب از انگليسيها پول گرفته! ماشين تبليغات جبههملي به شكلي هماهنگ، دروغهاي فراواني را عليه نواب صفوي پخش كرد. من مصاحبه را خواندم و خيلي بهنظرم منظقي رسيد. شايد هم چون شيفته نواب صفوي بودم، به نظرم منطقي آمد. آخر مصاحبهاش ميگويد: «قرار بود برادران من آزاد شوند، در آخرين لحظه به من گفتند به سفارش خصوصي دربار بايد در زندان بمانند.» در آن مصاحبه، نواب تلويحا صحبت از توافقي ميكند كه بين دربار و آقاي دكتر مصدق و جبههملي انجام گرفته و قرباني اين توافق و سازش هم فدائيان اسلام هستند. مصاحبه را هم يوسف مازندي، خبرنگار آسوشيتدپرس گرفته بود. افسانهاي هم براي مصاحبهاش ساخته بود كه چشمهاي مرا بستند و چنين و چنان كردند.
نواب صفوي را كه دستگير كردند، گروهي از فدائيان اسلام از جمله سيد عبدالحسين واحدي، سيد محمد واحدي و سيد هاشم حسيني كه درس خارج خوانده و آدم فاضلي بود، شروع به اعتراض و فعاليت كردند. در شب عيد، دوستان مرحوم كاشاني از جمله محسن محرري و در مرداد 1330 فدائيان اسلام را آزاد كردند و روزنامه نبرد ملت اعلام كرد: «به پاس آزادي اين برادران، اولين ديدار در روز جمعه بر مزار سيد حسين امامي.» شهيد امامي هژير را كشته بود. من كه نوجوان 15 سالهاي بيش نبودم، با شوق و ذوق رفتم ابن بابويه. هنوز يادم نميرود كه آقاي فخرالدين حجازي هم از سبزوار آمده بود و شعري خواند كه من چند خط آن را از بهر هستم:
خوش آن بزمي كه جانانش هبا داده سر و جان را
خوش آن رزمي كه مردانش فدائي گشته ايمان را
گروهي دينمدار و حقپرست و عالم و عارف
معرف گشته در عالم چو افراد مسلمان را
خدا رحمت كند فرزند پيغمبر، امامي را
كه با خونش نمود ظاهر دين پيشوايان را
خليل كردگاري شد خليلالله طهماسب
منور كرد چون يوسف در و ديوار زندان را
صبا از من سلامي ده به نواب صفاگستر
همي اينك بگو آن مظهر ايمان احسان را
فخرالدين حجازي با آن حالت احساسي كه صحبت ميكرد، قصيدهاي را كه سروده بود، سر قبر امامي خواند و من اين ابيات را از بهر كردم. سيد عبدالحسين واحدي و طلبهاي به نام نقوي هم صحبت كردند.
چگونه با شهيد عراقي آشنا شديد؟
آنجا من مهدي عراقي را ديدم كه انتظامات را به عهده داشت. اكبر آخوندي، اصغر حكيمي و گمانم حاج هاشم اماني هم بودند. اين اسامي را آنجا شنيدم. قبلا آنها را نميشناختم، فقط ميديدم كه ميگويند آقامهدي، اصغرآقا. آدم كنجكاوي بودم و سئوال ميكردم و ميگفتند اين فاميلش عراقي است. بعد از اين قضيه، فدائيان اسلام طي اعلاميهاي، تشكيل«جلسه بيان حقايق نوراني اسلام» را درشبهاي چهارشنبه اعلام كردند. اين جلسه، يك شب در منزل آسيد محمود محتشمي بود در صابونپزخانه، يك شب در گذر قلي، منزل مهدي عراقي بود. بعضي از اوقات هم جلسات را در مساجد ميانداختند. در آنجا با مهدي عراقي بيشتر آشنا شدم. مهدي عراقي كسي بود كه ميتوانست محور كارها قرار بگيرد. اصغر حكيمي و اكبر آخوندي و چند نفر ديگر دور و بر مهدي عراقي بودند. پرسيدم مهدي عراقي چقدر درس خوانده. آن روزها تا كلاس 12 كه ميخواندي، ديپلم ميگرفتي. او سيكل خود را گرفته و دو سال هم درس خوانده و ديپلمش را نگرفته و به بازار كار آمده بود. اين جور به من گفتند.
بعدها فهميدم وقتي كه دكتر بقائي روزنامه «شاهد» را در چاپخانه مظاهري چاپ ميكرد و پليس، شبانه حمله ميكرد كه روزنامه «شاهد» را غارت كند، مهدي عراقي از كساني بود كه روي پشت بام چاپخانه نگهباني ميداد. چاپخانه مظاهري در كوچه عربها در ناصرخسرو بود. يك بار من رفتم آنجا نگهباني بدهم كه قبول نكردند. بعد از اختلافي كه بين مرحوم نواب و جبههملي افتاد، اينها چون مّرحكومت اسلامي را ميخواستند، به طرف نواب صفوي گرايش پيدا كردند، در حقيقت آمدند و با نواب صفوي يكي شدند، لذا گاهي در جلسات فدائيان اسلام، مامور انتظامات ميشدند. اينجا بود كه من بيشتر شهيد عراقي و اكبر پوراستاد و خدا بيامرزد حاجي يوسفيان را كه ورزشكار بود و هر هفته جمعهها ميرفت زورخانه و برايش زنگ ميزدند، ديدم. مهدي عراقي و حاج اسدالله صفا هم ميرفتند. زورخانه هم كه ميرفتند، وسط گود عليه دستگاه صحبت و آنجا را تبديل به ميدان مبارزه سياسي ميكردند.
در اين جريانات، من به ملاقات نواب صفوي ميرفتم. يك بار با يكي از برادرهايمان، آقاي اكبر اسماعيلزاده كه اخيرا فوت كرد و حاج مهدي عراقي از سه راه زندان قصر سوار اتوبوس شديم و آمديم اول فردوسي پياده شديم. اين آقاي اسماعيلزاده نجار بود و موقع فوت 80 سال داشت. تنها جواناني كه در تهران ريش ميگذاشتند، اينها بودند و اصلا معروف بود كه هر كسي كه ريش دارد، از فدائيان اسلام است. من حاج مهدي را در جلسات ميديدم كه ميدويد، كار ميكرد و بسيار فعال بود.
تا اينكه داستان تحصن فدائيان اسلام در زندان پيش آمد كه فكر ميكنم مرحوم مهدي عراقي هم يكي از متحصنين بود. اصغر حكيمي و آقاي لواساني، مرحوم ميردامادي، مرحوم احمد شهاب جزو متحصنين بودند. اغلب فوت كرده و دعوت حق را لبيك گفتهاند. من فكر ميكنم بقيه السلف هستم تا كي گرگ مرگ ما را هم از اين گله ببرد.
در جلسات فدائيان اسلام بحثهاي سياسي ميشد. من به علت شرايط خاص خانوادگي و تربيت دوران كودكي و به خاطر مطالعه روزنامههاي مختلف و ملاقاتي كه در زندان با نواب صفوي كردم و به علت اينكه در منزل يك مجتهد بزرگ شده بودم، از نظر خيليها رشد فكري خاصي داشتم و ميتوانستم در بحثها خوب صحبت كنم. خدا بيامرزد آقاي حرمي را، در مجلس فدائيان اسلام بود و از قم آمده بود. شب ديد ما داريم در مسجد كاظميه بحث ميكنيم، گفت به بحث اين آقا پسر گوش بدهيد. من 15 سال داشتم و درباره حكومت اسلامي بحث ميكردم. اينها كه رفتند متحصن شدند، اوضاع به هم ريخت، يعني مخالفت را شديدتر كرد، مخصوصا مخالفت موقعي شديدتر شد كه اينها را در زندان قصر بهشدت كتك زدند و خيلي از آنها را زخمي بيرون كردند. بعد از تحصن، ديگر جلسات فدائيان اسلام علني نبود و نيمه مخفي بود و يكي يكي افراد را صدا ميكردند و ميگفتند بيائيد فلان جا.
شما هم جزو متحصنين بوديد؟
نه، من نوجوان بودم. اولين بار كه من در فدائيان اسلام شناخته شدم، قبل از تحصن، گمانم در منزل آسيد محمود محتشمي، پدر حاج سيد محمد محتشمي بود كه مرحوم واحدي بلند شد و گفت: «سي نفر نامنويسي كنند و فردا بروند دادگستري و به دادستان بگويند يا بايد نواب صفوي را آزاد كني يا بايد استعفا بدهي.» قبل از تحصن تذكر بود. من بلند شدم و گفتم: «اسم مرا اول از همه بنويسيد.» مرحوم واحدي گفت:«اسمت چيست؟» گفتم: «محمدمهدي عبد خدائي.» گفت: «اسم پدرت چيست؟» گفتم: «آيتالله آشيخ غلامحسين تبريزي.» با تعجب پرسيد: «شما پسر آشيخ غلامحسين تبريزي هستيد؟» من را صدا كرد و روي پله دوم منبرش نگه داشت و به بقيه گفت: «ببينيد! اين پسر يك آيتالله است. فردا ميخواهد براي آزادي نواب صفوي برود.» همه مرا ميشناختند، چون حرف ميزدم و بحث ميكردم، ولي آن شب به عنوان پسر آيتالله شيخ غلامحسين تبريزي هم شناختند.
من در ناصرخسرو دستفروشي ميكردم و شبها در يك كارخانه ميخوابيدم. اين شايد براي جامعه امروز تعجبآور باشد. شايد اگر از خود حاج هاشم اماني هم بپرسيد، يادش نمانده باشد. آمد سر بساط دست فروشي من و يك كمي با من حرف زد و پرسيد: «شبها توي قهوهخانه ميخوابي؟» گفتم: «نه!» آن روزها توي قهوهخانهها شپش زياد بود. او روي لبه كت من شپش ديده و تصور كرده بود در قهوهخانه ميخوابم، در حالي كه من در خيابان ارامنه، در كارخانه سينيسازي محمدعلي رجبي كه از علاقمندان پدرم بود و بعدها فهميدم كه نگهبان آنجاست، ميخوابيدم. حاج هاشم اماني و حاج صادق اماني و ديگران مرا ميشناختند و چون نوجوان بودم، وقتي بحث ميكردم، جالب توجه بود.
فردا صبح ما آمديم مسجد باب همايون، بقيه فدائيان اسلام هم آمدند و رفتيم اتاق دادستان. گمان ميكنم شهيد عراقي هم بود، اما سخنگوي گروه، مرحوم آشيخ غلامرضا نيكنام بود كه بعدها خواهرش را به خليل طهماسبي داد. دادستان نيامده بود و آنقدر نشستيم تا آمد. خيلي شيك بود. كت و شلوار تر و تميز و كلاه شاپوي سيلندر از آن نوعي كه ديپلماتها سرشان ميگذاشتند، بر سر داشت.. يادم نيست اسمش چه بود. به نظرم نجفي بود. ما صلوات فرستاديم و همه از اتاقها بيرون ريختند كه ببينند چه خبر شده. صلوات ما هم استثنائي بود و آهنگ مخصوصي داشت. بالاخره آنقدر معطل شديم تا ساعت 5/11 دادستان آمد. مرحوم آشيخ محمدرضا نيكنام به دادستان گفت: «يا دستور آزادي نواب صفوي را صادر ميكنيد يا استعفا ميدهيد.» دادستان از اين شاخه به آن شاخه ميپريد. من فضول بودم و به او گفتم: «چرا از اين شاخه به آن شاخه ميپريد؟ يا بله يا استعفا. نميتواني، استعفا بده. آدمي كه قدرت ندارد، ميرود.» پرسيد: «بچه! چند سال داري؟» گفتم: «پانزده سال.» گفت: «خيلي گنده گنده صحبت ميكني.» گفتم: «مسلمان هميشه گنده صحبت ميكند. مگر نديدي آن عرب بياباني وقتي به دربار خسروپرويز رسيد، فرش زربفت او را كنار زد و روي زمين نشست و شمشير زنگ خوردهاي هم داشت. مگر تاريخ نخواندي؟ ما همانها هستيم. ميخواهيم حكومت اسلامي برپا شود.» يادم هست يك نگاه عاقل اندر سفيهي به من كرد و با نگاهش ميخواست به من بفهماند كه تو از قانون و حقوق چيزي نميفهمي. تو يك نوجوان پانزده ساله پر از احساس هستي. بعد از اين جلسه بود كه اينها متحصن شدند. بعد از اينكه از اتاق بيرون آمديم، مرحوم مهدي عراقي پيشاني مرا بوسيد و گفت: «مهدي جان! خيلي خوب آمدي.» و تشويقم كرد.
يك شب يادم هست كه آقاي اصغر شالچي به من آدرس داد كه در ميدان اعدام به خانهاي بروم. من ديگر شاگرد حاج كاظم باقرزاده شده بودم. رفتيم آنجا و ديديم حاج اسدالله خطيبي را زدهاند و چشمهايش باد كرده و احمد شهاب كتك زيادي خورده بود. واحدي هم سخنراني ميكرد. منزل آقاي عينكچيان بود كه در ناصرخسرو عينكفروشي داشت و اولين كسي بود كه در آن دوره نوشته بود به زنان بيحجاب جنس فروخته نميشود و شعار «الاسلام يعلوا و لايعلي عليه» فدائيان اسلام را پشت شيشهاش زده بود. اين كار خيلي نادر و به همين دليل كاملا مشخص بود. جلسه در منزل او بود.
مرحوم واحدي گفت: «ما آرام نخواهيم نشست.» بعدها معلوم شد كه آقاي دكتر فاطمي به زندان قصر رفته و با سرهنگ نظري رئيس زندان قصر ملاقات كرده و سرهنگ نظري دستور داده متحصنين را كتك بزنند. اينها در شماره 2 زندان بودند. دو تا بند شماره 2 دست تودهايها بود و پاسبانها از طريق تودهايها آمده بودند. زندان شماره 3 هم تازه تاسيس شده بود. زنداني سه گوشه بود و دو تا بند داشت. ساختمانش تازه بود. بعد اينها را دستبند و پابند زدند و آوردند در زندان شماره 3 و در اين فاصله، اينها را كتك زدند. حدود 28، 29 نفر از آنها را شبانه سوار ماشين كردند و در خيابان گذاشتند كه به خانههايشان رفتند. يك عده را زنداني و بعد محاكمه كردند. در آن محاكمه، سيد محمد واحدي گفته بود: «برادرانم را آزاد و مرا فورا اعدام كنيد.» عكسهاي محاكمه هست كه آيتالله لواساني، امام جماعت مسجد امام حسين(ع)، در رديف اول نشسته، آشيخ محمود صادقي هم هست. چند نفري كه در آن دادگاه بودند، الان زنده هستند.
قبل از تحصن من به ديدن مرحوم نواب رفتم و به من گفت كه به شما ماموريتي داده خواهد شد. مرحوم نواب پدر و خانواده مرا خوب ميشناخت و به روحيات من هم كاملا آشنا بود. بعد از كتك خوردن اينها بود كه داستان فاطمي اتفاق افتاد. من شاگرد مغازه حاج كاظم باقرزاده بودم كه بچه خواهر ستارخان بود. آقاي اصغر شالچي آمد و مرا از ته بازار عباسآباد كه آقاي مشيري هم در آنجا مغازه داشت، به خانهاش در ميدان اعدام برد. آنجا وارد خانهاي شدم و با تعجب ديدم كه واحدي سخنراني ميكند. وقتي رسيديم آنجا، مرحوم واحدي بلند شد و با من دست داد. واحدي مخفي بود. او پيشنهاد كرد كه من فاطمي را با تير بزنم. گفتم: «اجازه گرفتهايد؟» گفت: «ما از آيتالله صدر اجازههايمان را ميگيريم».
فدائيان مقلد آيتالله صدر بودند. آيتالله صدر خويشاوند مرحوم آيتالله حاج آقا حسين قمي بود. وقتي پدر من به مشهد تبعيد ميشود، مرحوم آيتالله صدر در مشهد بوده. پدر من عالم بود و اينها به ديدنش ميآيند. پدر من از علمائي بود كه رساله چاپ نكرد، ولي همه علما معتقد بودند كه آدم فاضل و باسوادي است. هممباحثه مراجع بود. بعد از اينكه من فاطمي را ترور كردم، پدرم نامهاي به آيتالله صدر نوشت: «شما كه چنين فتواهائي براي بچههاي مردم ميدهيد، نسبت به فرزندان خودتان هم چنين فتواهائي ميدهيد؟» البته اين كار را از روي علائق پدرياش كرد. گفته بود شما خودتان هم فرزند پسر داريد، براي آنها هم چنين فتواهائي بدهيد. به هر جهت داستان فاطمي در 26 بهمن 1330 در ظهيرالدوله، سر قبر محمدمسعود اتفاق افتاد. من همراه آقاي گلدوز رفتم كه حالا فوت كرده. اسلحه كلت داشتم. يك گلوله شليك كردم و اسلحه را انداختم روي قبر. يك عباس گودرزياي بود كه جگركي بود و به او ميگفتند عباس جگركي. خم شد اسلحه را بردارد كه مردم ريختند او را بزنند، ولي من اللهاكبر گفتم و دستگيرم كردند. البته اعتراف نكردم كه چه كسي اسلحه را به من داده. الان كه زمان گذشته ميگويم. هرچه به من فشار آوردند، گفتم من اين اسلحه را در مسجد ظهيرالدوله از يك جوان ريشدار گرفتهام. آقاي خردمند بازپرس ما بود. . خدا رحمتش كند؛ آدم خوبي هم بود. گفت: «آقامهدي! تو پانزده سال داري. براي من قصه ميگوئي؟ كسي اين قصه تو را باور نميكند. من بازپرس شعبه 29 هستم، حقوق خواندهام، مو سفيد كردهام، افسانه ميسازي كه توي دستشوئي مسجد ظهيرالدوله يك كسي اين اسلحه را به تو داده و گفته برو اين كار را بكن؟».
اين نكته را به شما بگويم كه كيف چرمي آقاي دكتر فاطمي در موزه وزارت امور خارجه، موجود است. گلوله از اين طرف كيف رفته، ولي از آن طرف كيف خارج نشده! خود گلوله كلت در يك جعبه كاغذي كادوئي، تميز گذاشته شده كه خوني نيست. گزارش مامور در بيمارستان هم هست كه نوشته: «دكتر فاطمي هيچ بيمارياي ندارد، ولي وقتي دكترها ميآيند، خودش را به مريضي ميزند.» حالا نميدانم گلوله خورده بود يا نه. من وقتي خودم رفتم وزارت امور خارجه و اين كيف را ديدم ، مشكوك شدم. مخصوصا گزارش مامور محافظ دكتر فاطمي را كه ديدم كه در بيمارستان از او حفاظت ميكرد و نوشته بود كه آقاي دكتر فاطمي تمارض ميكند كه به سفر آلمان برود، بيشتر مشكوك شدم. اين عمل من باعث شد كه روزنامهها با قدرت عليه فدائيان اسلام مقاله بنويسند.
بههرحال گلولهاي زدم و اسلحه را پرت كردم. بعد مردم ريختند و كتكم زدند و دماغم شكست. بعد مرا بردند به شهرباني. سرلشكر كوپال رئيس شهرباني بود. آن روزها زنداني بود به نام زندان زيرآگاهي كه اول زندانيها را 24 ساعت در آنجا نگه ميداشتند. مرا بردند آنجا در اتاقي كنار اتاق افسر نگهبان و دو ماه آنجا بودم. بعد مرا بردند زندان موقت كه حالا شده موزه عبرت. من در زندان زيرآگاهي ممنوعالملاقات بودم. بعد كه به زندان موقت رفتم، مهدي عراقي و همه فدائيان اسلام آمدند ديدن من. مرا كه بردند زندان كميته مشترك، من بند بالا بودم. الان اتاقم هست. اين بند 2 مشرف به حمام زندان بود. حالا شكل حمامش را عوض كردهاند. آن موقع يك حمام شخصي هم داشت كه مخصوص افسرها بود و مرا به آنجا ميبردند.
من حدود 2 ماه ملاقات نداشتم و لباسم هم عوض نشده بود، چون هم ممنوعالملاقات بودم، هم كسي به ملاقاتم نميآمد. فدائيان اسلام را هم بعد از جريان من دستگير كردند. به نظرم ميآيد مهدي عراقي را هم گرفتند و به قرنطينه زندان، يعني بهداري زندان كميته آوردند. الان آن بهداري جدا شده و بعدها آن را دادند به اداره ثبت، از خيابان پشتي در گذاشتند. آن موقع بهداري زندان موقت بود. آنجا يك قرنطينه بزرگ داشت كه فدائيان اسلام را آنجا نگه ميداشتند. گمانم چهل نفري بودند. فكر ميكنم مهدي عراقي هم در ميان آنها بود. واحدي هم فراري شد. من از بهمن تا اواخر فروردين ملاقات نداشتم. انفرادي بودم و خسته شده بودم. شب از پاسبان زندانم پرسيدم: «تو مذهبت چيست؟» گفت: «من سني هستم، كرد هم هستم.» طبعا مسئولين زندان نظرشان اين نبود كه يك فرد سني را بگذارند نگهبان زندان من كه من فدائي اسلام شيعه را آزار بدهد، ولي من در عالم نوجواني خودم چنين تصوري داشتم . لباسهاي من هم خيلي كثيف شده بود. خودم هم يك ماه و نيم، دو ماه بود كه حمام نرفته بودم و حال خوبي نداشتم. وقتي آن پاسبان گفت كه من سني هستم، وسط نماز مغرب و عشا كه بود سجده كردم و گريه كردم و گفتم: «خدايا! تحملم دارد تمام ميشود».
وقتي از اتاق بيرون ميآمدم، يكهبزنهاي زندان گاهي تكه ميانداختند. يادم هست يك هوشنگ ابراهيم خان بود كه گمانم از نوچههاي طيب بود. يك دفعه تكهاي به من انداخت كه من با او برخورد كردم. جالب است كه بگويم نوه اين آدم بعدها دانشجوي من شد! و به من گفت: «به اينها نگوئي من نوه چه كسي هستم.» از بچههاي صابونپزخانه و باغ فردوس بود. آن شب دلم خيلي شكست. فرداي آن شب ديدم ما را خواستند اتاق معاون آگاهي، آقاي جاويد. اخوي من كه الان تقريبا 77 سال دارد، در قم طلبه بود. آمد ديدن من و برايم لباس زير و پيراهن، برنج، چراغ والور، روغن و شش تا پرتقال آورد كه خيلي شيرين بود و يكي را پاره كرديم داديم معاون آگاهي خورد، بيست تومان پول هم آورد. ديدم اين چيزها در وسع يك طلبه نيست. پرسيدم: «چطوري آمدي و اينها را چطور آوردي؟» گفت: «توي ناصرخسرو داشتم ميرفتم، يك نفر زد روي شانهام و پرسيد: آسيد محمدحسن عبدخدائي؟ گفتم: بله. گفت: بيا با من برويم».
مثل اينكه مرحوم واحدي فهميده بود كه برادرم آمده و شبها در مدرسه مروي ميخوابد. تعقيبش ميكند و اينها را به او ميداد. به نظرم واحدي در خانه صرافان مخفي بود. بعدازظهر آن روز ديدم صداي صلوات فدائيان اسلام ميآيد. پنجرههاي سلول من باز ميشد به حمام. پريدم روي پنجره و گفتم: سلام. ديدم فدائيان اسلام را از قرنطينه آوردهاند حمام و مرحوم مهدي عراقي هم ميان آنها بود. پرسيدند: «آقا مهدي! پول داري؟» گفتم: «آره، امروز آوردند.» گفتند: «نه نداري.» و دو تا 20 تومني را با نخ به سنگي بستند و پرت كردند طرف پنجره ما. يكمرتبه ديدم 60 تومان پول دارم. آن روزها 60 تومان خيلي پول بود. برنج و روغن هم كه داشتم. بلند شدم رفتم حمام و خودم را شستم و لباسهاي تميز را پوشيدم. 4 روز بعد هم برادر بزرگم از مشهد آمد و برايم پيراهن شلوار آورد. گفتم: خدايا! چه زود دعاها را مستجاب ميكني! ديگر از آن موقع ملاقاتهايم آزاد شد. دوران بازجوئي كه تمام شد، فدائيان اسلام آمدند به ملاقاتم تا اينكه در 26 بهمن سال 1331، نواب صفوي از زندان آزاد شد.
شهيد عراقي معمولا با چه كساني به ملاقات شما ميآمد؟
معمولا با اسدالله صفا ميآمد. آقا اسدالله صفا كلمات قصاري از سيدالشهدا را برايم آورده و پشت آن عكس نواب صفوي را كشيده بود. حبيب صفا، علي قيصر، رفيعي، علي احرار، اكبر پوراستاد، حسن سعيدالسلطنه، همهشان با هم به ملاقاتم ميآمدند. وقتي مرحوم نواب زندان قصر بود و اينها به ملاقاتش ميرفتند، ميگفت برويد ملاقات آقا مهدي و خليل طهماسبي. خليل طهماسبي در زندان كاخ بود، من در كميته مشترك، مرحوم نواب در قصر. البته بيشتر به ملاقات نواب صفوي ميرفتند. ملاقات ما هم كه ميآمدند، آنقدر ميوه ميآوردند كه حد نداشت؛ تا اينكه در 26 بهمن سال 31 شهيد نواب آزاد شد. آن روزها دسته گل مرسوم نبود. حاج اسدالله صفا يك دسته گل بزرگ براي مرحوم نواب صفوي آورده بود كه گمانم كارتش الان در مركز اسناد باشد. خليل طهماسبي زودتر از نواب آزاد شد. فرداي آزادي مرحوم نواب، ايشان همراه با سيد عبدالحسين واحدي، سيد محمد واحدي و امر عبدالله كرباسچيان آمدند ملاقات من و مرحوم نواب، دسته گلي را كه حاج اسدالله صفا برايش برده بود، برداشته و پشت كارتش نوشته بود: هوالعزيز، به گل بوستان اسلام، عزيزم مهدي عبد خدائي تقديم ميشود. به ياري خداي توانا، سيد مجتبي نواب صفوي. اين كارت پيش كسي بود كه من گرفتم و دادم مركز اسناد كه محفوظ بماند. پشت كارت هم تقديم حاج اسدالله صفا به نواب هست. ملاقات در اتاق سرتيپ جليلوند، رئيس كل زندانها و سرهنگ شفقي، رئيس زندان موقت بودند. يادم هست كه مرحوم واحدي به شفقي گفت: عرض ارادت به آقاي عبد خدائي كرديد؟ طوري با آنها برخورد كرد كه آنها را جلوي من كوچك كرد. تا وقتي كه ميخواستند مرا محاكمه كنند، عراقي ميآمد به ملاقاتم. بعد من را منتقل كردند به زندان كاخ دادگستري. اين كاخ دادگستري كه الان بانك ملي است، بهداري كاخ دادگستري بود. يك اتاق در آنجا به من دادند.
نزدیک مسجد ارك؟
پشت مسجد، روبروي پارك خيام، الان يك بانك ملي هست كه داخل دادگستري است. راهروي بانك ملي، بهداري زندان بود كه در آنجا به من يك اتاق داده بودند و من خيابان را ميديدم. ملاقاتيها ميآمدند پيش من. ما از اختلافات بين فدائيان اسلام هيچ خبر نداشتيم، يعني عراقي كه ميآمد ملاقات من، هيچي نميگفت، رفيعي ميآمد همينطور، اكبر پور استاد همينطور، واحدي همينطور، و من غافل از اينكه در درون فدائيان اسلام اختلافاتي پيش آمده است.
نيروهاي رژيم هم خبر نداشتند؟
ظاهرا نيروهاي رژيم هم خبر نداشتند، شايد نميخواستند من وجهالمصالحه قرار بگيرم. تا اينكه يك روز در روزنامه اطلاعات ديدم كه مرحوم سيد عبدالحسين واحدي از فدائيان اسلام استعفا داده است. يك دفعه ديدم آقاي رفيعي استعفا داده، مرحوم نواب صفوي عدهاي را از فدائيان اسلام اخراج كرده كه يكي از اينها مرحوم شهيد عراقي بود. اكبر پوراستاد، حسن سعيدالسلطنه بود. علتش هم اين بود كه اينها شروع كرده بودند به استعفا دادن. مرحوم نواب پيشدستي كرد و اينها را بيرون كرد تا جنجالي مثل حزب توده به وجود نيايد.
بعدها از شهيد عراقي پرسيديد چرا استعفا داد؟
مرحوم نواب كه از زندان آزاد شد، اعلاميه داد كه ما دوران فطرت را آغاز ميكنيم، چون اختلافي بين آيتالله كاشاني و مصدق و شاه به وجود آمده و ما از هر دوي اينها ضربه خوردهايم، بدون هماهنگي با هردوي آنها، دوران فطرت را آغاز ميكنيم. من الان بعد از 50 سال، هم به مهدي عراقي و دوستانش حق ميدهم هم به نواب صفوي. چرا؟ مهدي عراقي و دوستانش وحشت بسيار عجيبي از حزب توده داشتند، چون بسيار رشد كرده بود. نواب صفوي و دوستانش دست خارجي را در اين جريانات، دخيل ميدانستند. شايد شما نتوانيد آن روزها را مجسم كنيد كه اگر فرضا 28 مرداد پيش نميآمد، حزب توده مسلط ميشد. فضاي عجيبي بود. از آن طرف آدم احساس ميكرد حركت آيتالله كاشاني دارد به نفع دربار تمام ميشود، از طرفي ميديدي كه دكتر مصدق دست حزب توده را باز گذاشته. استالين هم بعدها در خاطراتش نوشته بود كه بعد از دكتر مصدق نوبت حزب توده است و اگر تودهايها مسلط ميشدند، اينجا ميشد چكسلواكي.
اين طور نيست كه شما تصور كنيد يكي از طرفين اشتباه ميكرد، بلكه هر دو طرف در موضع خودشان نسبت به اوضاع موضع درستي داشتند. هيچ مانعي ندارد كه هر دو طرف نگاه درستي داشته باشند. به نظرم ميآيد كه مرحوم مهدي عراقي و دوستانش احساس ميكردند كه بايد از آيتالله كاشاني و در واقع از مجموعه روحانيت دفاع كنند،ولي مرحوم نواب صفوي معتقد بود كه مرحوم كاشاني يك روحاني پارلمانتاريست است و به مغزش هم حكومت اسلامي خطور نميكند. به مغز حوزه هم خطور نميكرد. در آن مقطع به ذهن هيچ كس خطور نميكرد. آيتالله كاشاني را هم نميتوانيم بگوئيم خداي ناكرده اشتباه ميكرد. در آن برهه تشكيل حكومت اسلامي به ذهن ايشان هم خطور نميكرد. مرحوم نواب صفوي معتقد بود كه بايد دست دربار را قطع كرد، درحالي كه مرحوم كاشاني فكر ميكرد كه حزب توده دارد قدرت ميگيرد. دكتر مصدق به طرف حزب توده رفته بود و روزنامههاي حزب توده هم از دكتر مصدق طرفداري ميكردند. در اين موقعيت مرحوم نواب صفوي و واحدي دو تا ملاقات با دكتر فاطمي ميكنند و اختلافات تشديد ميشوند. بعد از اين ملاقاتها، مرحوم نواب نامهاي مينويسد به دكتر مصدق كه اگر به طرف اجراي احكام اسلام برگرديد، ما كمكتان ميكنيم كه همين مسئله، اختلاف را بزرگتر كرد. تقريبا همه فكر ميكردند چون واحدي با دكتر فاطمي ملاقات كرده، به نوعي با او توافق كرده، در حالي كه همه اين بلاها را دكتر فاطمي و دكتر مصدق سرشان آورده بودند. اين اختلاف باعث شد كه اين دوستان از نواب صفوي جدا شدند.
نواب صفوي وقتي ديد دكتر مصدق از تودهايها حمايت ميكند، گفت كه ديگر نه از مصدق حمايت ميكند نه از آيتالله كاشاني و نه از شاه، در حالي كه الان هم آيتالله كاشاني متهم است به اينكه در 28 مرداد از شاه حمايت كرده. شايد هم نظرش درست بوده، چون احتمال پيروزي حزب توده و كمونيستها بود.
ميبينيم كه آيتالله بروجردي هم براي ورود شاه، نامه تبريك مينويسد. اين حقايق را نميشود انكار كرد، منتهي چنان جو خشني ساختهاند كه كسي نميتواند بگويد اولا 28 مرداد پاتك كودتا بود و در ثاني اگر 28 مرداد پيش نميآمد، ايران ممكن بود گرجستان امروز ميشد. اينها هم هست، منتهي متاسفانه يك جو تبليغاتي عظيمي پيش آوردند كه بسياري از حرفهاي حق دارد در ميان اين جو تبليغاتي از بين ميرود. تحليل درستي از 28 مرداد نميكنند. تحليل درستي از اين نميكنند كه تودهايها چه قدرتي پيدا كرده بودند. تحليل درستي نميكنند كه حزب توده در درون ارتش 628 افسر و درجهدار داشت و دليل اينكه حزب توده وارد صحنه نشد، مرگ استالين بود. استالين در اسفند سال 31 مرد.
من كه در اين تاريخ حضور فيزيكي داشتم و مطالعه كردهام و مسائل آن روز را ميدانم و الان بيطرفانه به جريان آقاي دكتر مصدق، مرحوم آيتالله كاشاني و شاه نگاه ميكنم، ميبينم آقاي دكتر مصدق اشتباهات بزرگي مرتكب شد كه موجب شد روحانيت آن روز در برابر غارت خانه او ساكت بنشيند، يعني در حقيقت دكتر مصدق پايگاه مردمي خود را از دست داد و مردم ديگر دنبالش نبودند. چطور ميشود 13 ماه پيش مردم بريزند توي خيابانها و فرياد بزنند: با خون خود نوشتيم يا مرگ يا مصدق و 13 ماه بعد، خانه دكتر مصدق را غارت كنند. بعد هم بگويند مردم تهران مردم كوفه بودند. صبح گفتند درود بر مصدق، عصر گفتند جاويد شاه، در حالي كه اين جور نبود. 13 ماه طول كشيد تا اين شرايط عوض شد. دكتر مصدق از لاهه برگشت و ديد دست انگليس و امريكا در دست همديگر است و به امريكائيها هم نميتواند بگويد اگر به من امتياز ندهيد، ايران، ايرانستان ميشود، مثل تركمنستان، مثل قزاقستان ميشود و لذا به حزب توده نزديك شد، همان حزب تودهاي كه خودش ميگفت تودهاي نفتي، ولي روزنامههايشان را آزاد گذاشت كه هر كاري دلشان خواست بكنند و هر حرفي را بزنند.
حزب توده هم يك ناآگاهي بزرگي داشت كه مردم را نميشناخت و عكس مرحوم آيتالله كاشاني را با آن فضاحت در روزنامه شورش انداخت كه امام (ره) ميگويد وقتي آن عكس را ديدم فهميدم اينها با اسلام دعوا دارند. البته كه همين طور هم بود، چون تودهايها اعتقادات مذهبي نداشتند. امام مطلب را خوب ميفهميد. اينها ميخواستند روحانيت را بهكلي از صحنه خارج و آن را بدنام كنند و روزنامههاي حزب توده و جبهه ملي عليه آيتالله كاشاني آن موج تبليغاتي را راه انداختند.
از آن طرف هم مرحوم نواب در اول جريان رزمآرا چون ديده بود كه مرحوم آيتالله كاشاني ميگفت: در اين موقعيت، اجراي احكام اسلام ممكن نيست، نميتواند به او نزديك شود. از اين طرف چون ميبيند كه شاه دارد مسلط ميشود، نامهاي به دكتر مصدق مينويسد كه اگر از تودهايها روي برگرداند و به طرف اسلام بيايد، كمكش خواهند كرد كه دكتر مصدق محل نميگذارد و سياست مبارزه منفي خود را ادامه ميدهد. از مجموعه اينها، در درون جمعيت فدائيان اسلام اختلافي پديد ميآيد كه منجر ميشود به اينكه مرحوم مهدي عراقي و همفكرانش از جمعيت فدائيان اسلام بيرون بروند و كي فهميدند كه مرحوم نواب همان نواب قبلي است؟ موقعي كه علاء را زدند. زدن حسين علاء در رابطه با پيمان نظامي سنتوي بغداد، تقه و ضربهاي بود كه به مغز مهدي عراقي و همفكرانش زده شد. زماني كه مهدي عراقي و دوستانش منصور را زدند، خود مهدي عراقي به من گفت: «اسلحه مال مرحوم نواب نبود، من مخصوصا گفتم مال نواب صفوي است تا اولا سرنخ را گم كنند و ثانيا بدانند كه ما داريم آن خط را ادامه ميدهيم.» به همين جهت اگر روزنامههاي آن زمان را بخوانيد، ميبينيد نوشته كه نواب از گورستان مسگرآباد دستور قتل حسنعلي منصور را صادر كرد. حسنعلي منصور با اسلحه نواب صفوي كشته شد. همه اينها سمپات فدائيان اسلام بودند و در اعترافاتشان اين طور گفتند. خود حاج صادق اماني، خدا رحمتش كند، اگر هميشه هم مثل حاج مهدي عراقي در جلسات نميآمد، اما سمپات و علاقمند بود. هرندي سمپات بود. اينها اصولا همان شيوه و روش را اتخاذ كرده بودند.
بالاخره ما آقاي مهدي عراقي را نديديم تا از زندان آزاد شديم. مرحوم عراقي و همفكرانش تا به مرحوم امام رسيدند، خيلي سنتي فكر ميكردند. اينها بيشتر با شيخ ابوالفضل خراساني، صاحب سفينهالنجاه سروكار داشتند كه خيلي چيزها را حرام ميدانست و خيلي هم مقدس بود. ايشان پيشنماز مسجد كبابيها در انتهاي بازار بزرگ، بازار فرش فروشها بود و اينها شيفته او بودند. من هم رفته بودم و پشت سرش نماز خوانده بودم. مثلا موقعي كه مرحوم نواب ميخواست از قم نماينده مجلس بشود، اينها با آسيد هاشم حسيني همكاري و با اين كار نواب شديدا مخالفت كردند، در حالي كه ما در فكر بوديم كه مرحوم نواب به مجلس برود و از مصونيت پارلماني استفاده كند و ما در بيرون كارهايمان را بكنيم. چون از مرحوم نواب صفوي فاصله گرفته بودند، ميگفتند كه اين وكيل شدنش كفر است. اين جريان ادامه داشت تا زماني كه جريان پيمان نظامي بغداد پيش آمد. وقتي نواب صفوي دستگير شد، اينها يكمرتبه فرو ريختند. ارادتشان به او بيشتر شد، اما احساس ناراحتي كردند كه اين سيد را تنها گذاشتند. شهيد عراقي خودش به من گفت: «من وقتي ديدم مرحوم نواب اين طور شهيد شد، احساس ناراحتي كردم و در زندان مجبور شدم بگويم كه همه اين نهضتها از اوست».
در سال 43 كه من از زندان آزاد شدم، هنوز منصور را نزده بودند و مرحوم عراقي آمد ديدن من. درست مثل اينكه همين الان دارد با من حرف ميزند، گفت: «مهدي جان! غريبانه زندان رفتي، ولي حالا كه بيرون آمدي، غريب نيستي. همه چيز عوض شده. حاج آقا روحالله آمده، بيا.» گفتم: «آقا مهدي دير آمدي. من ميخواهم بروم ركوع و سجود كنم. اگر دو تا شلاق بخورم، همهتان را لو ميدهم. خيالت را راحت كنم. من ديگر طاقت كتك ندارم.» گفت: «ركوع و سجود يعني چه؟» گفتم: «ميخواهم بروم زن بگيرم، بچهدار شوم. هشت سال زندان بودم، هيچ كس سراغم نيامد. تنهاي تنها ماندم.» گفت: «جريان خيلي مهم است. داريم كارهاي مهمي ميكنيم.» ميخواست بگويد چه كارهائي كه من گفتم: «نيستم. طاقت كتك ندارم.» آقاي عراقي رفت و ما در سال 43 ديديم كه حسنعلي منصور را زدند و آن وقايع پيش آمد.
شما ديگر كلا وارد ميدان نشديد؟
دیگر وارد چنین کارهایی نشدم، منتهي بعد از سال 43 در انصارالحسين، مسجد جليلي و حسينيه ارشاد، نه به صورت سازماندهي شده، بلكه منفرداً ميرفتم، مثل بقيه مردم. يك بار هم ما را گرفتند، ولي ديدند جزو تشكيلاتي نيستيم و رهايمان كردند.
بعد از آزادي شهيد عراقي از زندان در سال 1355 هم با ایشان ارتباطی داشتید؟
ايشان كه از زندان آزاد شد، من به خانهاش در خيابان دولت رفتم. ايشان در ميدان خراسان، در دفتر آجر اتم بود. من در ناصرخسرو لوازم موتور ميفروختم و تقريبا كارمند بودم. مهدي عراقي آمد پيش من و گفت: «جبهه مليها دارند در خارج كتابهائي مينويسند و همه نهضتها را به خودشان نسبت ميدهند. من يك مقدارش را بودهام،تو هم يك مقدارش را بودهاي. بيا خاطرات فدائيان اسلام را بنويس. من هم هرچه ميدانم، ديكته ميكنم. تو قلمت از من بهتر است، بنويس، من ميفرستم خارج از كشور چاپ بشود».
اين جريان مال سال 57 است. ما اينجا تنگاتنگ با مهدي عراقي رفيق شديم. حتي روزي كه امام داشت از نجف ميرفت طرف كويت و از كويت رفت فرانسه، مهدي عراقي بهقدري به امام و دفتر امام نزديك بود كه داشت در خيابان 17 شهريور به ما ناهار چلوكباب ميداد كه منوچهر، برادرش او را خواست و گفت بيا تلفن با تو كار دارد. رفت و برگشت و گفت: «امام را به كويت راه ندادهاند، امام وارد فرانسه ميشود، يعني اين قدر به بيت امام نزديك بود.» بعد ما شروع كرديم به نوشتن. قرار شد مهدي عراقي خاطرات سالهاي 28، 29، 30 را بنويسد، به من ميگفت و من مينوشتم. در سال 57 با هم داشتيم اين كار را ميكرديم. اين خاطرات را در نشريه «منشور برادري» در سال بعد از انقلاب چاپ كردند. بعد هم كه رفت فرانسه، موقعي كه برگشت رابطهمان خيلي نزديك بود. يكي دو بار گفت بيا فدائيان اسلام را زنده كنيم. ما ديديم اينها دارند با خلخالي همكاري ميكنند، كشيديم كنار. يك شب هم رفتم مدرسه رفاه، ديدم با تفنگ نشسته پشت كولر. هنوز انقلاب نشده بود. يك بار هم بچههائي از هند آمده بودند، آنها را بردم قم كه با امام ملاقات كنند، گفت وقت امام پر است، گفتم بين دو تا ملاقات، اينها را بفرست داخل كه عصر آن روز توانست اين كار را بكند.
در جريان 14 اسفند سال 57 مهندس بازرگان و دوستانش، مردم را براي مصدق كشيدند احمدآباد، من تلفن زدم به مهدي عراقي كه اين چه وضعي است؟ گفت: «من با امام مطرح كردم، امام هيئت دولت را خواسته». ميگفت به امام گفتم ميخواهيد من در جلسه باشم كه اگر لازم شد چيزي بگويم؟ امام گفتند: نه، من خودم ميگويم. شهيد عراقي خيلي به امام نزديك بود، لذا ميگفت من در جلسه نرفتم و فقط به آنها شام دادم. خلاصه امام در آنجا همشاه را كلهپا كرد.
شهيد عراقي با دكتر يزدي و اعضاي دولت موقت رفيق بود؟
رفيق نبود و اختلاف عقيده هم داشت. حتي اينجا به آنها گفت مصدق در تمام عمرش دو ركعت نماز نخوانده است، اما قبل از انقلاب، ارتباطات همه با هم قوي بود و مهدي عراقي هم خيلي اجتماعي بود. بههرحال آنها طرفدار مصدق بودند و مهدي عراقي مخالف او بود. لکن مهدي عراقي با همه ميجوشيد.
منبع: ماهنامه شاهد یاران، شماره 36
آغاز ورود شما به فدائيان اسلام چگونه بود؟
نه ساله بودم كه در اسفند سال 1324 در منزلمان شهيد نواب صفوي را ديدم. پدر من از علماي مشهد بود و آن موقع تازه در مشهد امام جماعت شده بود. ايشان در سال 1311 از تبريز به مشهد تبعيد شد. مادر ما در حادثهاي فوت كرد و پدرمان در مشهد ازدواج كرد و درآنجا ماندگار شد و از همان بدو ورود به مشهد مورد استقبال علماي درجه اول آن ديار قرار گرفت. پدر من در تبريز نشريهاي منتشر ميكرد به نام «تذكرات ديانتي» و مرحوم آيتالله حاج آقا حسين قمي كه از مراجع مشهد بود، آن موقع در درسش به طلبهها گفته بود اين نشريهاي را كه از تبريز ميآيد، بخوانيد. پدر من با احمد كسروي و مرحوم شيخ محمد خياباني، همحجره بود، منتهي افكار آنها را قبول نداشت. او از اولين كساني بود كه درس تفسير را در تبريز آغاز كرد. شايد بنيانگزار درس تفسير در بين غير طلبهها پدر من بود.
پدرم بعد از اينكه تبعيد شد و به مشهد آمد، درس تفسيرش را شروع كرد، حتي مرحوم محمدتقي شريعتي هم يك دوره پيش پدر من آمد و تفسير خواند. يادم هست يك بار كه دكتر شريعتي راديدم، گفت من و پدرم افتخار شاگردي حاج شيخ را داريم. جالب اين است كه روشنفكران مشهد هم به مسجد گوهرشاد ميآمدند و پشت سر پدر من نماز ميخواندند، در حالي كه پدرم خيلي مقدس بود و مقدسين مشهد پشت سرش نماز ميخواندند و بسياري از افكار روشنفكران را قبول نداشت.
اسفند سال1324 بود و يك روز صبح ميخواستم به مدرسه بروم كه در خانه ما محكم دقالباب شد. پدرم گفت برو در را باز كن. من رفتم و در را باز كردم و با آقا سيدي مواجه شدم كه عمامه ژوليدهاي به سر بسته بود. اولين چيزي كه جلب نظرم را كرد، كفشهاي بندي او بود. آن موقعها مرسوم نبود كه طلبهها كفش بندي بپوشند. من فوري شناختمش. پدر من در سال 1323 انتشار نشريه «تذكرات ديني» را در جواب به شبهات احمد كسروي شروع كرد. كمك مالي آن را هم مرحوم آسيد ابوالحسن اصفهاني كه از مراجع بود، ميكرد. پدرم چون با كسروي در سالهاي 1282، 83 ارتباط داشت، او را خيلي خوب ميشناخت و در مشهد شهرت پيدا كرده و جزو مشاهيرشده بود. او تمام روزنامههائي را كه عليه يا له كسروي منتتشر ميشدند، به منزل ميآورد و من عكس اين آقا سيد را در روزنامه «مردم» حزب توده ديده بودم كه با اين تيترچاپ شده بود: «نواب صفوي و هوچيگريهاي او در پايتخت.» عين تيترش يادم است. پدرم روزنامه را آورد و گفت: «ببينيد يك پسر پيغمبر پيدا شده و ميخواست يك ملحد را از بين ببرد، حالا اين روزنامهنويسها چي مينويسند.» اين عكس در ذهن من بود و بهمحض اينكه آن سيد را ديدم، فهميدم نواب است. به جاي اينكه من از او سئوال بكنم، او با لحن خاصي پرسيد: «آقاجان خانه است؟» گفتم: «بله» گفت: «بگو نواب است.» و براي من يقين حاصل شد كه اين صاحب همان عكسي است كه من ديده بودم. با عجله آمدم و به پدرم گفتم: «نواب صفوي است.» گفت: «هدايتش كن به بيروني.» من به آنجا هدايتش كردم و رفتم مدرسه.
ظهر كه برگشتم، معلوم شد كه پدرم يك جاي مخفي براي نواب صفوي تهيه كرده است. سيد حسين امامي و همراهانش احمد كسروي را در دادگستري كشته بودند و شبش نواب صفوي سوار اتوبوس شده و دو روز بعدش رسيده بود مشهد. او در تهران از آيتالله كاشاني و مرحوم حاج سراج سئوال كرده بود مشهد كه رفتم، منزل چه كسي بروم؟ گفته بودند آنجا حاج غلامحسين تبريزي هست كه جزو مخالفين رضاشاه و دستگاه است و عليه كسروي هم مينويسد، برو به خانه او. بعدها به من گفت به اين دليل آمدم منزل شما.
به هر حال پدرم نواب صفوي را مخفي كرد. ظهر كه آمدم خانه، مادر دوم من كه زن علويه سيدي بود گفت: «من چهره حضرت علياكبر(ع) را در چهره اين سيد روحاني ديدم.» اين مطالب در مغز من نقش بست تا اينكه در سال 1329 آمدم تهران. در ناصرخسرو دستفروشي ميكردم و بعدازظهرها ميرفتم مدرسه مروي و جامعالمقدمات ميخواندم و خرج تحصيلم را خودم در ميآوردم. فضاي سياسي هم باز بود و روزنامههاي زيادي منتشر ميشدند. از افكار مختلف هم روزنامه بود. نبرد ملت، اصناف، پرخاش، جبهه آزادي، شهباز، آتش، داد، رگبار امروز، نويد آزادي، خاك و خون و ... و هر روزنامهاي هم به حزبي و جناحي وابسته بود. در تهرانِ 300 هزار نفري، هزاران حزب و گروه درست شده بود. حزب ملت ايران داريوش فروهر روزنامه آپادانا را داشت، حزب پان ايرانيست روزنامههاي خاك و خون را داشت، حزب ايران روزنامه جبهه آزادي را داشت، حزب توده روزنامه شهباز و رگبارامروز و نويد آزادي و سازمان جوانان دموكرات را داشت. سه تا روزنامه بودند كه بسيار تند و پرخاشجو بودند: يكي اصناف بود مال ابراهيم كريم آبادي، يكي نبرد ملت مال اميرعبدالله كرباسچيان و يكي هم شورش بود مال كريم پورشيرازي. شيوه قلمي اين سه تا نشريه مثل هم بود.
اين تقريبا شيوهاي بود كه محمد مسعود بعد از شهريور 1320، در روزنامهاش «مرد امروز» باب كرده بود. محمد مسعود كسي بود كه بعدها كيانوري گفت كه ما او را كشتيم. نبرد ملت، افكار فدائيان اسلام را منتشر ميكرد و تيترهايش تند بودند. نبرد ملت و افكار نواب صفوي با روحيه من سازگاري داشت. اين روزنامه پنجشنبهها پخش ميشد و 2 ريال بود و من آن را مرتب ميخواندم. اصناف شنبهها منتشر ميشد، شهباز عصرها منتشر ميشد و متعلق به جمعيت ملي مبارزه با شركتهاي استعماري نفت وابسته به حزب توده بود. به سوي آينده كه رسما سخنگوي حزب توده بود، اگر چه رويش نزده بود ارگان حزب توده. جبهه آزادي سخنگوي حزب ايران بود كه مهندس حسيني و مهندس سنجابي و ابوالفضل قاسمي و شاپور بختيار و اللهيارصالح و ... بودند، خاك و خون مال دكتر آملي و محسن پزشكپور، آتش مال ميراشرافي، داد مال حميدي نوري و داريا مال حسن ارسنجاني بودند.
من با اينكه 15 سال بيشتر نداشتم، به همه روزنامهها سري ميزدم و آنها را ميخواندم و اين به دليل شرايط تربيتي من بود. روزهاي مبارزات نفت بود و تودهايها شعار ميدادند كه نفت جنوب بايد ملي شود و روزنامه «باختر امروز» دكتر فاطمي و «شاهد» دكتر بقائي به مديريت علي زهري ناشر افكار جبهه ملي بودند. نبرد ملت، اصناف، شاهد، باخترامروز، داد و داريا، اگرچه جلسه مشترك نداشتند، اما راجع به ملي شدن نفت هماهنگ بودند. اين هماهنگي خود به خود باعث ميشد كه هر چند با زبانهاي مختلف منتشر ميشدند و شيوه مقالهنويسيشان با هم فرق ميكرد، اما محتوايشان يكي بود. شيوه نويسندگي «داد» حميدي نوري نرم و ملايم و شيوه «نبرد ملت» تند و حاد بود. من هم اين شيوه را دوست داشتم. باختر امروز هم اين شيوه را داشت. شيوه شاهد يك كمي فلسفي بود.
مسئله آن روزها، ملي شدن نفت بود. روي سر در سينماها پارچه مشكي زده بودند كه صنعت نفت بايد در سراسر كشور ملي اعلام شود. من خود به خود به نوعي سمپات فدائيان اسلام بودم و از نبرد ملت بيشتر خوشم ميآمد، تا اينكه در 16 اسفند 1329، رزمآرا توسط خليل طهماسبي در مسجد شاه كشته شد و من اتفاقا در مسجد بودم. رفته بودم نخستوزير را ببينم. هنوز هم چهرهاش در خاطرم نقش بسته. رزمآرا كشته شد و نبرد ملت، فردا صبح نوشت: «رزمآرا به جهنم رفت و ساير خائنين هم به دنبال او رهسپار ميشوند.» نواب صفوي اعلاميه داد كه: «اعلام ما به دشمنان اسلام و غاصبين حكومت اسلامي: شاه و دولت.» من وقتي اين چيزها را ميشنيدم و ميخواندم، پرواز ميكردم. با اينكه يك جوان 14، 15 ساله بودم، چون در چنين خانوادهاي بزرگ شده بودم، برايم خيلي جالب بود.
تا شب عيد شد و اعلام كردند كه فدائيان اسلام در دولاب در منزل حاج حسن باباعلي دستگير شدند. خرداد بود و اعلام كردند كه نواب صفوي در ميدان ژاله دستگير شد. من از كساني بودم كه مشاهده كردم كه نواب صفوي ميگفت: «من مصدق را به محاكمه اخلاقي دعوت مي كنم».
اولين مصاحبه او عليه جبههملي در ارديبهشت سال 1330 در مجله ترقي چاپ شد و بعد سيل اتهامات بود كه به طرف نواب صفوي سرازير شد. گفتند كه شاهرخ با او ملاقات كرده و نواب از انگليسيها پول گرفته! ماشين تبليغات جبههملي به شكلي هماهنگ، دروغهاي فراواني را عليه نواب صفوي پخش كرد. من مصاحبه را خواندم و خيلي بهنظرم منظقي رسيد. شايد هم چون شيفته نواب صفوي بودم، به نظرم منطقي آمد. آخر مصاحبهاش ميگويد: «قرار بود برادران من آزاد شوند، در آخرين لحظه به من گفتند به سفارش خصوصي دربار بايد در زندان بمانند.» در آن مصاحبه، نواب تلويحا صحبت از توافقي ميكند كه بين دربار و آقاي دكتر مصدق و جبههملي انجام گرفته و قرباني اين توافق و سازش هم فدائيان اسلام هستند. مصاحبه را هم يوسف مازندي، خبرنگار آسوشيتدپرس گرفته بود. افسانهاي هم براي مصاحبهاش ساخته بود كه چشمهاي مرا بستند و چنين و چنان كردند.
نواب صفوي را كه دستگير كردند، گروهي از فدائيان اسلام از جمله سيد عبدالحسين واحدي، سيد محمد واحدي و سيد هاشم حسيني كه درس خارج خوانده و آدم فاضلي بود، شروع به اعتراض و فعاليت كردند. در شب عيد، دوستان مرحوم كاشاني از جمله محسن محرري و در مرداد 1330 فدائيان اسلام را آزاد كردند و روزنامه نبرد ملت اعلام كرد: «به پاس آزادي اين برادران، اولين ديدار در روز جمعه بر مزار سيد حسين امامي.» شهيد امامي هژير را كشته بود. من كه نوجوان 15 سالهاي بيش نبودم، با شوق و ذوق رفتم ابن بابويه. هنوز يادم نميرود كه آقاي فخرالدين حجازي هم از سبزوار آمده بود و شعري خواند كه من چند خط آن را از بهر هستم:
خوش آن بزمي كه جانانش هبا داده سر و جان را
خوش آن رزمي كه مردانش فدائي گشته ايمان را
گروهي دينمدار و حقپرست و عالم و عارف
معرف گشته در عالم چو افراد مسلمان را
خدا رحمت كند فرزند پيغمبر، امامي را
كه با خونش نمود ظاهر دين پيشوايان را
خليل كردگاري شد خليلالله طهماسب
منور كرد چون يوسف در و ديوار زندان را
صبا از من سلامي ده به نواب صفاگستر
همي اينك بگو آن مظهر ايمان احسان را
فخرالدين حجازي با آن حالت احساسي كه صحبت ميكرد، قصيدهاي را كه سروده بود، سر قبر امامي خواند و من اين ابيات را از بهر كردم. سيد عبدالحسين واحدي و طلبهاي به نام نقوي هم صحبت كردند.
چگونه با شهيد عراقي آشنا شديد؟
آنجا من مهدي عراقي را ديدم كه انتظامات را به عهده داشت. اكبر آخوندي، اصغر حكيمي و گمانم حاج هاشم اماني هم بودند. اين اسامي را آنجا شنيدم. قبلا آنها را نميشناختم، فقط ميديدم كه ميگويند آقامهدي، اصغرآقا. آدم كنجكاوي بودم و سئوال ميكردم و ميگفتند اين فاميلش عراقي است. بعد از اين قضيه، فدائيان اسلام طي اعلاميهاي، تشكيل«جلسه بيان حقايق نوراني اسلام» را درشبهاي چهارشنبه اعلام كردند. اين جلسه، يك شب در منزل آسيد محمود محتشمي بود در صابونپزخانه، يك شب در گذر قلي، منزل مهدي عراقي بود. بعضي از اوقات هم جلسات را در مساجد ميانداختند. در آنجا با مهدي عراقي بيشتر آشنا شدم. مهدي عراقي كسي بود كه ميتوانست محور كارها قرار بگيرد. اصغر حكيمي و اكبر آخوندي و چند نفر ديگر دور و بر مهدي عراقي بودند. پرسيدم مهدي عراقي چقدر درس خوانده. آن روزها تا كلاس 12 كه ميخواندي، ديپلم ميگرفتي. او سيكل خود را گرفته و دو سال هم درس خوانده و ديپلمش را نگرفته و به بازار كار آمده بود. اين جور به من گفتند.
بعدها فهميدم وقتي كه دكتر بقائي روزنامه «شاهد» را در چاپخانه مظاهري چاپ ميكرد و پليس، شبانه حمله ميكرد كه روزنامه «شاهد» را غارت كند، مهدي عراقي از كساني بود كه روي پشت بام چاپخانه نگهباني ميداد. چاپخانه مظاهري در كوچه عربها در ناصرخسرو بود. يك بار من رفتم آنجا نگهباني بدهم كه قبول نكردند. بعد از اختلافي كه بين مرحوم نواب و جبههملي افتاد، اينها چون مّرحكومت اسلامي را ميخواستند، به طرف نواب صفوي گرايش پيدا كردند، در حقيقت آمدند و با نواب صفوي يكي شدند، لذا گاهي در جلسات فدائيان اسلام، مامور انتظامات ميشدند. اينجا بود كه من بيشتر شهيد عراقي و اكبر پوراستاد و خدا بيامرزد حاجي يوسفيان را كه ورزشكار بود و هر هفته جمعهها ميرفت زورخانه و برايش زنگ ميزدند، ديدم. مهدي عراقي و حاج اسدالله صفا هم ميرفتند. زورخانه هم كه ميرفتند، وسط گود عليه دستگاه صحبت و آنجا را تبديل به ميدان مبارزه سياسي ميكردند.
در اين جريانات، من به ملاقات نواب صفوي ميرفتم. يك بار با يكي از برادرهايمان، آقاي اكبر اسماعيلزاده كه اخيرا فوت كرد و حاج مهدي عراقي از سه راه زندان قصر سوار اتوبوس شديم و آمديم اول فردوسي پياده شديم. اين آقاي اسماعيلزاده نجار بود و موقع فوت 80 سال داشت. تنها جواناني كه در تهران ريش ميگذاشتند، اينها بودند و اصلا معروف بود كه هر كسي كه ريش دارد، از فدائيان اسلام است. من حاج مهدي را در جلسات ميديدم كه ميدويد، كار ميكرد و بسيار فعال بود.
تا اينكه داستان تحصن فدائيان اسلام در زندان پيش آمد كه فكر ميكنم مرحوم مهدي عراقي هم يكي از متحصنين بود. اصغر حكيمي و آقاي لواساني، مرحوم ميردامادي، مرحوم احمد شهاب جزو متحصنين بودند. اغلب فوت كرده و دعوت حق را لبيك گفتهاند. من فكر ميكنم بقيه السلف هستم تا كي گرگ مرگ ما را هم از اين گله ببرد.
در جلسات فدائيان اسلام بحثهاي سياسي ميشد. من به علت شرايط خاص خانوادگي و تربيت دوران كودكي و به خاطر مطالعه روزنامههاي مختلف و ملاقاتي كه در زندان با نواب صفوي كردم و به علت اينكه در منزل يك مجتهد بزرگ شده بودم، از نظر خيليها رشد فكري خاصي داشتم و ميتوانستم در بحثها خوب صحبت كنم. خدا بيامرزد آقاي حرمي را، در مجلس فدائيان اسلام بود و از قم آمده بود. شب ديد ما داريم در مسجد كاظميه بحث ميكنيم، گفت به بحث اين آقا پسر گوش بدهيد. من 15 سال داشتم و درباره حكومت اسلامي بحث ميكردم. اينها كه رفتند متحصن شدند، اوضاع به هم ريخت، يعني مخالفت را شديدتر كرد، مخصوصا مخالفت موقعي شديدتر شد كه اينها را در زندان قصر بهشدت كتك زدند و خيلي از آنها را زخمي بيرون كردند. بعد از تحصن، ديگر جلسات فدائيان اسلام علني نبود و نيمه مخفي بود و يكي يكي افراد را صدا ميكردند و ميگفتند بيائيد فلان جا.
شما هم جزو متحصنين بوديد؟
نه، من نوجوان بودم. اولين بار كه من در فدائيان اسلام شناخته شدم، قبل از تحصن، گمانم در منزل آسيد محمود محتشمي، پدر حاج سيد محمد محتشمي بود كه مرحوم واحدي بلند شد و گفت: «سي نفر نامنويسي كنند و فردا بروند دادگستري و به دادستان بگويند يا بايد نواب صفوي را آزاد كني يا بايد استعفا بدهي.» قبل از تحصن تذكر بود. من بلند شدم و گفتم: «اسم مرا اول از همه بنويسيد.» مرحوم واحدي گفت:«اسمت چيست؟» گفتم: «محمدمهدي عبد خدائي.» گفت: «اسم پدرت چيست؟» گفتم: «آيتالله آشيخ غلامحسين تبريزي.» با تعجب پرسيد: «شما پسر آشيخ غلامحسين تبريزي هستيد؟» من را صدا كرد و روي پله دوم منبرش نگه داشت و به بقيه گفت: «ببينيد! اين پسر يك آيتالله است. فردا ميخواهد براي آزادي نواب صفوي برود.» همه مرا ميشناختند، چون حرف ميزدم و بحث ميكردم، ولي آن شب به عنوان پسر آيتالله شيخ غلامحسين تبريزي هم شناختند.
من در ناصرخسرو دستفروشي ميكردم و شبها در يك كارخانه ميخوابيدم. اين شايد براي جامعه امروز تعجبآور باشد. شايد اگر از خود حاج هاشم اماني هم بپرسيد، يادش نمانده باشد. آمد سر بساط دست فروشي من و يك كمي با من حرف زد و پرسيد: «شبها توي قهوهخانه ميخوابي؟» گفتم: «نه!» آن روزها توي قهوهخانهها شپش زياد بود. او روي لبه كت من شپش ديده و تصور كرده بود در قهوهخانه ميخوابم، در حالي كه من در خيابان ارامنه، در كارخانه سينيسازي محمدعلي رجبي كه از علاقمندان پدرم بود و بعدها فهميدم كه نگهبان آنجاست، ميخوابيدم. حاج هاشم اماني و حاج صادق اماني و ديگران مرا ميشناختند و چون نوجوان بودم، وقتي بحث ميكردم، جالب توجه بود.
فردا صبح ما آمديم مسجد باب همايون، بقيه فدائيان اسلام هم آمدند و رفتيم اتاق دادستان. گمان ميكنم شهيد عراقي هم بود، اما سخنگوي گروه، مرحوم آشيخ غلامرضا نيكنام بود كه بعدها خواهرش را به خليل طهماسبي داد. دادستان نيامده بود و آنقدر نشستيم تا آمد. خيلي شيك بود. كت و شلوار تر و تميز و كلاه شاپوي سيلندر از آن نوعي كه ديپلماتها سرشان ميگذاشتند، بر سر داشت.. يادم نيست اسمش چه بود. به نظرم نجفي بود. ما صلوات فرستاديم و همه از اتاقها بيرون ريختند كه ببينند چه خبر شده. صلوات ما هم استثنائي بود و آهنگ مخصوصي داشت. بالاخره آنقدر معطل شديم تا ساعت 5/11 دادستان آمد. مرحوم آشيخ محمدرضا نيكنام به دادستان گفت: «يا دستور آزادي نواب صفوي را صادر ميكنيد يا استعفا ميدهيد.» دادستان از اين شاخه به آن شاخه ميپريد. من فضول بودم و به او گفتم: «چرا از اين شاخه به آن شاخه ميپريد؟ يا بله يا استعفا. نميتواني، استعفا بده. آدمي كه قدرت ندارد، ميرود.» پرسيد: «بچه! چند سال داري؟» گفتم: «پانزده سال.» گفت: «خيلي گنده گنده صحبت ميكني.» گفتم: «مسلمان هميشه گنده صحبت ميكند. مگر نديدي آن عرب بياباني وقتي به دربار خسروپرويز رسيد، فرش زربفت او را كنار زد و روي زمين نشست و شمشير زنگ خوردهاي هم داشت. مگر تاريخ نخواندي؟ ما همانها هستيم. ميخواهيم حكومت اسلامي برپا شود.» يادم هست يك نگاه عاقل اندر سفيهي به من كرد و با نگاهش ميخواست به من بفهماند كه تو از قانون و حقوق چيزي نميفهمي. تو يك نوجوان پانزده ساله پر از احساس هستي. بعد از اين جلسه بود كه اينها متحصن شدند. بعد از اينكه از اتاق بيرون آمديم، مرحوم مهدي عراقي پيشاني مرا بوسيد و گفت: «مهدي جان! خيلي خوب آمدي.» و تشويقم كرد.
يك شب يادم هست كه آقاي اصغر شالچي به من آدرس داد كه در ميدان اعدام به خانهاي بروم. من ديگر شاگرد حاج كاظم باقرزاده شده بودم. رفتيم آنجا و ديديم حاج اسدالله خطيبي را زدهاند و چشمهايش باد كرده و احمد شهاب كتك زيادي خورده بود. واحدي هم سخنراني ميكرد. منزل آقاي عينكچيان بود كه در ناصرخسرو عينكفروشي داشت و اولين كسي بود كه در آن دوره نوشته بود به زنان بيحجاب جنس فروخته نميشود و شعار «الاسلام يعلوا و لايعلي عليه» فدائيان اسلام را پشت شيشهاش زده بود. اين كار خيلي نادر و به همين دليل كاملا مشخص بود. جلسه در منزل او بود.
مرحوم واحدي گفت: «ما آرام نخواهيم نشست.» بعدها معلوم شد كه آقاي دكتر فاطمي به زندان قصر رفته و با سرهنگ نظري رئيس زندان قصر ملاقات كرده و سرهنگ نظري دستور داده متحصنين را كتك بزنند. اينها در شماره 2 زندان بودند. دو تا بند شماره 2 دست تودهايها بود و پاسبانها از طريق تودهايها آمده بودند. زندان شماره 3 هم تازه تاسيس شده بود. زنداني سه گوشه بود و دو تا بند داشت. ساختمانش تازه بود. بعد اينها را دستبند و پابند زدند و آوردند در زندان شماره 3 و در اين فاصله، اينها را كتك زدند. حدود 28، 29 نفر از آنها را شبانه سوار ماشين كردند و در خيابان گذاشتند كه به خانههايشان رفتند. يك عده را زنداني و بعد محاكمه كردند. در آن محاكمه، سيد محمد واحدي گفته بود: «برادرانم را آزاد و مرا فورا اعدام كنيد.» عكسهاي محاكمه هست كه آيتالله لواساني، امام جماعت مسجد امام حسين(ع)، در رديف اول نشسته، آشيخ محمود صادقي هم هست. چند نفري كه در آن دادگاه بودند، الان زنده هستند.
قبل از تحصن من به ديدن مرحوم نواب رفتم و به من گفت كه به شما ماموريتي داده خواهد شد. مرحوم نواب پدر و خانواده مرا خوب ميشناخت و به روحيات من هم كاملا آشنا بود. بعد از كتك خوردن اينها بود كه داستان فاطمي اتفاق افتاد. من شاگرد مغازه حاج كاظم باقرزاده بودم كه بچه خواهر ستارخان بود. آقاي اصغر شالچي آمد و مرا از ته بازار عباسآباد كه آقاي مشيري هم در آنجا مغازه داشت، به خانهاش در ميدان اعدام برد. آنجا وارد خانهاي شدم و با تعجب ديدم كه واحدي سخنراني ميكند. وقتي رسيديم آنجا، مرحوم واحدي بلند شد و با من دست داد. واحدي مخفي بود. او پيشنهاد كرد كه من فاطمي را با تير بزنم. گفتم: «اجازه گرفتهايد؟» گفت: «ما از آيتالله صدر اجازههايمان را ميگيريم».
فدائيان مقلد آيتالله صدر بودند. آيتالله صدر خويشاوند مرحوم آيتالله حاج آقا حسين قمي بود. وقتي پدر من به مشهد تبعيد ميشود، مرحوم آيتالله صدر در مشهد بوده. پدر من عالم بود و اينها به ديدنش ميآيند. پدر من از علمائي بود كه رساله چاپ نكرد، ولي همه علما معتقد بودند كه آدم فاضل و باسوادي است. هممباحثه مراجع بود. بعد از اينكه من فاطمي را ترور كردم، پدرم نامهاي به آيتالله صدر نوشت: «شما كه چنين فتواهائي براي بچههاي مردم ميدهيد، نسبت به فرزندان خودتان هم چنين فتواهائي ميدهيد؟» البته اين كار را از روي علائق پدرياش كرد. گفته بود شما خودتان هم فرزند پسر داريد، براي آنها هم چنين فتواهائي بدهيد. به هر جهت داستان فاطمي در 26 بهمن 1330 در ظهيرالدوله، سر قبر محمدمسعود اتفاق افتاد. من همراه آقاي گلدوز رفتم كه حالا فوت كرده. اسلحه كلت داشتم. يك گلوله شليك كردم و اسلحه را انداختم روي قبر. يك عباس گودرزياي بود كه جگركي بود و به او ميگفتند عباس جگركي. خم شد اسلحه را بردارد كه مردم ريختند او را بزنند، ولي من اللهاكبر گفتم و دستگيرم كردند. البته اعتراف نكردم كه چه كسي اسلحه را به من داده. الان كه زمان گذشته ميگويم. هرچه به من فشار آوردند، گفتم من اين اسلحه را در مسجد ظهيرالدوله از يك جوان ريشدار گرفتهام. آقاي خردمند بازپرس ما بود. . خدا رحمتش كند؛ آدم خوبي هم بود. گفت: «آقامهدي! تو پانزده سال داري. براي من قصه ميگوئي؟ كسي اين قصه تو را باور نميكند. من بازپرس شعبه 29 هستم، حقوق خواندهام، مو سفيد كردهام، افسانه ميسازي كه توي دستشوئي مسجد ظهيرالدوله يك كسي اين اسلحه را به تو داده و گفته برو اين كار را بكن؟».
اين نكته را به شما بگويم كه كيف چرمي آقاي دكتر فاطمي در موزه وزارت امور خارجه، موجود است. گلوله از اين طرف كيف رفته، ولي از آن طرف كيف خارج نشده! خود گلوله كلت در يك جعبه كاغذي كادوئي، تميز گذاشته شده كه خوني نيست. گزارش مامور در بيمارستان هم هست كه نوشته: «دكتر فاطمي هيچ بيمارياي ندارد، ولي وقتي دكترها ميآيند، خودش را به مريضي ميزند.» حالا نميدانم گلوله خورده بود يا نه. من وقتي خودم رفتم وزارت امور خارجه و اين كيف را ديدم ، مشكوك شدم. مخصوصا گزارش مامور محافظ دكتر فاطمي را كه ديدم كه در بيمارستان از او حفاظت ميكرد و نوشته بود كه آقاي دكتر فاطمي تمارض ميكند كه به سفر آلمان برود، بيشتر مشكوك شدم. اين عمل من باعث شد كه روزنامهها با قدرت عليه فدائيان اسلام مقاله بنويسند.
بههرحال گلولهاي زدم و اسلحه را پرت كردم. بعد مردم ريختند و كتكم زدند و دماغم شكست. بعد مرا بردند به شهرباني. سرلشكر كوپال رئيس شهرباني بود. آن روزها زنداني بود به نام زندان زيرآگاهي كه اول زندانيها را 24 ساعت در آنجا نگه ميداشتند. مرا بردند آنجا در اتاقي كنار اتاق افسر نگهبان و دو ماه آنجا بودم. بعد مرا بردند زندان موقت كه حالا شده موزه عبرت. من در زندان زيرآگاهي ممنوعالملاقات بودم. بعد كه به زندان موقت رفتم، مهدي عراقي و همه فدائيان اسلام آمدند ديدن من. مرا كه بردند زندان كميته مشترك، من بند بالا بودم. الان اتاقم هست. اين بند 2 مشرف به حمام زندان بود. حالا شكل حمامش را عوض كردهاند. آن موقع يك حمام شخصي هم داشت كه مخصوص افسرها بود و مرا به آنجا ميبردند.
من حدود 2 ماه ملاقات نداشتم و لباسم هم عوض نشده بود، چون هم ممنوعالملاقات بودم، هم كسي به ملاقاتم نميآمد. فدائيان اسلام را هم بعد از جريان من دستگير كردند. به نظرم ميآيد مهدي عراقي را هم گرفتند و به قرنطينه زندان، يعني بهداري زندان كميته آوردند. الان آن بهداري جدا شده و بعدها آن را دادند به اداره ثبت، از خيابان پشتي در گذاشتند. آن موقع بهداري زندان موقت بود. آنجا يك قرنطينه بزرگ داشت كه فدائيان اسلام را آنجا نگه ميداشتند. گمانم چهل نفري بودند. فكر ميكنم مهدي عراقي هم در ميان آنها بود. واحدي هم فراري شد. من از بهمن تا اواخر فروردين ملاقات نداشتم. انفرادي بودم و خسته شده بودم. شب از پاسبان زندانم پرسيدم: «تو مذهبت چيست؟» گفت: «من سني هستم، كرد هم هستم.» طبعا مسئولين زندان نظرشان اين نبود كه يك فرد سني را بگذارند نگهبان زندان من كه من فدائي اسلام شيعه را آزار بدهد، ولي من در عالم نوجواني خودم چنين تصوري داشتم . لباسهاي من هم خيلي كثيف شده بود. خودم هم يك ماه و نيم، دو ماه بود كه حمام نرفته بودم و حال خوبي نداشتم. وقتي آن پاسبان گفت كه من سني هستم، وسط نماز مغرب و عشا كه بود سجده كردم و گريه كردم و گفتم: «خدايا! تحملم دارد تمام ميشود».
وقتي از اتاق بيرون ميآمدم، يكهبزنهاي زندان گاهي تكه ميانداختند. يادم هست يك هوشنگ ابراهيم خان بود كه گمانم از نوچههاي طيب بود. يك دفعه تكهاي به من انداخت كه من با او برخورد كردم. جالب است كه بگويم نوه اين آدم بعدها دانشجوي من شد! و به من گفت: «به اينها نگوئي من نوه چه كسي هستم.» از بچههاي صابونپزخانه و باغ فردوس بود. آن شب دلم خيلي شكست. فرداي آن شب ديدم ما را خواستند اتاق معاون آگاهي، آقاي جاويد. اخوي من كه الان تقريبا 77 سال دارد، در قم طلبه بود. آمد ديدن من و برايم لباس زير و پيراهن، برنج، چراغ والور، روغن و شش تا پرتقال آورد كه خيلي شيرين بود و يكي را پاره كرديم داديم معاون آگاهي خورد، بيست تومان پول هم آورد. ديدم اين چيزها در وسع يك طلبه نيست. پرسيدم: «چطوري آمدي و اينها را چطور آوردي؟» گفت: «توي ناصرخسرو داشتم ميرفتم، يك نفر زد روي شانهام و پرسيد: آسيد محمدحسن عبدخدائي؟ گفتم: بله. گفت: بيا با من برويم».
مثل اينكه مرحوم واحدي فهميده بود كه برادرم آمده و شبها در مدرسه مروي ميخوابد. تعقيبش ميكند و اينها را به او ميداد. به نظرم واحدي در خانه صرافان مخفي بود. بعدازظهر آن روز ديدم صداي صلوات فدائيان اسلام ميآيد. پنجرههاي سلول من باز ميشد به حمام. پريدم روي پنجره و گفتم: سلام. ديدم فدائيان اسلام را از قرنطينه آوردهاند حمام و مرحوم مهدي عراقي هم ميان آنها بود. پرسيدند: «آقا مهدي! پول داري؟» گفتم: «آره، امروز آوردند.» گفتند: «نه نداري.» و دو تا 20 تومني را با نخ به سنگي بستند و پرت كردند طرف پنجره ما. يكمرتبه ديدم 60 تومان پول دارم. آن روزها 60 تومان خيلي پول بود. برنج و روغن هم كه داشتم. بلند شدم رفتم حمام و خودم را شستم و لباسهاي تميز را پوشيدم. 4 روز بعد هم برادر بزرگم از مشهد آمد و برايم پيراهن شلوار آورد. گفتم: خدايا! چه زود دعاها را مستجاب ميكني! ديگر از آن موقع ملاقاتهايم آزاد شد. دوران بازجوئي كه تمام شد، فدائيان اسلام آمدند به ملاقاتم تا اينكه در 26 بهمن سال 1331، نواب صفوي از زندان آزاد شد.
شهيد عراقي معمولا با چه كساني به ملاقات شما ميآمد؟
معمولا با اسدالله صفا ميآمد. آقا اسدالله صفا كلمات قصاري از سيدالشهدا را برايم آورده و پشت آن عكس نواب صفوي را كشيده بود. حبيب صفا، علي قيصر، رفيعي، علي احرار، اكبر پوراستاد، حسن سعيدالسلطنه، همهشان با هم به ملاقاتم ميآمدند. وقتي مرحوم نواب زندان قصر بود و اينها به ملاقاتش ميرفتند، ميگفت برويد ملاقات آقا مهدي و خليل طهماسبي. خليل طهماسبي در زندان كاخ بود، من در كميته مشترك، مرحوم نواب در قصر. البته بيشتر به ملاقات نواب صفوي ميرفتند. ملاقات ما هم كه ميآمدند، آنقدر ميوه ميآوردند كه حد نداشت؛ تا اينكه در 26 بهمن سال 31 شهيد نواب آزاد شد. آن روزها دسته گل مرسوم نبود. حاج اسدالله صفا يك دسته گل بزرگ براي مرحوم نواب صفوي آورده بود كه گمانم كارتش الان در مركز اسناد باشد. خليل طهماسبي زودتر از نواب آزاد شد. فرداي آزادي مرحوم نواب، ايشان همراه با سيد عبدالحسين واحدي، سيد محمد واحدي و امر عبدالله كرباسچيان آمدند ملاقات من و مرحوم نواب، دسته گلي را كه حاج اسدالله صفا برايش برده بود، برداشته و پشت كارتش نوشته بود: هوالعزيز، به گل بوستان اسلام، عزيزم مهدي عبد خدائي تقديم ميشود. به ياري خداي توانا، سيد مجتبي نواب صفوي. اين كارت پيش كسي بود كه من گرفتم و دادم مركز اسناد كه محفوظ بماند. پشت كارت هم تقديم حاج اسدالله صفا به نواب هست. ملاقات در اتاق سرتيپ جليلوند، رئيس كل زندانها و سرهنگ شفقي، رئيس زندان موقت بودند. يادم هست كه مرحوم واحدي به شفقي گفت: عرض ارادت به آقاي عبد خدائي كرديد؟ طوري با آنها برخورد كرد كه آنها را جلوي من كوچك كرد. تا وقتي كه ميخواستند مرا محاكمه كنند، عراقي ميآمد به ملاقاتم. بعد من را منتقل كردند به زندان كاخ دادگستري. اين كاخ دادگستري كه الان بانك ملي است، بهداري كاخ دادگستري بود. يك اتاق در آنجا به من دادند.
نزدیک مسجد ارك؟
پشت مسجد، روبروي پارك خيام، الان يك بانك ملي هست كه داخل دادگستري است. راهروي بانك ملي، بهداري زندان بود كه در آنجا به من يك اتاق داده بودند و من خيابان را ميديدم. ملاقاتيها ميآمدند پيش من. ما از اختلافات بين فدائيان اسلام هيچ خبر نداشتيم، يعني عراقي كه ميآمد ملاقات من، هيچي نميگفت، رفيعي ميآمد همينطور، اكبر پور استاد همينطور، واحدي همينطور، و من غافل از اينكه در درون فدائيان اسلام اختلافاتي پيش آمده است.
نيروهاي رژيم هم خبر نداشتند؟
ظاهرا نيروهاي رژيم هم خبر نداشتند، شايد نميخواستند من وجهالمصالحه قرار بگيرم. تا اينكه يك روز در روزنامه اطلاعات ديدم كه مرحوم سيد عبدالحسين واحدي از فدائيان اسلام استعفا داده است. يك دفعه ديدم آقاي رفيعي استعفا داده، مرحوم نواب صفوي عدهاي را از فدائيان اسلام اخراج كرده كه يكي از اينها مرحوم شهيد عراقي بود. اكبر پوراستاد، حسن سعيدالسلطنه بود. علتش هم اين بود كه اينها شروع كرده بودند به استعفا دادن. مرحوم نواب پيشدستي كرد و اينها را بيرون كرد تا جنجالي مثل حزب توده به وجود نيايد.
بعدها از شهيد عراقي پرسيديد چرا استعفا داد؟
مرحوم نواب كه از زندان آزاد شد، اعلاميه داد كه ما دوران فطرت را آغاز ميكنيم، چون اختلافي بين آيتالله كاشاني و مصدق و شاه به وجود آمده و ما از هر دوي اينها ضربه خوردهايم، بدون هماهنگي با هردوي آنها، دوران فطرت را آغاز ميكنيم. من الان بعد از 50 سال، هم به مهدي عراقي و دوستانش حق ميدهم هم به نواب صفوي. چرا؟ مهدي عراقي و دوستانش وحشت بسيار عجيبي از حزب توده داشتند، چون بسيار رشد كرده بود. نواب صفوي و دوستانش دست خارجي را در اين جريانات، دخيل ميدانستند. شايد شما نتوانيد آن روزها را مجسم كنيد كه اگر فرضا 28 مرداد پيش نميآمد، حزب توده مسلط ميشد. فضاي عجيبي بود. از آن طرف آدم احساس ميكرد حركت آيتالله كاشاني دارد به نفع دربار تمام ميشود، از طرفي ميديدي كه دكتر مصدق دست حزب توده را باز گذاشته. استالين هم بعدها در خاطراتش نوشته بود كه بعد از دكتر مصدق نوبت حزب توده است و اگر تودهايها مسلط ميشدند، اينجا ميشد چكسلواكي.
اين طور نيست كه شما تصور كنيد يكي از طرفين اشتباه ميكرد، بلكه هر دو طرف در موضع خودشان نسبت به اوضاع موضع درستي داشتند. هيچ مانعي ندارد كه هر دو طرف نگاه درستي داشته باشند. به نظرم ميآيد كه مرحوم مهدي عراقي و دوستانش احساس ميكردند كه بايد از آيتالله كاشاني و در واقع از مجموعه روحانيت دفاع كنند،ولي مرحوم نواب صفوي معتقد بود كه مرحوم كاشاني يك روحاني پارلمانتاريست است و به مغزش هم حكومت اسلامي خطور نميكند. به مغز حوزه هم خطور نميكرد. در آن مقطع به ذهن هيچ كس خطور نميكرد. آيتالله كاشاني را هم نميتوانيم بگوئيم خداي ناكرده اشتباه ميكرد. در آن برهه تشكيل حكومت اسلامي به ذهن ايشان هم خطور نميكرد. مرحوم نواب صفوي معتقد بود كه بايد دست دربار را قطع كرد، درحالي كه مرحوم كاشاني فكر ميكرد كه حزب توده دارد قدرت ميگيرد. دكتر مصدق به طرف حزب توده رفته بود و روزنامههاي حزب توده هم از دكتر مصدق طرفداري ميكردند. در اين موقعيت مرحوم نواب صفوي و واحدي دو تا ملاقات با دكتر فاطمي ميكنند و اختلافات تشديد ميشوند. بعد از اين ملاقاتها، مرحوم نواب نامهاي مينويسد به دكتر مصدق كه اگر به طرف اجراي احكام اسلام برگرديد، ما كمكتان ميكنيم كه همين مسئله، اختلاف را بزرگتر كرد. تقريبا همه فكر ميكردند چون واحدي با دكتر فاطمي ملاقات كرده، به نوعي با او توافق كرده، در حالي كه همه اين بلاها را دكتر فاطمي و دكتر مصدق سرشان آورده بودند. اين اختلاف باعث شد كه اين دوستان از نواب صفوي جدا شدند.
نواب صفوي وقتي ديد دكتر مصدق از تودهايها حمايت ميكند، گفت كه ديگر نه از مصدق حمايت ميكند نه از آيتالله كاشاني و نه از شاه، در حالي كه الان هم آيتالله كاشاني متهم است به اينكه در 28 مرداد از شاه حمايت كرده. شايد هم نظرش درست بوده، چون احتمال پيروزي حزب توده و كمونيستها بود.
ميبينيم كه آيتالله بروجردي هم براي ورود شاه، نامه تبريك مينويسد. اين حقايق را نميشود انكار كرد، منتهي چنان جو خشني ساختهاند كه كسي نميتواند بگويد اولا 28 مرداد پاتك كودتا بود و در ثاني اگر 28 مرداد پيش نميآمد، ايران ممكن بود گرجستان امروز ميشد. اينها هم هست، منتهي متاسفانه يك جو تبليغاتي عظيمي پيش آوردند كه بسياري از حرفهاي حق دارد در ميان اين جو تبليغاتي از بين ميرود. تحليل درستي از 28 مرداد نميكنند. تحليل درستي از اين نميكنند كه تودهايها چه قدرتي پيدا كرده بودند. تحليل درستي نميكنند كه حزب توده در درون ارتش 628 افسر و درجهدار داشت و دليل اينكه حزب توده وارد صحنه نشد، مرگ استالين بود. استالين در اسفند سال 31 مرد.
من كه در اين تاريخ حضور فيزيكي داشتم و مطالعه كردهام و مسائل آن روز را ميدانم و الان بيطرفانه به جريان آقاي دكتر مصدق، مرحوم آيتالله كاشاني و شاه نگاه ميكنم، ميبينم آقاي دكتر مصدق اشتباهات بزرگي مرتكب شد كه موجب شد روحانيت آن روز در برابر غارت خانه او ساكت بنشيند، يعني در حقيقت دكتر مصدق پايگاه مردمي خود را از دست داد و مردم ديگر دنبالش نبودند. چطور ميشود 13 ماه پيش مردم بريزند توي خيابانها و فرياد بزنند: با خون خود نوشتيم يا مرگ يا مصدق و 13 ماه بعد، خانه دكتر مصدق را غارت كنند. بعد هم بگويند مردم تهران مردم كوفه بودند. صبح گفتند درود بر مصدق، عصر گفتند جاويد شاه، در حالي كه اين جور نبود. 13 ماه طول كشيد تا اين شرايط عوض شد. دكتر مصدق از لاهه برگشت و ديد دست انگليس و امريكا در دست همديگر است و به امريكائيها هم نميتواند بگويد اگر به من امتياز ندهيد، ايران، ايرانستان ميشود، مثل تركمنستان، مثل قزاقستان ميشود و لذا به حزب توده نزديك شد، همان حزب تودهاي كه خودش ميگفت تودهاي نفتي، ولي روزنامههايشان را آزاد گذاشت كه هر كاري دلشان خواست بكنند و هر حرفي را بزنند.
حزب توده هم يك ناآگاهي بزرگي داشت كه مردم را نميشناخت و عكس مرحوم آيتالله كاشاني را با آن فضاحت در روزنامه شورش انداخت كه امام (ره) ميگويد وقتي آن عكس را ديدم فهميدم اينها با اسلام دعوا دارند. البته كه همين طور هم بود، چون تودهايها اعتقادات مذهبي نداشتند. امام مطلب را خوب ميفهميد. اينها ميخواستند روحانيت را بهكلي از صحنه خارج و آن را بدنام كنند و روزنامههاي حزب توده و جبهه ملي عليه آيتالله كاشاني آن موج تبليغاتي را راه انداختند.
از آن طرف هم مرحوم نواب در اول جريان رزمآرا چون ديده بود كه مرحوم آيتالله كاشاني ميگفت: در اين موقعيت، اجراي احكام اسلام ممكن نيست، نميتواند به او نزديك شود. از اين طرف چون ميبيند كه شاه دارد مسلط ميشود، نامهاي به دكتر مصدق مينويسد كه اگر از تودهايها روي برگرداند و به طرف اسلام بيايد، كمكش خواهند كرد كه دكتر مصدق محل نميگذارد و سياست مبارزه منفي خود را ادامه ميدهد. از مجموعه اينها، در درون جمعيت فدائيان اسلام اختلافي پديد ميآيد كه منجر ميشود به اينكه مرحوم مهدي عراقي و همفكرانش از جمعيت فدائيان اسلام بيرون بروند و كي فهميدند كه مرحوم نواب همان نواب قبلي است؟ موقعي كه علاء را زدند. زدن حسين علاء در رابطه با پيمان نظامي سنتوي بغداد، تقه و ضربهاي بود كه به مغز مهدي عراقي و همفكرانش زده شد. زماني كه مهدي عراقي و دوستانش منصور را زدند، خود مهدي عراقي به من گفت: «اسلحه مال مرحوم نواب نبود، من مخصوصا گفتم مال نواب صفوي است تا اولا سرنخ را گم كنند و ثانيا بدانند كه ما داريم آن خط را ادامه ميدهيم.» به همين جهت اگر روزنامههاي آن زمان را بخوانيد، ميبينيد نوشته كه نواب از گورستان مسگرآباد دستور قتل حسنعلي منصور را صادر كرد. حسنعلي منصور با اسلحه نواب صفوي كشته شد. همه اينها سمپات فدائيان اسلام بودند و در اعترافاتشان اين طور گفتند. خود حاج صادق اماني، خدا رحمتش كند، اگر هميشه هم مثل حاج مهدي عراقي در جلسات نميآمد، اما سمپات و علاقمند بود. هرندي سمپات بود. اينها اصولا همان شيوه و روش را اتخاذ كرده بودند.
بالاخره ما آقاي مهدي عراقي را نديديم تا از زندان آزاد شديم. مرحوم عراقي و همفكرانش تا به مرحوم امام رسيدند، خيلي سنتي فكر ميكردند. اينها بيشتر با شيخ ابوالفضل خراساني، صاحب سفينهالنجاه سروكار داشتند كه خيلي چيزها را حرام ميدانست و خيلي هم مقدس بود. ايشان پيشنماز مسجد كبابيها در انتهاي بازار بزرگ، بازار فرش فروشها بود و اينها شيفته او بودند. من هم رفته بودم و پشت سرش نماز خوانده بودم. مثلا موقعي كه مرحوم نواب ميخواست از قم نماينده مجلس بشود، اينها با آسيد هاشم حسيني همكاري و با اين كار نواب شديدا مخالفت كردند، در حالي كه ما در فكر بوديم كه مرحوم نواب به مجلس برود و از مصونيت پارلماني استفاده كند و ما در بيرون كارهايمان را بكنيم. چون از مرحوم نواب صفوي فاصله گرفته بودند، ميگفتند كه اين وكيل شدنش كفر است. اين جريان ادامه داشت تا زماني كه جريان پيمان نظامي بغداد پيش آمد. وقتي نواب صفوي دستگير شد، اينها يكمرتبه فرو ريختند. ارادتشان به او بيشتر شد، اما احساس ناراحتي كردند كه اين سيد را تنها گذاشتند. شهيد عراقي خودش به من گفت: «من وقتي ديدم مرحوم نواب اين طور شهيد شد، احساس ناراحتي كردم و در زندان مجبور شدم بگويم كه همه اين نهضتها از اوست».
در سال 43 كه من از زندان آزاد شدم، هنوز منصور را نزده بودند و مرحوم عراقي آمد ديدن من. درست مثل اينكه همين الان دارد با من حرف ميزند، گفت: «مهدي جان! غريبانه زندان رفتي، ولي حالا كه بيرون آمدي، غريب نيستي. همه چيز عوض شده. حاج آقا روحالله آمده، بيا.» گفتم: «آقا مهدي دير آمدي. من ميخواهم بروم ركوع و سجود كنم. اگر دو تا شلاق بخورم، همهتان را لو ميدهم. خيالت را راحت كنم. من ديگر طاقت كتك ندارم.» گفت: «ركوع و سجود يعني چه؟» گفتم: «ميخواهم بروم زن بگيرم، بچهدار شوم. هشت سال زندان بودم، هيچ كس سراغم نيامد. تنهاي تنها ماندم.» گفت: «جريان خيلي مهم است. داريم كارهاي مهمي ميكنيم.» ميخواست بگويد چه كارهائي كه من گفتم: «نيستم. طاقت كتك ندارم.» آقاي عراقي رفت و ما در سال 43 ديديم كه حسنعلي منصور را زدند و آن وقايع پيش آمد.
شما ديگر كلا وارد ميدان نشديد؟
دیگر وارد چنین کارهایی نشدم، منتهي بعد از سال 43 در انصارالحسين، مسجد جليلي و حسينيه ارشاد، نه به صورت سازماندهي شده، بلكه منفرداً ميرفتم، مثل بقيه مردم. يك بار هم ما را گرفتند، ولي ديدند جزو تشكيلاتي نيستيم و رهايمان كردند.
بعد از آزادي شهيد عراقي از زندان در سال 1355 هم با ایشان ارتباطی داشتید؟
ايشان كه از زندان آزاد شد، من به خانهاش در خيابان دولت رفتم. ايشان در ميدان خراسان، در دفتر آجر اتم بود. من در ناصرخسرو لوازم موتور ميفروختم و تقريبا كارمند بودم. مهدي عراقي آمد پيش من و گفت: «جبهه مليها دارند در خارج كتابهائي مينويسند و همه نهضتها را به خودشان نسبت ميدهند. من يك مقدارش را بودهام،تو هم يك مقدارش را بودهاي. بيا خاطرات فدائيان اسلام را بنويس. من هم هرچه ميدانم، ديكته ميكنم. تو قلمت از من بهتر است، بنويس، من ميفرستم خارج از كشور چاپ بشود».
اين جريان مال سال 57 است. ما اينجا تنگاتنگ با مهدي عراقي رفيق شديم. حتي روزي كه امام داشت از نجف ميرفت طرف كويت و از كويت رفت فرانسه، مهدي عراقي بهقدري به امام و دفتر امام نزديك بود كه داشت در خيابان 17 شهريور به ما ناهار چلوكباب ميداد كه منوچهر، برادرش او را خواست و گفت بيا تلفن با تو كار دارد. رفت و برگشت و گفت: «امام را به كويت راه ندادهاند، امام وارد فرانسه ميشود، يعني اين قدر به بيت امام نزديك بود.» بعد ما شروع كرديم به نوشتن. قرار شد مهدي عراقي خاطرات سالهاي 28، 29، 30 را بنويسد، به من ميگفت و من مينوشتم. در سال 57 با هم داشتيم اين كار را ميكرديم. اين خاطرات را در نشريه «منشور برادري» در سال بعد از انقلاب چاپ كردند. بعد هم كه رفت فرانسه، موقعي كه برگشت رابطهمان خيلي نزديك بود. يكي دو بار گفت بيا فدائيان اسلام را زنده كنيم. ما ديديم اينها دارند با خلخالي همكاري ميكنند، كشيديم كنار. يك شب هم رفتم مدرسه رفاه، ديدم با تفنگ نشسته پشت كولر. هنوز انقلاب نشده بود. يك بار هم بچههائي از هند آمده بودند، آنها را بردم قم كه با امام ملاقات كنند، گفت وقت امام پر است، گفتم بين دو تا ملاقات، اينها را بفرست داخل كه عصر آن روز توانست اين كار را بكند.
در جريان 14 اسفند سال 57 مهندس بازرگان و دوستانش، مردم را براي مصدق كشيدند احمدآباد، من تلفن زدم به مهدي عراقي كه اين چه وضعي است؟ گفت: «من با امام مطرح كردم، امام هيئت دولت را خواسته». ميگفت به امام گفتم ميخواهيد من در جلسه باشم كه اگر لازم شد چيزي بگويم؟ امام گفتند: نه، من خودم ميگويم. شهيد عراقي خيلي به امام نزديك بود، لذا ميگفت من در جلسه نرفتم و فقط به آنها شام دادم. خلاصه امام در آنجا همشاه را كلهپا كرد.
شهيد عراقي با دكتر يزدي و اعضاي دولت موقت رفيق بود؟
رفيق نبود و اختلاف عقيده هم داشت. حتي اينجا به آنها گفت مصدق در تمام عمرش دو ركعت نماز نخوانده است، اما قبل از انقلاب، ارتباطات همه با هم قوي بود و مهدي عراقي هم خيلي اجتماعي بود. بههرحال آنها طرفدار مصدق بودند و مهدي عراقي مخالف او بود. لکن مهدي عراقي با همه ميجوشيد.
منبع: ماهنامه شاهد یاران، شماره 36
نظر شما