مبارزات سیاسی شهید فضل الله محلاتی؛ بخش سوم
چهارشنبه, ۰۳ شهريور ۱۳۹۵ ساعت ۱۴:۰۸
نوید شاهد: من وکالت را لاي کتابم گذاشتم و الان نمي دانم کجاست . بعد از مدتي مرحوم حاج آقا مصطفي خميني را به ترکيه تبعيد کردند . من هم مدتي زنداني بودم . غير از من حدود سي نفر ديگر از روحانيون هم بودند که هرچه مي خواستيم از بيرون زندان مي خريديم و محيط تا حدي خوب بود ، تا اين که منصور را کشتند و نصيري به روي کار آمد و شکنجه شروع شد .
تبعيد حضرت امام رحمت الله عليه
کاپيتولاسيون يک اسارت به تمام معني بود و حتي در خود مجلس عده اي با اين لايحه مخالفت کرده بودند و در جلسه خصوصي که تشکيل شده بود ، خيلي حرف در اين باره زده بودند .
ما ، در مجلس يک شخص نفوذي داشتيم که از دفترداران مجلس بود و خبرهاي داخل مجلس را براي ما مي آورد ، او صورت مذاکرات مسائلي را که درون مجلس مي گذشت براي ما مي آورد و قرار شد که ما اين ها را براي امام ببريم .
يک روز ، بعد از اذان صبح ، به اتفاق آقاي مولايي مدارک لازم را برداشتيم و در قم خدمت امام ارائه داديم . قرار بود امام به مناسبت کاپيتولاسيون سخنراني کنند ، ايشان خيلي عصباني بودند وقتي ما رفتيم خدمتشان فرمودند : اين از آن اموري است که ما بايد دنبال کنيم و عزت اسلام را زنده کنيم . اين قصه ، رأي زنها نيست که آنها به ما وصله ارتجاعي بچسبانند ، اين يک مسئله اي است که هيچ يک از آزادي خواهان دنيا قبول ندارند . ما براي آزادي مي جنگيم ، هدفمان اين است که از زير يوغ استعمار آمريکا و اسرائيل بيرون بياييم ، ما مي خواهيم يک ملت مستقل باشيم نه زير يوغ استعمار آمريکا که مستشارانش در مملکت ما هرچه جنايت مي خواهند بکنند و هيچ دستگاه قضايي حق نداشته باشد آنها را دستگير کند .
امام آن روز يک سخنراني کردند که در تاريخ ثبت است ، بعد تشريف آوردند دراتاقي و ما به خدمتشان رفتيم . ايشان فرمودند : حالا ديگر راحت شدم ! با اين که از نظر جسمي خسته شده بودند ، آن روز خيلي فرياد کشيده بودند ، خيلي خروش کرده بودند ، اما با اين حال به ما فرمودند : راحت شدم ، من تکليفم را انجام دادم ، حالا هرچه مي خواهد پيش آيد ، بيايد ، آنچه مهم است انجام وظيفه است و عمل به تکليف شرعي .
پس از آن که رژيم پهلوي سخنراني و اعلاميه امام را عليه کاپيتولاسيون ديد ، مقدمات تبعيد ايشان را فراهم کرد . شبي به منزل امام ريختند و ايشان را دستگير کرده و يکسره به فرودگاه بردند و به ترکيه فرستادند .
مأموران وقتي که وارد قم شدند ، کفشهايي داشتند که صدا نمي کرد . آنها از جلوي بيمارستان فاطمي تا منزل امام ، در جلوي هر خانه اي يک مأمور گذاشته بودند تا اگر کسي خواست از منزلش خارج شود ، جلويش را بگيرند . بالاخره با ترس و لرز فراوان امام را گرفتند و تبعيد کردند . فرداي آن روز سرهنگ مولوي ( رئيس سازمان امنيت قم که آدمي بسيار خبيث بود . همه کماندوهاي ساواک زير نظر او بودند . در قضيه مدرسه که طلاب را زدند او سرپرست مأموران و کماندوها بود . در دستگيري اول امام که ايشان را به زندان بردند همين مولوي دست اندرکار امور بود . مرد خشن و بد دهني بود و همه دستگيري ها و جنايات زير نظر او صورت مي گرفت ) مرا به ساواک احضار کرد . حدود دو ساعت مرا نگه داشتند و بعد رها کردند . دراين دو ساعت ، مولوي گفتگوهايي با من داشت و اهانت زيادي به امام کرد . او گفت : من تو را خواستم براي اين که اطلاع دهم که خميني مرد ! دفنش هم کرديم ! سنگش را هم گذاشتيم ! ديگر نامي از خميني در دنيا نخواهد بود ! حالا هم به تو مي گويم از اين پس اگر نفست دربيايد و برنامه هايت را ادامه دهي ، ريزريزت مي کنم ! ناخنهايت را مي کشم ! تکه تکه ات مي کنم ! و پس از قدري فحاشي نسبت به امام و توهين به من گفت : حالا برو و هر کاري مي خواهي بکن . بعد آمد و در را باز کرد و مرا از اتاق به بيرون پرت کرد و صدا زد که اين را بيرونش کنيد .
البته اين ها از وقوع اعتراضي نسبت به تبعيد حضرت امام و به وجود آمدن حادثه اي همانند پانزده خرداد که مردم به خيابانها ريختند مي ترسيدند . به همين علت مي خواستند ما را بترسانند تا اقدامي به نفع امام انجام ندهيم . ولي اين تهديدات در روحيه ما تأثيري نگذاشت و بر حسب وظيفه مبارزه را ادامه داديم .
زندان مجدد
پس از تبعيد امام برنامه هاي ما از طريق منبرها و سخنراني ها شروع شد . در يک سخنراني که در مسجد امام زمان ( عجل الله تعالي فرجه ) برپا بود ـ درست در نيمه شعبان که بزرگترين اجتماع تهران در آنجا برپا مي شد ـ من سخنراني کردم و نام امام را آوردم و به تبعيد ايشان اعتراض کردم . بعد که از منبر پايين آمدم ، مرا محاصره کردند و مردمي را هم که مي خواستند مانع دستگيري من شوند ، با باتوم زدند . خلاصه مرا به کلانتري 8 بردند و آن جا سرهنگي به نام سياحت گر مشهور به جلاد که رئيس سازمان امنيت آن منطقه و از خبيثهاي روزگار بود ، به من بد و بيراه گفت و هتاکي کرد و گفت : حاضري دست از خميني بکشي و با ما همکاري کني تا آزادت کنيم ؟
گفتم : امکان ندارد .
گفت : به زندان مي فرستيمت . مرا به زندان قزل قلعه فرستادند مدتي آنجا زنداني بودم ولي چون مسئله پرونده فقط مربوط به سخنراني بود مدتي بعد آزاد شدم .
ده روز پس از آزادي ، مجدداً در يک سخنراني ديگر دستگير شدم . در خلال اين مدت هم در مسجد جامع تهران با دوستان برنامه تنظيم کرديم مرحوم شهيد حاج مهدي عراقي هم با ما بود . قرار گذاشتيم هر روز يک نفر سخنراني کند تا وقتي که او را بگيرند و بعد نفر دوم سخنراني کند و بعد ديگري . در اين جريان پس از دو روز نوبت من شد . روز اول که سخنراني کردم ، در مسجد را قفل کردند اما ناچار به گشودن در مسجد شدند ولي بلندگو را برداشتند و فرشها را جمع کردند حتي فرش روي منبر را هم برداشتند . من با همان وضع روز دوم هم سخنراني کردم . روز سوم مجدداً در مسجد را قفل کردند .
اين مبارزات ادامه داشت تا شبي از شبهاي ماه رمضان که در جلسه اي در جنوب تهران سخنراني مي کردم . يادم هست که منصور ـ نخست وزير وقت ـ دستور داده بود مراقبت کنند که کارمندان دولت زياد کاغذ مصرف نکنند . در همان جلسه موضوع را مطرح کردم و شديداً انتقاد کرده و گفتم : اگر مي خواهيد جلوي اسرافها را بگيريد ، براي يک مهماني سيصد هزار تومان گل مصرف شده است ، جلوي اين کارها را بگيريد . و فتوايي از امام نقل کردم براي کمک به مردم فقير و بيچاره در زمستان و اجازه دادن امام براي استفاده از سهم امام براي ذغال زمستان فقرا . مأموران همان وسط سخنراني اين مطلب را گزارش کردند و پليس آمد و محل را محاصره و مرا دستگير کردند . مردم را با کتک و باتوم پراکنده کردند و مرا آن شب در کلانتري 14 نگه داشتند و صبح تحويل سرهنگ طاهري ـ رئيس پليس تهران ـ دادند . سرهنگ به من گفت : شما در مقابل يک ملت قيام کرده ايد . همراهان تو در آن جلسه حدود هفتصد نفر بودند . شما با هفتصد نفر مي خواهيد مقابل يک ملت قيام کنيد ؟ افسران و روساي همان کلانتري در آنجا جمع بودند و حرفهاي ما را مي شنيدند من در جواب گفتم : شما سرنيزه هايتان را کنار بکشيد ، ما طرفداران خودمان را توي خيابانها جمع مي کنيم ، شما هم طرفداران خودتان را جمع کنيد ، ببينيم هفتصد نفر براي شما باقي مي ماند يا براي ما ؟ اين حرف باعث عصبانيت او شد و گفت : تو تازه چند روز بيشتر نيست که از زندان بيرون آمده اي معلوم مي شود خيلي بهت خوش گذشته است . گفتم ، جاي شما خالي خيلي خوب بود ! گفت : پس مي فرستمت ادبت کنند . بعد هم نوشت که اين شيخ را بارها گرفته ايم و ادب نشده ، انشاالله اين دفعه ادب شود . و مرا تحويل شهرباني داد . در آن جا بازجوي خبيث و خشني به نام نيک طبع که بعد از مدتي ماشينش را منفجر کردند و به درک واصل شد ، مدتي از من بازجويي کرد . بعد هم سوار ماشين شديم و خودش مرا به زندان قزل قلعه برد .
خدا رحمت کند ، مرحوم آيت الله حاج سيد مصطفي خميني توي سلول انفرادي بود و من در عمومي بودم . ايشان روي پاکتهاي معمولي ميوه به من وکالت داده بودند و نوشته بودند : اگر مرا بردند تبعيد ، يا از بين بردند ، شما از جانب من اجازه داريد سهم امام را هرطوري که مي توانيد صرف زندگي خانواده زندانيها کنيد و همين طور صرف امور حوزه و کارهاي ديگري که لازم است .
من وکالت را لاي کتابم گذاشتم و الان نمي دانم کجاست . بعد از مدتي مرحوم حاج آقا مصطفي خميني را به ترکيه تبعيد کردند . من هم مدتي زنداني بودم . غير از من حدود سي نفر ديگر از روحانيون هم بودند که هرچه مي خواستيم از بيرون زندان مي خريديم و محيط تا حدي خوب بود ، تا اين که منصور را کشتند و نصيري به روي کار آمد و شکنجه شروع شد .
من با آقاي جعفري همداني ، آقاي رباني املشي ، آقاي طاهري خرم آبادي ، آقاي واعظي ، مرحوم قريشي و … حدود 36 نفر در يک اتاق بوديم که خيلي سخت گذشت . بعد از يکي دو ماه عده اي از روحانيون را آزاد کردند ، ولي بقيه را براي محاکمه بردند . من به هشت ماه زندان محکوم و به زندان قصر منتقل شدم .
در اين زمان که زنداني بودم ، عده اي از اعضاي هيئت مؤتلفه را به اتهام قتل منصور به آن جا آوردند که بعضي در زير شکنجه به شهادت رسيدند و ديگران به زندانهاي طولاني محکوم شدند . چون سلول آنها نزديک ما بود ، صداي قرآن را مي شنيديم ، شبها هم که بيدار بودند و پيدا بود که نماز شب مي خوانند ولي نمي گذاشتند از نزديک با آنها تماس داشته باشيم .
مکافات تاجگذاري
چند روز قبل از مراسم تاجگذاري شاه ، گزارشي عليه من به دولت رسيده بود که در آن گزارش داده بودند که آيت الله خميني توسط سيد موسي قمي به من دستور داده است تا مراسم تاجگذاري را برهم بزنم و ظاهراً در اين گزارش قيد شده بود که مسئول بر هم زدن مراسم من هستم و اعلاميه اي هم تنظيم شده که قرار است حاج حسين آقاي مصدقي چاپ کند .
حاج حسين آقاي مصدقي را اول شب گرفته و کتک مفصلي هم به آن بيچاره زده بودند . بعد از آن هم آمدند مرا گرفتند . البته اين گزارش دروغ بود . من به ديدن آقا شيخ موسي که تازه از نجف آمده بود ، رفته بودم و اگرچه ما خودمان اقداماتي مثل پخش اعلاميه هاي مخفي مي کرديم ولي امام در اين مورد اعلاميه اي نفرستاده بودند که در آن مرا مأمور کرده باشند تا اين مراسم را برهم بزنم .
يادم هست که از ساعت هشت صبح تا يک بعد از ظهر ، منوچهري و تهامي و يک سرهنگ مرا مورد بازجويي قرار دادند و خيلي هم اهانت کردند . من در فشار عجيبي بودم . يک ناراحتي ديگر من از اين بود که ما برنامه اي در بيرون داشتيم و وسايلي در خانه من بود که نگران بودم به دست مأموران بيفتد و جريان برنامه ما کشف شود . به همين دليل کلکي زدم که به لطف خدا گرفت . گفتم : من شماها را نمي شناسم و کاري ندارم که مقدم ـ رئيس اداره ساواک ـ آدم خوبي است يا بدي ، ولي شنيده ام چيز فهم است . من ديگر به شما جواب نمي دهم . او خودش برود تحقيق کند . اگر من در اين جريان گزارشي تهيه کرده ام يا برنامه انفجار براي به هم زدن مراسم تاجگذاري داشته ام مرا نگهداريد . بازجويي هم نمي خواهد هرکار مي خواهيد بکنيد . اگر هم که خبري نبوده ، مرا زجر ندهيد و ناراحتم نکنيد .
يکي گفت : چه کسي مي گويد چيز فهم است ؟
گفتم : هم آقاي مطهري و هم آقاي فلسفي با ايشان ملاقات کرده اند . من از اين دو نفر شنيده ام ولي شماها چيزي سرتان نمي شود نه قسم سرتان مي شود ، نه حرف حسابي ! من ديگر حرفي با شما ندارم .
اين را که گفتم ، يکي از آنها برخاست و تلفني با کسي صحبت کرد و وقتي برگشت ، متوجه شدم که در بازجويي ام تخفيف داده اند . اگرچه زجر روحي فراواني کشيدم ولي چند روز بعد از مراسم مرا آزاد کردند . مطابق معمول هم تعهدي گرفتند که ديگر در اين جور کارها دخالت نکنم.
در تمام جريانها هر حادثه اي که پيش مي آمد ، سراغم مي آمدند و من مرتب با دستگاه درگيري داشتم .
جمهوري اسلامي ايران
بسمه تعالي
امام خميني «ره» : هرچه انقلاب اسلامي دارد از برکت مجاهدت شهدا و ايثارگران است
شهيد حجت الاسلام والمسلمين محلاتي
شهيد محلاتي از پيشگامان راستين در مبارزه عليه ظلم و بي عدالتي بود و افتخار نزديک به سي سال مبارزه و جهاد در راه عدالت و آزادي را با خود داشت . حضرت امام خميني ( قدس سره) در پيامي به مناسبت شهادت اين شهيد فريد فرمودند : اسلام عزيز و به ويژه جهان تشيع در طول تاريخ از صدر اسلام تاکنون سوابق درخشاني در ميدانهاي خون و شمشير داشته است . اميد آن است که ولي امر ، اين ميهمانان را که به سوي او مي روند ، از محضر خود کامياب فرمايد و به اين رزمندگان غرورآفرين ، به ويژه آنان که در اين جهاد في سبيل الله فعاليت و دخالت داشته اند ، عزت و عظمت مرحمت کند و به اين عزيزاني که در اين جنايت هولناک به سوي او پرواز کرده اند ، اجازه ورود به محفل خود دهد و حجت الاسلام حاج شيخ فضل الله محلاتي شهيد عزيز را که من و شما او را مي شناسيم و عمر خود را در راه انقلاب صرف کرد و بايد گفت که يکي از چهره هاي درخشان انقلاب بود و دراين راه که راه خداوند است ، تحمل سختيها نمود ، رنجها کشيد و با قامت استوار ايستادگي کرد ، اجازه ورود در محضر شهداي صدر اسلام مرحمت نمايد .
شهيد محلاتي در خانواده مذهبي و با تقوا به سال 1309 در شهرستان محلات ديده به عالم گشود . پدر و مادرش ارادت خاص به اهل بيت عصمت و طهارت (عليه السلام) داشتند و شهيد محلاتي را با احساسات ناب مذهبي پرورش دادند و اهتمامي تام به تربيت ديني آن مصروف داشتند.
شهيد محلاتي وقتي تحصيلات ابتدايي را به پايان مي رساند ، در حسينيه محلات حجره اي مي گيرد و زندگي تازه اي را در سلک طلبگي شروع مي کند . پس از گذرانيدن دروس مقدماتي ، در سال 1324 براي ادامه تحصيل عازم شهر مقدس قم مي شود . آشنايي وي با مرحوم آيت الله العظمي محمدتقي خوانساري ـ که در آن زمان از عراق به ايران تبعيد شده بود ـ تحولي در وي ايجاد مي کند و از او عنصر فعال سياسي پديد مي آورد.
ايشان دروس حوزوي را در محضر علماي بنام مي گذراند . درس خارج را حضرت آيت الله العظمي بروجردي و خدمت حضرت امام خميني ( قدس سره ) ، تفسير و فلسفه را در محضر مرحوم علامه طباطبايي ( قدس سره ) و دروس لمعه و مطول را نزد شهيد محراب آيت الله صدوقي ( قدس سره ) فرا مي گيرد .
شاکله شخصيت اخلاقي ، علمي و مبارزاتي شهيد در همان دوران پي ريزي مي شود . آشنايي با مشرف عرفاني و بينش فقهي حضرت امام خميني قدس سره و شرکت در مبارزات آيت الله کاشاني ( قدس سره ) و فداييان اسلام از وي چهره اي پرتلاش و پارسا و بردبار پديد مي آورد.
روزگار سخت زندان
دستگاه عاجز شده بود که با چه برنامه اي با امام مقابله کند . چون خودشان اهل ماديات و مسائل مادي بودند ، خيال کردند اگر به اصطلاح کاري بکنند که سهم امام به ايشان نرسد و وقتي مرجع تقليد پول نداشته باشد ، طلبه ها سراغ او نمي روند ! آنها خيال مي کردند عشق طلبه ها به امام از روي شهريه و پول است ! پس اگر پول نباشد مبارزه تمام مي شود !
اما خيلي زود ديدند اين کارها فايده اي براي آنها ندارد تصميم گرفتند نمايندگان امام را بگيرند . شب به خانه ما ريختند و مرا بردند . تازه داشتند کميته زندان را تعمير مي کردند . در اطلاعات شهرباني زيرزميني بود که 24 سلول انفرادي داشت . مرا به يکي از آن سلولها بردند و يک ماه در آن جا بودم و از بدترين زندانهاي من بود ؛ چون نه شب معلوم بود ، نه روز . آن جا در قديم ظاهراً انبار بوده و آن را سلول کرده بودند . پنج تا پله مي خورد تا به زيرزمين مي رسيد . هيچ دريچه و روزنه اي به فضاي آزاد نداشت . فقط دستشويي اش يک روزنه داشت که اگر باز بود ، شب و روز معلوم مي شد و تنفس بسيار مشکل بود و وقتي خيلي اصرار مي کرديم ، مأموران هواکش را روشن مي کردند و هوا بهتر مي شد .
کيفيت دستگيري به اين صورت بود : شخص دستگير شده را کف ماشين مي خواباندند و چشمهايش را مي بستند در سلول ، چشمهايش باز مي شد و در ضمن مقداري توي خيابانها مي راندند که زنداني نتواند مسير را حفظ کند و گيج شود . آنها بسيار با خشونت رفتار مي کردند . زندانيها را کتک مي زدند و شکنجه مي دادند . حسيني ؛ شکنجه گر معروف ، زندانيها را شکنجه مي کرد و بازپرسها بازجويي مي کردند .
يک نفر هم در اين اتاق شکنجه بود که در فحش دادن تخصص داشت و مرتب فحش و ناسزا مي گفت . ما ، حتي نمي توانستيم بلند نماز بخوانيم وگرنه کتک مي خورديم . هيچ صدايي جز صداي ناله زندانيها نمي شنيديم . کمتر کسي خوابش مي برد . سلولها يک متري بودند و يک نفره ، ولي گاهي که زندانيها زياد مي شد ، چهار يا پنج نفر را در يک سلول جا مي دادند !
يک شب که مصادف با شانزدهم آذر بود و چند روز دانشگاه شلوغ شده بود ، توي خوابگاهها ريخته بودند و دانشجويان را کتک زده بودند و آوردند آن جا که تعداد زندانيها زياد شد . ما در سلول چهار نفر بوديم و چون جاي خوابيدن نداشتيم ، يکي مي خوابيد و ديگران بيدار مي ماندند و درد دل مي کردند .
زندانيها وضع بدي داشتند ، غذا کافي نبود ، ميوه که به هيچ وجه نمي دادند ، حمام نداشتيم . به من پس از يک ماه اجازه حمام دادند که آن هم روز قبل از آزادي ام بود . در طول اين يک ماه ، لباس عوض نکرده بودم . يک قرآن کوچک به من داده بودند و من آن را مقابل پنجره اي که کمي نور داشت مي گرفتم و مي خواندم .
در وسط در آهني سلولها يک دريچه کوچک بود ، به قدر هشت سانت که از آن جا نگاه مي کردند تا بفهمند زنداني چه مي کند ، خوابيده يا بيدار يا مرده است . ما هم گاهي با انگشت اين روزنه را کنار مي زديم و اگر مي فهميدند مي آمدند فحشمان مي دادند . يک بار که از روزنه نگاه مي کردم ديدم پيرمردي ريش سفيد و خميده قد دارد وضو مي گيرد . وضويش که تمام شد صورتش را برگرداند ديدم آقا ميرزا باقر آشتياني است شب قبل او را به سلول پهلويي آورده بودند . شروع کردم به قرآن خواندن با صداي بلند ، چند تا آيه را بلند خواندم و بعد به عربي گفتم که من کي هستم و مسئله چيست . گاهي مي گفتند حالا که وقت قرآن خواندن نيست ولي با قرآن خواندن مسائل را با زندانيها يا رفقايي که عربي مي دانستند در ميان مي گذاشتيم . مثلاً با گفتن آيه لک فضل الله يعطيه من يشاء … مي فهماندم که من چه کسي هستم . در ضمن به عربي چند جمله در وسط آيه مي گفتم که مثلاً من چند روز است که اين جا هستم و اتهامم اين است و … با همديگر به عربي مسائل را مي گفتيم .
شهيد محلاتي و گزارش ساواك
شهيد حجتالاسلام والمسلمين حاج شيخ فضلالله مهديزاده محلاتي فرزند حاج غلامحسين در هجدهم تيرسال 1309 در خانوادهاي متدين و خداجو در شهرستان محلات متولد شد. از شش سالگي به مدرسهاي به نام ميرزا كه در واقع مكتبخانه بود رفت. پس از شش سال به تحصيل علوم ديني روي آورد بخشي از مقدمات رادر محلات فرا گرفت. در سال 1324 ش به حوزه علميه قم وارد شد و از محضر اساتيد بزرگواري چون آيات عظام محمد صدوقي، مرتضي مطهري، شيخ علي مشكيني، حاجاسدالله اصفهاني نورآبادي، عبدالجواد اصفهاني، مجاهد تبريزي و بزرگاني چون امام خميني (ره)، علامه سيدمحمدحسين طباطبايي، آيت الله سيدمحمدحسين بروجردي و آيتالله محمدباقر سلطاني بهرهمند شد. از سال 1326 به دنبال آشنايي با فدائيان اسلام و مرحومآيتالله سيدابوالقاسم كاشاني، مبارزه خود عليه رژيم را آغاز نمود. در جريان قيام 15 خرداد سال 1342 رابط بين علماي قم بود و با تنظيم اعلاميه و طومار، توانست امضاي 120 تن از علماي تهران بگيرد كه در آن زمان چنين اقدامي بيسابقه بود. شهيد محلاتي طي دوران مبارزه بارها دستگير، بازجويي و زنداني شد. در آستانه ورود حضرت امام به ايران يكي از فعال ترين اعضاي كميته استقبال از معظم له بود. درحمله به مركز راديو شركت داشت و براي نخستين بار صداي انقلاب اسلامي به وسيله ايشان از راديو بر سرتاسر كشور طنين افكند. پس از پيروزي انقلاب اسلامي، فعاليتش را به عنوان معاون كميته مركزي انقلاب اسلامي شروع كرد. او نخستين دبير جامعه روحانيت مبارز بود ودر سال 1359 به عنوان نماينده مردم محلات در مجلس شوراي اسلامي برگزيده شدو در همان اوايل به عنوان نماينده امام در سپاه پاسداران انقلاب منصوب گرديد. در اول اسفند 1364 ساعت 1230 دقيقه ظهر، هواپيماي «فرندشيپ» متعلق به شركت هواپيمايي آسمان هنگامي كه از تهران به مقصد اهواز در حركت بود، در آسمان اهواز هدف دو موشك هوا به هواي جنگندههاي عراقي قرار گرفت و در منطقه «وين» در 25 كيلومتري شمال اهواز سرنگون شد در آن واقعه دلخراش شهيد محلاتي به همراه بيش از چهل تن از روحانيون، نمايندگان مجلس و مسئولان فرهنگي كشور به شهادت رسيدند، پيكر مطهر ايشان پس از تشييعي باشكوه در جوار حرم حضرت فاطمه معصومه (س) در شهرستان قم به خاك سپرده شد. 1
آنچه باعث شد در اين شماره از مجله به شرح مختصري از زندگاني اين روحاني مجاهد پرداخته شود، دستيابي به سندي تاريخي است كه بيانگر گوشهاي ديگر از مجاهدتهاي ايشان است. در كشاكش وقايع قبل از 15 خرداد سال 1342، شهيد محلاتي درمورخه 13/3/42 در حضور جمعي در منزل آيتالله سيد محمد بهبهاني در تهران به ايراد سخنراني پرداخته است. تفسير و تحليل واقعه عاشورا، انتقاد از سياستهاي جاري حكومت، شرح و تبيين فاجعه حمله كماندوهاي رژيم به مدرسه فيضيه و فلسفه مخالفت روحانيت با رژيم شاه از مهمترين نكاتي است كه وي در سخنان خود بازگو نمود. گزارش كامل اين سخنراني توسط منبع نفوذي ساواك در منزل آيتالله بهبهاني براي ساواك ارسال گرديد. ولي به جهت تشابه اسمي اشتباهاً در پرونده انفرادي آيتالله بهاءالدين محلاتي شيرازي بايگاني گرديد و به همين دليل در هيچ يك از آثار منتشره در باره شهيد محلاتي اعم از كتاب و نشريه اين سند ديده نميشود. قبل از آوردن متن سند براي قرار گرفتن در فضاي مبارزاتي آن سالها به خصوص اقدامات و تلاشهاي شهيد محلاتي به بخشي از خاطرات ايشان كه مربوط به همان مقطع زماني است اشاره ميكنيم:
«... محرم در پيش بود، امام مرا خواستند و فرمودند: برويد وعاظ تهران و سران هيئتها را جمع كنيد تا در محرم امسال بتوانيم حداكثر بهرهبرداري را بكنيم، دستورالعمل هم در اين زمينه به من دادند، اعلاميهاي2 هم به من دادند كه در ماه محرم در دستهجات و سينهزنيها جنايات شاه و جريان فيضيه تشريح شود و ما حداكثر بهرهبرداري را از اين جريان بكنيم ... سران هيئتها را جمع كرديم، من در آن موقع در مسجد بنيفاطمه صحبت ميكردم و آنها را آماده كرديم براي روزهاي تاسوعا و عاشورا. نوحهها و اعلاميهها و پيامهاي امام را نيز به شهرستانها فرستاديم. در صبح روز هشتم محرم بود كه من به قم رفتم، صبحانه را در خدمت امام بودم و بعد گزارش تهران را خدمتشان دادم، امام در خانهشان روضه داشتند، بعد فرمودند: شما امروز به منبر برو و شروع كن من هم ميآيم. من منبر را به حول و قوةالهي شروع كردم و خيلي شديد، حمله رژيم به مدرسه فيضيه و تجاوزاتشان را برشمردم. جمعيت هم خيلي زياد بود. و اين برنامه كه بعد هم ادامه پيدا كرد، در آنجا صدا كرد. بعد از اين منبر امام فرمودند: من روز عاشورا را ميخواهم به مدرسه فيضيه بروم. شما بيائيد آنجا سخنراني كنيد. من صدايم گرفته بود و برنامههاي تهران يك قسمت عمدهاش دست من بود. به امام عرض كردم كه برنامههاي تهران دست من است و آنجا لنگ ميماند. امام فرمودند: پس يكي دو تا گوينده بفرستيد، سخنرانها را نام بردم، و بالاخره ايشان موافقت كرد آقاي مرواريد و آقاي سيدغلامحسين شيرازي را بفرستيم تا در روز عاشورا صحبت كنند. ... من با مرحوم شهيد مطهري شبها در خيابان پيروزي سخنراني داشتم و افسرهاي نيروي هوايي ميآمدند و منطقه حساسي بود. در خيابان هشتمتري چادر زده بودند. مرحوم شهيد مطهري اول صحبت ميكرد. شب دوازدهم محرم مرحوم شهيد مطهري از منبر پايين آمد و من رفتم بالاي منبر، وسط راه ايشان را دستگير ميكنند. بچههاي مسجد فهميده بودند كه آمدند وسط منبر يادداشتي به من دادند كه: ايشان را دستيگر كردهاند و شما كوتاه بياييد. من هم كاغذ را پاره كردم و حرفهايم را ادامه دادم. بچهها كه ميدانستند پس از منبر، من را در راه ميگيرند دو تا ماشين آماده كردند كه مرا فراري دهند. من هم شب ساعت دوازده شب كه سخنرانيام تمام ميشد پايين ميآمدم، يك مقدار مينشستم بعد بلند ميشدم و ميرفتم. آن شب نگذاشتند كه من بنشينم، از لابلاي جمعيت مرا آوردند داخل ماشين. در آنجا يك ماشين هم از مأمورين بود كه بچهها آن را شناخته بودند و راهش را سد كردند و ما آن شب فرا ركرديم و اينها نتوانستند مرا بگيرند. صبح آمدند منزل كه من نبودم و همانطور مخفي بودم... من تا حدود يكي دو ماه مخفي بودم. البته مكرر ميريختند خانه ما و مراقب بودند كه مرا دستگير كنند.» 3
مرتضي شريفآبادي
پي نوشتها:
1ـ قامت استوار، شهيد حجت الاسلام فضلالله مهديزاه محلاتي به روايت اسناد ساواك، مركز بررسي اسناد تاريخي، چاپ اول، پائيز 1382، مقدمه.
2ـ صحيفه نور، سازمان مدارك فرهنگي انقلاب اسلامي، چاپ دوم، پائيز 1370، ج 1، ص 89.
3ـ خاطرات و مبارزات شهيد محلاتي، مركز اسناد انقلاب اسلامي، چاپ اول، سال 1376، ص 50
سوابق مبارزاتي
در سال 1326 به دنبال آشنايي با فدائيان اسلام و مرحوم آيتالله كاشاني، مبارزه خود را عليه رژيم آغاز كرد. او كه در آن زمان جوان نوخاستهاي بود، با دعوت فدائيان اسلام براي اعزام به بيتالمقدس و مبارزه با اشغالگران فلسطين، اعلام آمادگي و ثبت نام نمود.
شهيد محلاتي كه از شور و نشاط زيادي برخوردار بود به هنگام انتخاب دورة هفدهم مجلس از طرف فدائيان اسلام و آيتالله كاشاني براي تبليغ به آذربايجان رفت تا به عنوان يك روحاني متعهد و آشنا به مسائل سياسي،مردم را براي شركت در انتخابات و حمايت از كانديداهاي فدائيان اسلام دعوت نمايد، كه در اين راه، با عنايت الهي، از سوء قصدي كه سلطنتطلبان به جان او كردند، جان سالم بدر برد.
در ماموريت ديگري كه از سوي مرحوم آيتالله العظمي بروجردي به ايشان واگذار شد، با وجود اينكه بيش از 22 سال نداشت، نقش مؤثر و فعالي را ايفا كرد و اين نشان ميداد كه ايشان يك آدم معمولي نيست، چرا كه يك طلبة معمولي، هرگز اينطور مورد توجه آيتالعظمي بروجردي رهبر جهان اسلام و مرجع تقليد عالم تشيع قرار نميگرفت و چنين ماموريتي به وي واگذار نميشد.
در رمضان سال 1332 به واسطه اينكه در بجنورد عليه كنسرسيوم نفت و كودتاي 28 مرداد سخنراني آتشيني كرده بود، دستگير و به مشهد تبعيد شد.
کاپيتولاسيون يک اسارت به تمام معني بود و حتي در خود مجلس عده اي با اين لايحه مخالفت کرده بودند و در جلسه خصوصي که تشکيل شده بود ، خيلي حرف در اين باره زده بودند .
ما ، در مجلس يک شخص نفوذي داشتيم که از دفترداران مجلس بود و خبرهاي داخل مجلس را براي ما مي آورد ، او صورت مذاکرات مسائلي را که درون مجلس مي گذشت براي ما مي آورد و قرار شد که ما اين ها را براي امام ببريم .
يک روز ، بعد از اذان صبح ، به اتفاق آقاي مولايي مدارک لازم را برداشتيم و در قم خدمت امام ارائه داديم . قرار بود امام به مناسبت کاپيتولاسيون سخنراني کنند ، ايشان خيلي عصباني بودند وقتي ما رفتيم خدمتشان فرمودند : اين از آن اموري است که ما بايد دنبال کنيم و عزت اسلام را زنده کنيم . اين قصه ، رأي زنها نيست که آنها به ما وصله ارتجاعي بچسبانند ، اين يک مسئله اي است که هيچ يک از آزادي خواهان دنيا قبول ندارند . ما براي آزادي مي جنگيم ، هدفمان اين است که از زير يوغ استعمار آمريکا و اسرائيل بيرون بياييم ، ما مي خواهيم يک ملت مستقل باشيم نه زير يوغ استعمار آمريکا که مستشارانش در مملکت ما هرچه جنايت مي خواهند بکنند و هيچ دستگاه قضايي حق نداشته باشد آنها را دستگير کند .
امام آن روز يک سخنراني کردند که در تاريخ ثبت است ، بعد تشريف آوردند دراتاقي و ما به خدمتشان رفتيم . ايشان فرمودند : حالا ديگر راحت شدم ! با اين که از نظر جسمي خسته شده بودند ، آن روز خيلي فرياد کشيده بودند ، خيلي خروش کرده بودند ، اما با اين حال به ما فرمودند : راحت شدم ، من تکليفم را انجام دادم ، حالا هرچه مي خواهد پيش آيد ، بيايد ، آنچه مهم است انجام وظيفه است و عمل به تکليف شرعي .
پس از آن که رژيم پهلوي سخنراني و اعلاميه امام را عليه کاپيتولاسيون ديد ، مقدمات تبعيد ايشان را فراهم کرد . شبي به منزل امام ريختند و ايشان را دستگير کرده و يکسره به فرودگاه بردند و به ترکيه فرستادند .
مأموران وقتي که وارد قم شدند ، کفشهايي داشتند که صدا نمي کرد . آنها از جلوي بيمارستان فاطمي تا منزل امام ، در جلوي هر خانه اي يک مأمور گذاشته بودند تا اگر کسي خواست از منزلش خارج شود ، جلويش را بگيرند . بالاخره با ترس و لرز فراوان امام را گرفتند و تبعيد کردند . فرداي آن روز سرهنگ مولوي ( رئيس سازمان امنيت قم که آدمي بسيار خبيث بود . همه کماندوهاي ساواک زير نظر او بودند . در قضيه مدرسه که طلاب را زدند او سرپرست مأموران و کماندوها بود . در دستگيري اول امام که ايشان را به زندان بردند همين مولوي دست اندرکار امور بود . مرد خشن و بد دهني بود و همه دستگيري ها و جنايات زير نظر او صورت مي گرفت ) مرا به ساواک احضار کرد . حدود دو ساعت مرا نگه داشتند و بعد رها کردند . دراين دو ساعت ، مولوي گفتگوهايي با من داشت و اهانت زيادي به امام کرد . او گفت : من تو را خواستم براي اين که اطلاع دهم که خميني مرد ! دفنش هم کرديم ! سنگش را هم گذاشتيم ! ديگر نامي از خميني در دنيا نخواهد بود ! حالا هم به تو مي گويم از اين پس اگر نفست دربيايد و برنامه هايت را ادامه دهي ، ريزريزت مي کنم ! ناخنهايت را مي کشم ! تکه تکه ات مي کنم ! و پس از قدري فحاشي نسبت به امام و توهين به من گفت : حالا برو و هر کاري مي خواهي بکن . بعد آمد و در را باز کرد و مرا از اتاق به بيرون پرت کرد و صدا زد که اين را بيرونش کنيد .
البته اين ها از وقوع اعتراضي نسبت به تبعيد حضرت امام و به وجود آمدن حادثه اي همانند پانزده خرداد که مردم به خيابانها ريختند مي ترسيدند . به همين علت مي خواستند ما را بترسانند تا اقدامي به نفع امام انجام ندهيم . ولي اين تهديدات در روحيه ما تأثيري نگذاشت و بر حسب وظيفه مبارزه را ادامه داديم .
زندان مجدد
پس از تبعيد امام برنامه هاي ما از طريق منبرها و سخنراني ها شروع شد . در يک سخنراني که در مسجد امام زمان ( عجل الله تعالي فرجه ) برپا بود ـ درست در نيمه شعبان که بزرگترين اجتماع تهران در آنجا برپا مي شد ـ من سخنراني کردم و نام امام را آوردم و به تبعيد ايشان اعتراض کردم . بعد که از منبر پايين آمدم ، مرا محاصره کردند و مردمي را هم که مي خواستند مانع دستگيري من شوند ، با باتوم زدند . خلاصه مرا به کلانتري 8 بردند و آن جا سرهنگي به نام سياحت گر مشهور به جلاد که رئيس سازمان امنيت آن منطقه و از خبيثهاي روزگار بود ، به من بد و بيراه گفت و هتاکي کرد و گفت : حاضري دست از خميني بکشي و با ما همکاري کني تا آزادت کنيم ؟
گفتم : امکان ندارد .
گفت : به زندان مي فرستيمت . مرا به زندان قزل قلعه فرستادند مدتي آنجا زنداني بودم ولي چون مسئله پرونده فقط مربوط به سخنراني بود مدتي بعد آزاد شدم .
ده روز پس از آزادي ، مجدداً در يک سخنراني ديگر دستگير شدم . در خلال اين مدت هم در مسجد جامع تهران با دوستان برنامه تنظيم کرديم مرحوم شهيد حاج مهدي عراقي هم با ما بود . قرار گذاشتيم هر روز يک نفر سخنراني کند تا وقتي که او را بگيرند و بعد نفر دوم سخنراني کند و بعد ديگري . در اين جريان پس از دو روز نوبت من شد . روز اول که سخنراني کردم ، در مسجد را قفل کردند اما ناچار به گشودن در مسجد شدند ولي بلندگو را برداشتند و فرشها را جمع کردند حتي فرش روي منبر را هم برداشتند . من با همان وضع روز دوم هم سخنراني کردم . روز سوم مجدداً در مسجد را قفل کردند .
اين مبارزات ادامه داشت تا شبي از شبهاي ماه رمضان که در جلسه اي در جنوب تهران سخنراني مي کردم . يادم هست که منصور ـ نخست وزير وقت ـ دستور داده بود مراقبت کنند که کارمندان دولت زياد کاغذ مصرف نکنند . در همان جلسه موضوع را مطرح کردم و شديداً انتقاد کرده و گفتم : اگر مي خواهيد جلوي اسرافها را بگيريد ، براي يک مهماني سيصد هزار تومان گل مصرف شده است ، جلوي اين کارها را بگيريد . و فتوايي از امام نقل کردم براي کمک به مردم فقير و بيچاره در زمستان و اجازه دادن امام براي استفاده از سهم امام براي ذغال زمستان فقرا . مأموران همان وسط سخنراني اين مطلب را گزارش کردند و پليس آمد و محل را محاصره و مرا دستگير کردند . مردم را با کتک و باتوم پراکنده کردند و مرا آن شب در کلانتري 14 نگه داشتند و صبح تحويل سرهنگ طاهري ـ رئيس پليس تهران ـ دادند . سرهنگ به من گفت : شما در مقابل يک ملت قيام کرده ايد . همراهان تو در آن جلسه حدود هفتصد نفر بودند . شما با هفتصد نفر مي خواهيد مقابل يک ملت قيام کنيد ؟ افسران و روساي همان کلانتري در آنجا جمع بودند و حرفهاي ما را مي شنيدند من در جواب گفتم : شما سرنيزه هايتان را کنار بکشيد ، ما طرفداران خودمان را توي خيابانها جمع مي کنيم ، شما هم طرفداران خودتان را جمع کنيد ، ببينيم هفتصد نفر براي شما باقي مي ماند يا براي ما ؟ اين حرف باعث عصبانيت او شد و گفت : تو تازه چند روز بيشتر نيست که از زندان بيرون آمده اي معلوم مي شود خيلي بهت خوش گذشته است . گفتم ، جاي شما خالي خيلي خوب بود ! گفت : پس مي فرستمت ادبت کنند . بعد هم نوشت که اين شيخ را بارها گرفته ايم و ادب نشده ، انشاالله اين دفعه ادب شود . و مرا تحويل شهرباني داد . در آن جا بازجوي خبيث و خشني به نام نيک طبع که بعد از مدتي ماشينش را منفجر کردند و به درک واصل شد ، مدتي از من بازجويي کرد . بعد هم سوار ماشين شديم و خودش مرا به زندان قزل قلعه برد .
خدا رحمت کند ، مرحوم آيت الله حاج سيد مصطفي خميني توي سلول انفرادي بود و من در عمومي بودم . ايشان روي پاکتهاي معمولي ميوه به من وکالت داده بودند و نوشته بودند : اگر مرا بردند تبعيد ، يا از بين بردند ، شما از جانب من اجازه داريد سهم امام را هرطوري که مي توانيد صرف زندگي خانواده زندانيها کنيد و همين طور صرف امور حوزه و کارهاي ديگري که لازم است .
من وکالت را لاي کتابم گذاشتم و الان نمي دانم کجاست . بعد از مدتي مرحوم حاج آقا مصطفي خميني را به ترکيه تبعيد کردند . من هم مدتي زنداني بودم . غير از من حدود سي نفر ديگر از روحانيون هم بودند که هرچه مي خواستيم از بيرون زندان مي خريديم و محيط تا حدي خوب بود ، تا اين که منصور را کشتند و نصيري به روي کار آمد و شکنجه شروع شد .
من با آقاي جعفري همداني ، آقاي رباني املشي ، آقاي طاهري خرم آبادي ، آقاي واعظي ، مرحوم قريشي و … حدود 36 نفر در يک اتاق بوديم که خيلي سخت گذشت . بعد از يکي دو ماه عده اي از روحانيون را آزاد کردند ، ولي بقيه را براي محاکمه بردند . من به هشت ماه زندان محکوم و به زندان قصر منتقل شدم .
در اين زمان که زنداني بودم ، عده اي از اعضاي هيئت مؤتلفه را به اتهام قتل منصور به آن جا آوردند که بعضي در زير شکنجه به شهادت رسيدند و ديگران به زندانهاي طولاني محکوم شدند . چون سلول آنها نزديک ما بود ، صداي قرآن را مي شنيديم ، شبها هم که بيدار بودند و پيدا بود که نماز شب مي خوانند ولي نمي گذاشتند از نزديک با آنها تماس داشته باشيم .
مکافات تاجگذاري
چند روز قبل از مراسم تاجگذاري شاه ، گزارشي عليه من به دولت رسيده بود که در آن گزارش داده بودند که آيت الله خميني توسط سيد موسي قمي به من دستور داده است تا مراسم تاجگذاري را برهم بزنم و ظاهراً در اين گزارش قيد شده بود که مسئول بر هم زدن مراسم من هستم و اعلاميه اي هم تنظيم شده که قرار است حاج حسين آقاي مصدقي چاپ کند .
حاج حسين آقاي مصدقي را اول شب گرفته و کتک مفصلي هم به آن بيچاره زده بودند . بعد از آن هم آمدند مرا گرفتند . البته اين گزارش دروغ بود . من به ديدن آقا شيخ موسي که تازه از نجف آمده بود ، رفته بودم و اگرچه ما خودمان اقداماتي مثل پخش اعلاميه هاي مخفي مي کرديم ولي امام در اين مورد اعلاميه اي نفرستاده بودند که در آن مرا مأمور کرده باشند تا اين مراسم را برهم بزنم .
يادم هست که از ساعت هشت صبح تا يک بعد از ظهر ، منوچهري و تهامي و يک سرهنگ مرا مورد بازجويي قرار دادند و خيلي هم اهانت کردند . من در فشار عجيبي بودم . يک ناراحتي ديگر من از اين بود که ما برنامه اي در بيرون داشتيم و وسايلي در خانه من بود که نگران بودم به دست مأموران بيفتد و جريان برنامه ما کشف شود . به همين دليل کلکي زدم که به لطف خدا گرفت . گفتم : من شماها را نمي شناسم و کاري ندارم که مقدم ـ رئيس اداره ساواک ـ آدم خوبي است يا بدي ، ولي شنيده ام چيز فهم است . من ديگر به شما جواب نمي دهم . او خودش برود تحقيق کند . اگر من در اين جريان گزارشي تهيه کرده ام يا برنامه انفجار براي به هم زدن مراسم تاجگذاري داشته ام مرا نگهداريد . بازجويي هم نمي خواهد هرکار مي خواهيد بکنيد . اگر هم که خبري نبوده ، مرا زجر ندهيد و ناراحتم نکنيد .
يکي گفت : چه کسي مي گويد چيز فهم است ؟
گفتم : هم آقاي مطهري و هم آقاي فلسفي با ايشان ملاقات کرده اند . من از اين دو نفر شنيده ام ولي شماها چيزي سرتان نمي شود نه قسم سرتان مي شود ، نه حرف حسابي ! من ديگر حرفي با شما ندارم .
اين را که گفتم ، يکي از آنها برخاست و تلفني با کسي صحبت کرد و وقتي برگشت ، متوجه شدم که در بازجويي ام تخفيف داده اند . اگرچه زجر روحي فراواني کشيدم ولي چند روز بعد از مراسم مرا آزاد کردند . مطابق معمول هم تعهدي گرفتند که ديگر در اين جور کارها دخالت نکنم.
در تمام جريانها هر حادثه اي که پيش مي آمد ، سراغم مي آمدند و من مرتب با دستگاه درگيري داشتم .
جمهوري اسلامي ايران
بسمه تعالي
امام خميني «ره» : هرچه انقلاب اسلامي دارد از برکت مجاهدت شهدا و ايثارگران است
شهيد حجت الاسلام والمسلمين محلاتي
شهيد محلاتي از پيشگامان راستين در مبارزه عليه ظلم و بي عدالتي بود و افتخار نزديک به سي سال مبارزه و جهاد در راه عدالت و آزادي را با خود داشت . حضرت امام خميني ( قدس سره) در پيامي به مناسبت شهادت اين شهيد فريد فرمودند : اسلام عزيز و به ويژه جهان تشيع در طول تاريخ از صدر اسلام تاکنون سوابق درخشاني در ميدانهاي خون و شمشير داشته است . اميد آن است که ولي امر ، اين ميهمانان را که به سوي او مي روند ، از محضر خود کامياب فرمايد و به اين رزمندگان غرورآفرين ، به ويژه آنان که در اين جهاد في سبيل الله فعاليت و دخالت داشته اند ، عزت و عظمت مرحمت کند و به اين عزيزاني که در اين جنايت هولناک به سوي او پرواز کرده اند ، اجازه ورود به محفل خود دهد و حجت الاسلام حاج شيخ فضل الله محلاتي شهيد عزيز را که من و شما او را مي شناسيم و عمر خود را در راه انقلاب صرف کرد و بايد گفت که يکي از چهره هاي درخشان انقلاب بود و دراين راه که راه خداوند است ، تحمل سختيها نمود ، رنجها کشيد و با قامت استوار ايستادگي کرد ، اجازه ورود در محضر شهداي صدر اسلام مرحمت نمايد .
شهيد محلاتي در خانواده مذهبي و با تقوا به سال 1309 در شهرستان محلات ديده به عالم گشود . پدر و مادرش ارادت خاص به اهل بيت عصمت و طهارت (عليه السلام) داشتند و شهيد محلاتي را با احساسات ناب مذهبي پرورش دادند و اهتمامي تام به تربيت ديني آن مصروف داشتند.
شهيد محلاتي وقتي تحصيلات ابتدايي را به پايان مي رساند ، در حسينيه محلات حجره اي مي گيرد و زندگي تازه اي را در سلک طلبگي شروع مي کند . پس از گذرانيدن دروس مقدماتي ، در سال 1324 براي ادامه تحصيل عازم شهر مقدس قم مي شود . آشنايي وي با مرحوم آيت الله العظمي محمدتقي خوانساري ـ که در آن زمان از عراق به ايران تبعيد شده بود ـ تحولي در وي ايجاد مي کند و از او عنصر فعال سياسي پديد مي آورد.
ايشان دروس حوزوي را در محضر علماي بنام مي گذراند . درس خارج را حضرت آيت الله العظمي بروجردي و خدمت حضرت امام خميني ( قدس سره ) ، تفسير و فلسفه را در محضر مرحوم علامه طباطبايي ( قدس سره ) و دروس لمعه و مطول را نزد شهيد محراب آيت الله صدوقي ( قدس سره ) فرا مي گيرد .
شاکله شخصيت اخلاقي ، علمي و مبارزاتي شهيد در همان دوران پي ريزي مي شود . آشنايي با مشرف عرفاني و بينش فقهي حضرت امام خميني قدس سره و شرکت در مبارزات آيت الله کاشاني ( قدس سره ) و فداييان اسلام از وي چهره اي پرتلاش و پارسا و بردبار پديد مي آورد.
روزگار سخت زندان
دستگاه عاجز شده بود که با چه برنامه اي با امام مقابله کند . چون خودشان اهل ماديات و مسائل مادي بودند ، خيال کردند اگر به اصطلاح کاري بکنند که سهم امام به ايشان نرسد و وقتي مرجع تقليد پول نداشته باشد ، طلبه ها سراغ او نمي روند ! آنها خيال مي کردند عشق طلبه ها به امام از روي شهريه و پول است ! پس اگر پول نباشد مبارزه تمام مي شود !
اما خيلي زود ديدند اين کارها فايده اي براي آنها ندارد تصميم گرفتند نمايندگان امام را بگيرند . شب به خانه ما ريختند و مرا بردند . تازه داشتند کميته زندان را تعمير مي کردند . در اطلاعات شهرباني زيرزميني بود که 24 سلول انفرادي داشت . مرا به يکي از آن سلولها بردند و يک ماه در آن جا بودم و از بدترين زندانهاي من بود ؛ چون نه شب معلوم بود ، نه روز . آن جا در قديم ظاهراً انبار بوده و آن را سلول کرده بودند . پنج تا پله مي خورد تا به زيرزمين مي رسيد . هيچ دريچه و روزنه اي به فضاي آزاد نداشت . فقط دستشويي اش يک روزنه داشت که اگر باز بود ، شب و روز معلوم مي شد و تنفس بسيار مشکل بود و وقتي خيلي اصرار مي کرديم ، مأموران هواکش را روشن مي کردند و هوا بهتر مي شد .
کيفيت دستگيري به اين صورت بود : شخص دستگير شده را کف ماشين مي خواباندند و چشمهايش را مي بستند در سلول ، چشمهايش باز مي شد و در ضمن مقداري توي خيابانها مي راندند که زنداني نتواند مسير را حفظ کند و گيج شود . آنها بسيار با خشونت رفتار مي کردند . زندانيها را کتک مي زدند و شکنجه مي دادند . حسيني ؛ شکنجه گر معروف ، زندانيها را شکنجه مي کرد و بازپرسها بازجويي مي کردند .
يک نفر هم در اين اتاق شکنجه بود که در فحش دادن تخصص داشت و مرتب فحش و ناسزا مي گفت . ما ، حتي نمي توانستيم بلند نماز بخوانيم وگرنه کتک مي خورديم . هيچ صدايي جز صداي ناله زندانيها نمي شنيديم . کمتر کسي خوابش مي برد . سلولها يک متري بودند و يک نفره ، ولي گاهي که زندانيها زياد مي شد ، چهار يا پنج نفر را در يک سلول جا مي دادند !
يک شب که مصادف با شانزدهم آذر بود و چند روز دانشگاه شلوغ شده بود ، توي خوابگاهها ريخته بودند و دانشجويان را کتک زده بودند و آوردند آن جا که تعداد زندانيها زياد شد . ما در سلول چهار نفر بوديم و چون جاي خوابيدن نداشتيم ، يکي مي خوابيد و ديگران بيدار مي ماندند و درد دل مي کردند .
زندانيها وضع بدي داشتند ، غذا کافي نبود ، ميوه که به هيچ وجه نمي دادند ، حمام نداشتيم . به من پس از يک ماه اجازه حمام دادند که آن هم روز قبل از آزادي ام بود . در طول اين يک ماه ، لباس عوض نکرده بودم . يک قرآن کوچک به من داده بودند و من آن را مقابل پنجره اي که کمي نور داشت مي گرفتم و مي خواندم .
در وسط در آهني سلولها يک دريچه کوچک بود ، به قدر هشت سانت که از آن جا نگاه مي کردند تا بفهمند زنداني چه مي کند ، خوابيده يا بيدار يا مرده است . ما هم گاهي با انگشت اين روزنه را کنار مي زديم و اگر مي فهميدند مي آمدند فحشمان مي دادند . يک بار که از روزنه نگاه مي کردم ديدم پيرمردي ريش سفيد و خميده قد دارد وضو مي گيرد . وضويش که تمام شد صورتش را برگرداند ديدم آقا ميرزا باقر آشتياني است شب قبل او را به سلول پهلويي آورده بودند . شروع کردم به قرآن خواندن با صداي بلند ، چند تا آيه را بلند خواندم و بعد به عربي گفتم که من کي هستم و مسئله چيست . گاهي مي گفتند حالا که وقت قرآن خواندن نيست ولي با قرآن خواندن مسائل را با زندانيها يا رفقايي که عربي مي دانستند در ميان مي گذاشتيم . مثلاً با گفتن آيه لک فضل الله يعطيه من يشاء … مي فهماندم که من چه کسي هستم . در ضمن به عربي چند جمله در وسط آيه مي گفتم که مثلاً من چند روز است که اين جا هستم و اتهامم اين است و … با همديگر به عربي مسائل را مي گفتيم .
شهيد محلاتي و گزارش ساواك
شهيد حجتالاسلام والمسلمين حاج شيخ فضلالله مهديزاده محلاتي فرزند حاج غلامحسين در هجدهم تيرسال 1309 در خانوادهاي متدين و خداجو در شهرستان محلات متولد شد. از شش سالگي به مدرسهاي به نام ميرزا كه در واقع مكتبخانه بود رفت. پس از شش سال به تحصيل علوم ديني روي آورد بخشي از مقدمات رادر محلات فرا گرفت. در سال 1324 ش به حوزه علميه قم وارد شد و از محضر اساتيد بزرگواري چون آيات عظام محمد صدوقي، مرتضي مطهري، شيخ علي مشكيني، حاجاسدالله اصفهاني نورآبادي، عبدالجواد اصفهاني، مجاهد تبريزي و بزرگاني چون امام خميني (ره)، علامه سيدمحمدحسين طباطبايي، آيت الله سيدمحمدحسين بروجردي و آيتالله محمدباقر سلطاني بهرهمند شد. از سال 1326 به دنبال آشنايي با فدائيان اسلام و مرحومآيتالله سيدابوالقاسم كاشاني، مبارزه خود عليه رژيم را آغاز نمود. در جريان قيام 15 خرداد سال 1342 رابط بين علماي قم بود و با تنظيم اعلاميه و طومار، توانست امضاي 120 تن از علماي تهران بگيرد كه در آن زمان چنين اقدامي بيسابقه بود. شهيد محلاتي طي دوران مبارزه بارها دستگير، بازجويي و زنداني شد. در آستانه ورود حضرت امام به ايران يكي از فعال ترين اعضاي كميته استقبال از معظم له بود. درحمله به مركز راديو شركت داشت و براي نخستين بار صداي انقلاب اسلامي به وسيله ايشان از راديو بر سرتاسر كشور طنين افكند. پس از پيروزي انقلاب اسلامي، فعاليتش را به عنوان معاون كميته مركزي انقلاب اسلامي شروع كرد. او نخستين دبير جامعه روحانيت مبارز بود ودر سال 1359 به عنوان نماينده مردم محلات در مجلس شوراي اسلامي برگزيده شدو در همان اوايل به عنوان نماينده امام در سپاه پاسداران انقلاب منصوب گرديد. در اول اسفند 1364 ساعت 1230 دقيقه ظهر، هواپيماي «فرندشيپ» متعلق به شركت هواپيمايي آسمان هنگامي كه از تهران به مقصد اهواز در حركت بود، در آسمان اهواز هدف دو موشك هوا به هواي جنگندههاي عراقي قرار گرفت و در منطقه «وين» در 25 كيلومتري شمال اهواز سرنگون شد در آن واقعه دلخراش شهيد محلاتي به همراه بيش از چهل تن از روحانيون، نمايندگان مجلس و مسئولان فرهنگي كشور به شهادت رسيدند، پيكر مطهر ايشان پس از تشييعي باشكوه در جوار حرم حضرت فاطمه معصومه (س) در شهرستان قم به خاك سپرده شد. 1
آنچه باعث شد در اين شماره از مجله به شرح مختصري از زندگاني اين روحاني مجاهد پرداخته شود، دستيابي به سندي تاريخي است كه بيانگر گوشهاي ديگر از مجاهدتهاي ايشان است. در كشاكش وقايع قبل از 15 خرداد سال 1342، شهيد محلاتي درمورخه 13/3/42 در حضور جمعي در منزل آيتالله سيد محمد بهبهاني در تهران به ايراد سخنراني پرداخته است. تفسير و تحليل واقعه عاشورا، انتقاد از سياستهاي جاري حكومت، شرح و تبيين فاجعه حمله كماندوهاي رژيم به مدرسه فيضيه و فلسفه مخالفت روحانيت با رژيم شاه از مهمترين نكاتي است كه وي در سخنان خود بازگو نمود. گزارش كامل اين سخنراني توسط منبع نفوذي ساواك در منزل آيتالله بهبهاني براي ساواك ارسال گرديد. ولي به جهت تشابه اسمي اشتباهاً در پرونده انفرادي آيتالله بهاءالدين محلاتي شيرازي بايگاني گرديد و به همين دليل در هيچ يك از آثار منتشره در باره شهيد محلاتي اعم از كتاب و نشريه اين سند ديده نميشود. قبل از آوردن متن سند براي قرار گرفتن در فضاي مبارزاتي آن سالها به خصوص اقدامات و تلاشهاي شهيد محلاتي به بخشي از خاطرات ايشان كه مربوط به همان مقطع زماني است اشاره ميكنيم:
«... محرم در پيش بود، امام مرا خواستند و فرمودند: برويد وعاظ تهران و سران هيئتها را جمع كنيد تا در محرم امسال بتوانيم حداكثر بهرهبرداري را بكنيم، دستورالعمل هم در اين زمينه به من دادند، اعلاميهاي2 هم به من دادند كه در ماه محرم در دستهجات و سينهزنيها جنايات شاه و جريان فيضيه تشريح شود و ما حداكثر بهرهبرداري را از اين جريان بكنيم ... سران هيئتها را جمع كرديم، من در آن موقع در مسجد بنيفاطمه صحبت ميكردم و آنها را آماده كرديم براي روزهاي تاسوعا و عاشورا. نوحهها و اعلاميهها و پيامهاي امام را نيز به شهرستانها فرستاديم. در صبح روز هشتم محرم بود كه من به قم رفتم، صبحانه را در خدمت امام بودم و بعد گزارش تهران را خدمتشان دادم، امام در خانهشان روضه داشتند، بعد فرمودند: شما امروز به منبر برو و شروع كن من هم ميآيم. من منبر را به حول و قوةالهي شروع كردم و خيلي شديد، حمله رژيم به مدرسه فيضيه و تجاوزاتشان را برشمردم. جمعيت هم خيلي زياد بود. و اين برنامه كه بعد هم ادامه پيدا كرد، در آنجا صدا كرد. بعد از اين منبر امام فرمودند: من روز عاشورا را ميخواهم به مدرسه فيضيه بروم. شما بيائيد آنجا سخنراني كنيد. من صدايم گرفته بود و برنامههاي تهران يك قسمت عمدهاش دست من بود. به امام عرض كردم كه برنامههاي تهران دست من است و آنجا لنگ ميماند. امام فرمودند: پس يكي دو تا گوينده بفرستيد، سخنرانها را نام بردم، و بالاخره ايشان موافقت كرد آقاي مرواريد و آقاي سيدغلامحسين شيرازي را بفرستيم تا در روز عاشورا صحبت كنند. ... من با مرحوم شهيد مطهري شبها در خيابان پيروزي سخنراني داشتم و افسرهاي نيروي هوايي ميآمدند و منطقه حساسي بود. در خيابان هشتمتري چادر زده بودند. مرحوم شهيد مطهري اول صحبت ميكرد. شب دوازدهم محرم مرحوم شهيد مطهري از منبر پايين آمد و من رفتم بالاي منبر، وسط راه ايشان را دستگير ميكنند. بچههاي مسجد فهميده بودند كه آمدند وسط منبر يادداشتي به من دادند كه: ايشان را دستيگر كردهاند و شما كوتاه بياييد. من هم كاغذ را پاره كردم و حرفهايم را ادامه دادم. بچهها كه ميدانستند پس از منبر، من را در راه ميگيرند دو تا ماشين آماده كردند كه مرا فراري دهند. من هم شب ساعت دوازده شب كه سخنرانيام تمام ميشد پايين ميآمدم، يك مقدار مينشستم بعد بلند ميشدم و ميرفتم. آن شب نگذاشتند كه من بنشينم، از لابلاي جمعيت مرا آوردند داخل ماشين. در آنجا يك ماشين هم از مأمورين بود كه بچهها آن را شناخته بودند و راهش را سد كردند و ما آن شب فرا ركرديم و اينها نتوانستند مرا بگيرند. صبح آمدند منزل كه من نبودم و همانطور مخفي بودم... من تا حدود يكي دو ماه مخفي بودم. البته مكرر ميريختند خانه ما و مراقب بودند كه مرا دستگير كنند.» 3
مرتضي شريفآبادي
پي نوشتها:
1ـ قامت استوار، شهيد حجت الاسلام فضلالله مهديزاه محلاتي به روايت اسناد ساواك، مركز بررسي اسناد تاريخي، چاپ اول، پائيز 1382، مقدمه.
2ـ صحيفه نور، سازمان مدارك فرهنگي انقلاب اسلامي، چاپ دوم، پائيز 1370، ج 1، ص 89.
3ـ خاطرات و مبارزات شهيد محلاتي، مركز اسناد انقلاب اسلامي، چاپ اول، سال 1376، ص 50
سوابق مبارزاتي
در سال 1326 به دنبال آشنايي با فدائيان اسلام و مرحوم آيتالله كاشاني، مبارزه خود را عليه رژيم آغاز كرد. او كه در آن زمان جوان نوخاستهاي بود، با دعوت فدائيان اسلام براي اعزام به بيتالمقدس و مبارزه با اشغالگران فلسطين، اعلام آمادگي و ثبت نام نمود.
شهيد محلاتي كه از شور و نشاط زيادي برخوردار بود به هنگام انتخاب دورة هفدهم مجلس از طرف فدائيان اسلام و آيتالله كاشاني براي تبليغ به آذربايجان رفت تا به عنوان يك روحاني متعهد و آشنا به مسائل سياسي،مردم را براي شركت در انتخابات و حمايت از كانديداهاي فدائيان اسلام دعوت نمايد، كه در اين راه، با عنايت الهي، از سوء قصدي كه سلطنتطلبان به جان او كردند، جان سالم بدر برد.
در ماموريت ديگري كه از سوي مرحوم آيتالله العظمي بروجردي به ايشان واگذار شد، با وجود اينكه بيش از 22 سال نداشت، نقش مؤثر و فعالي را ايفا كرد و اين نشان ميداد كه ايشان يك آدم معمولي نيست، چرا كه يك طلبة معمولي، هرگز اينطور مورد توجه آيتالعظمي بروجردي رهبر جهان اسلام و مرجع تقليد عالم تشيع قرار نميگرفت و چنين ماموريتي به وي واگذار نميشد.
در رمضان سال 1332 به واسطه اينكه در بجنورد عليه كنسرسيوم نفت و كودتاي 28 مرداد سخنراني آتشيني كرده بود، دستگير و به مشهد تبعيد شد.
نظر شما