حاج احمد گفت: به جاي "مرسي"؛ بگو «خدا پدرت رو بيامرزه»!
شنبه, ۱۲ تير ۱۳۹۵ ساعت ۱۰:۱۹
نويد شاهد: گفتم:"حاج احمد متوسليان به خاطر يك كلمه براي چي منو زدين؟ گفت:"ما يك رژيم طاغوتي را با فرهنگش بيرون كرديم. خودمون فرهنگ داريم. شما نبايد تكرار كننده كلمات فرانسوي و اجانب باشيد. به جاي اين حرف ها بگو خدا پدرت رو بيامرزه!"
سردار بي نشان حاج احمد متوسلیان براي مسائل فرهنگي
ارزش زيادي قائل بود؛ از طرفي به اوقات فراغت رزمندگان نيز اهميت مي داد و
نمي گذاشت وقت آنها به بطالت بگذرد.
سردار سرتيپ دوم مجتبي عسگري مسوول موسسه حفظ آثار و نشر ارزش هاي دفاع
نقدس سپاه محمد رسول الله (ص) در گفتگو با خبرنگار نويد شاهد به خاطره اي
فراموش نشدني اشاره مي كند تا گوشه اي از دغدغه هاي فرهنگي حاج احمد را در
قالب چند جمله اي واگويي نمايد:
پاوه كه بوديم، حاج احمد صبح ها بعد از نماز ما را به ارتفاعات شهر مي برد و
توي آن برف و بخبندان بايد از كوه بالا مي رفتيم. بالا رفتن از كوه خيلي
سخت بود آن هم صبح زود. اما پايين آمدن راحت بود؛ روي برف ها سُر مي خورديم
و ده دقيقه اي برمي گشتيم.
حاج احمد هميشه روي پلي كه كنار كوه بود با يك جعبه خرما مي ايستاد و به
بچه ها خسته نباشيد مي گفت و از آنها پذيرايي مي كرد.
يكبار كه در حال برداشتن خرما بودم گفتم:"مرسي برادر.
" گفت:"چي گفتي؟"
فهميدم چه اشتباهي كردم، گفتم:"هيچي گفتم دست شما درد نكنه."
گفت:" گفتم چي گفتي؟"
گفتم:" برادر گفتم خيلي ممنون."
دوباره گفت:" نه اون اول چي گفتي."
من كه ديگر راه برگشتي نمي ديدم گفتم:" خرما را كه تعارف كردين گفتم مرسي."
گفت:" بخيز."
سينه خيز رفتن در آن شرايط با آن سرما و گل و برف ساعت 8 صبح، واقعا كار دشواري بود. چاره اي نبود بايد اطاعت امر مي كردم. بيست متري كه رفتم ديگر نتوانستم ادامه بدهم. انرژي ام تحليل رفته بود.
روي زمين ولو شدم و گفتم:"ديگه نمي تونم."
حاج احمد گفت:" بايد بري."
گفتم:" نمي تونم. والله نمي تونم."
بعد با ضربه اي به پشتم زد كه نفهميدم از كجا خوردم! ظهر كه همديگر را دوباره ديديم گفتم:"حاج احمد اون چه كاري بود كه شما با من كردي؟ مگه من چي گفتم؟ به خاطر يك كلمه براي چي منو زدين؟
گفت:"ما يك رژيم طاغوتي را با فرهنگش بيرون كرديم. ما خودمون فرهنگ داريم. زبان داريم. شما نبايد نشخوار كننده كلمات فرانسوي و اجانب باشيد. به جاي اين حرف ها بگو خدا پدرت رو بيامرزه!
انتهای پیام / س.ع
يكبار كه در حال برداشتن خرما بودم گفتم:"مرسي برادر.
" گفت:"چي گفتي؟"
فهميدم چه اشتباهي كردم، گفتم:"هيچي گفتم دست شما درد نكنه."
گفت:" گفتم چي گفتي؟"
گفتم:" برادر گفتم خيلي ممنون."
دوباره گفت:" نه اون اول چي گفتي."
من كه ديگر راه برگشتي نمي ديدم گفتم:" خرما را كه تعارف كردين گفتم مرسي."
گفت:" بخيز."
سينه خيز رفتن در آن شرايط با آن سرما و گل و برف ساعت 8 صبح، واقعا كار دشواري بود. چاره اي نبود بايد اطاعت امر مي كردم. بيست متري كه رفتم ديگر نتوانستم ادامه بدهم. انرژي ام تحليل رفته بود.
روي زمين ولو شدم و گفتم:"ديگه نمي تونم."
حاج احمد گفت:" بايد بري."
گفتم:" نمي تونم. والله نمي تونم."
بعد با ضربه اي به پشتم زد كه نفهميدم از كجا خوردم! ظهر كه همديگر را دوباره ديديم گفتم:"حاج احمد اون چه كاري بود كه شما با من كردي؟ مگه من چي گفتم؟ به خاطر يك كلمه براي چي منو زدين؟
گفت:"ما يك رژيم طاغوتي را با فرهنگش بيرون كرديم. ما خودمون فرهنگ داريم. زبان داريم. شما نبايد نشخوار كننده كلمات فرانسوي و اجانب باشيد. به جاي اين حرف ها بگو خدا پدرت رو بيامرزه!
انتهای پیام / س.ع
نظر شما