دیدن چهره خندان همسرم بعد از شهادت، آبی بر آتش همه بی تابی هایم بود
به گزارش نوید شاهد، فاطمه پهلوانیان همسرمهندس شهید امیر مهرداد به طور خلاصه گوشه هایی از زندگی این شهید بزرگوار را برایمان شرح می دهد:
دوران کودکی و نوجوانی
اسفند ماه سال سی و شش، در روز ولادت حضرت علی علیهالسلام، هنگام اذان ظهر بهدنیا آمد. اسمش را هم با خودش آورد، امیر. خداوند امیر را بعد از سه فرزند دختر به خانوادهاش عطا کرده بود. داشتن پسر آرزوی پدر امیر بود و او همیشه در راز و نیازهایش پسری با ایمان از خداوند طلب میکرد. خانواده امیر درآن سال¬ها در محله شمس¬آباد تهران زندگی میکردند.. درمیان اطرافیان، ارتباط امیر بیش از هر کس با مادر بود.
در مدرسه، تیزهوشی و سربراهی او وجه تمایزش بود از باقی بچهها. سالهای پنجم و ششم را در یک سال تمام کرد. همه اولیای مدرسه از امیر راضی بودند. نه فقط اولیای مدرسه، همه، از نظر همه امیر پسر خوب، سالم و سربراهی بود. سالهای دبستان و دبیرستان را بههمین ترتیب با موفقیت و بهخوبی به اتمام رساند. سال آخر دبیرستان بود که برخلاف توقع خانواده و معلمش نمراتش چندان خوب نشد. بهگفته مادرش دوستان امیر در آن سال اهل درس نبودند. دلخوری مادر از این وضعیت برای امیر چنان مهم، سخت و گران بود که سال بعد آنقدر برای کنکور درس خواند که در هر ده رشته انتخابی خود برای دانشگاه پذیرفته شد. رشته مهندسی شیمی دانشگاه شریف انتخاب و علاقه خودش بود. او رشته نفت و گاز را دوست داشت و نفت و گاز نیز زیر مجموعه رشته مهندسی شیمی بود.
"سالهای دانشگاه"
سال پنجاه و چهار بود که در رشته مهندسی شیمی دانشگاه شریف پذیرفته شد. امیر دانشجویی ممتاز و نمونه در درس و دانشگاه بود، اما دانشجو بودن در آن سالها با جریاناتی که در حال وقوع بود برای کسی با بینش وسیع وتوانمندیهای بالای امیر وظیفهای پرخطر و مسئولیتی سنگین بود. تیزهوشی و تعهد بالای او سالهای سخت ولی پرباری را برایش رقم زد.
تا آن زمان امیر به طور جدی به فعالیت سیاسی نپرداخته بود. فعالیت امیر با دستگیری تعدادی از دانشجویان توسط ساواک و دستگیری اشتباه خودش همراه آنان آغاز شد. ساواک که مدرکی برای اثبات محکومیت امیر نداشت او را پس از مدتی آزاد کرد. آزار و اذیت و ضرب و شتم امیر در این چند روز توسط ساواک سبب شد ساق پای او آسیب ببیند تا جایی که این مشکل همیشه او را آزارمیداد. اما این ماجرا نقطه عطفی در مسیر زندگی سیاسی امیربود و پس از آن بود که فعالیت¬های سیاسی امیر شکل تازه¬ای به خودش گرفت.
"زندگی مشترک"
دی ماه سال شصت بود که ازدواج کردیم. در آن زمان من 19 سال و امیر 24 سال سن داشتیم. زندگی مشترک ما یک سال و چند ماه بیشتر طول نکشید. چند ماه آخر هم امیر بیشتر در جبهه بود. این دوران هرچند بسیار کوتاه، برای من بسیار ارزنده و پربار بود. هنوز هم با وجود گذشت سال¬ها، با یاد امیر انرژی تازه¬ای می¬گیرم و زندگی را به پیش می¬برم.
در آن روزها خانواده امیر و خود او به دنبال یافتن همسری مناسب برای او بودند. دربین دوستان، اقوام و آشنایان اگر کسی شخص مناسبی برای او پیدا میکرد،او را پیشنهاد میداد. به گفته مادر امیر، آنها خیلی زیاد برای خواستگاری اقدام کرده بودند ولی امیر با هیچیک از آنان موافقت نکرده بود و همواره میگفت به دنبال کسی میگردد که او را با خود همراه ببیند.
از همان جلسه اول آشنایی، پدرم به شدت تحت تأثیر شخصیت امیر قرار گرفت تا جایی که با ازدواج ما کوچک ترین مخالفتی نکرد. شخصیت او به گونهای بود که با رفتار و منش خود، دیگرانی را هم که حتی با او تفاوتهای فکری و اعتقادی داشتند، به خود جذب مینمود.
پس از ازدواج با امیر زندگی شیرین و باصفای خود را در خانهای کوچک در طبقه بالای منزل پدری او آغاز کردیم. زندگی با شرایط جدید در خانهای کوچک و با وسایلی ساده و اندک برای من که تا آن زمان در خانه پدری با رفاهی نسبتا بالا به سر برده بودم، در نظر دیگران سخت به نظر میرسید، درحالیکه گرمای وجود امیر، نوع رفتار و گفتارش، از این خانه کوچک و ساده برایم بهشتی ساخته بود که با هیچ چیز در دنیا عوض کردنی نبود. صادقانه میگویم اگر امیر را فردی یک بعدی میافتم زندگی در آن شرایط برایم خیلی آسان نبود.
ویژگی بسیار مهم امیر ملایمت، ملاطفت و آرامش او بود. آنقدر درخواستهایش را با ملایمت، آرامش و منطق بیان میکرد که چارهای جز قبولش برایم باقی نمیماند. آن هم با جان و دل نه از روی اجبار. یادم میآید که در آن سال ها با وجود اینکه حجابم مناسب بود ولی چادر بهسر نمیکردم. امیر بسیار علاقه داشت که من از حجاب به شکل چادر استفاده کنم، ولی هیچگاه این مسئله را بر من تحمیل نکرد، فقط گاهی اوقات که من چادر به سر میکردم با ملایمت و مهربانی از چهره من با چادر تعریف میکرد و بارها به من گفته بود که با چادر بسیار زیبا و شبیه فرشتهها میشوی. سرانجام از این طریق بود که من با تشویقهای امیر و خواست قلبی خودم و نه از روی اجبار چادر را برگزیدم.
در ارتباطش با خداوند نیز، معنویت بالای امیر بسیار مشهود و چشمگیر بود. همیشه چیزی در درونم به شهید شدنش گواهی میداد. هنوز هم بزرگترین آرزوی من خواندن یک رکعت نماز پشت سر امیر است، نمازی که از عمق جان و با تمام وجود می¬خواند. من همیشه یک پای او را بر زمین و پای دیگرش را در آسمان میدیدم. از نظرم او نمونهای از یک انسان کامل بود و من با تمام وجود قبولش داشتم و همواره در ترس از دست دادن امیر مضطراب بودم، صبح¬ها که با او خداحافظی میکردم تا شب به انتظار دیدن دوباره امیر نگران مینشستم. هیچوقت نشد تا بدون دیدن رویش و بدون خداحافظی از من بگذارم منزل را ترک کند. واقعاً که بودن در کنار چنین فردی میتواند زیباترین لحظات زندگی هرکسی باشد.
"نگاه به مادیات"
درآمد ماهیانه امیر تا پیش از ازدواج، دو هزار و دویست، 2200 تومان بود. بعد از ازدواج و تأهل، اين مبلغ به چهار هزار، 4000 تومان رسید. نکته قابل اهميت، نحوه دريافت حقوق امير و همكارانش در جهاد دانشگاهی بود. رويه اينطور بود كه درآمد ماهانه حاصل از كارهاي انجامشده جمع و ثبت میشد و هر كس حقوقش را خودش با توجه به نياز ، تعداد افراد خانوار و اجارهخانهاش از آن پول برمیداشت.
ممكن بود يک نفر با توجه به انجام كاري، مستحق دريافت دههزار تومان در ماه هم باشد ولي همان فرد -به تشخیص خودش- بواسطه مجرد بودن يا مسکن داشتن یا نيازي به خرجی زن و بچه و اجارهخانه نداشتنش، حتی كمتر از كسي هم كه مستحق دريافت مثلاً سه هزار تومن بود، حقوقش را برميداشت. يعني آن موقع كسي به فكر مالاندوزي نبود.
"تصمیم به رفتن"
قبل از ازدواج، امیر تصمیم داشت به جبهه برود ولی به دلیل بیماری مادرش رفتن را به تعویق انداخته بود. عمل قلب مادر با موفقیت انجام شد. از طرفی جهاد دانشگاهی و پروژههای در دست اجرای امیر تا حد زیادی به ثمر نشسته بود و در همان زمان بود که تصمیم امیر برای رفتن به جبهه قطعی شد. چندین بار از راه¬های مختلف، مستقیم و غیر مستقیم مسئله رفتن را مطرح می¬کرد. تا اینکه یکبار رو در روی من نشست و مسئله رفتنش را به جبهه بصورت جدی مطرح کرد. وجود اینکه برایم بسیار سخت بود اما آنقدر او را مصمم دیدم که جز موافقت چارهای نداشتم. او تصمیمش را گرفته بود و من هم دیگر چیزی برای گفتن نداشتم.
خوب است این را بگویم، در بعضي از مصاحبههایی كه با من انجام دادهاند، میپرسند: "چرا همسر شما به جبهه رفت درحالیکه میتوانست مثل گذشته در جهاد دانشگاهي شريف به كار ابداع و اختراعاتش بپردازد؟!" من هم پاسخم هميشه اين است که امير و افرادی همنسل او که آن زمان و آن شرایط زندگی را درک کردند، درگير ماديات و ظواهر زندگي و دنيا نبودند. اصلاً به طور كلي مردم آن زمان در فکر مادیات نبودند. هر كسی با توجه به درآمدش زندگی میكرد. همه تلاش میکردند كه از دیگران در خدمت به کشور و نظام پیشی بگیرند و عقب نمانند. امير هم همينطور، درس خواند و كار كرد تا بُعد علمي كشور را ارتقاء دهد. در این بین پولي هم بهدست میآورد كه با آن زندگي ساده و خوبي داشتيم. قانع هم بوديم. وقتي هم که جنگ شد، اين فكر را كرد كه در جهاد يا جاهاي علمي ديگر، كساني هستند كه كار او را انجام بدهند تا او از جبهه برگردد، جنگ هم كه تمام شد برميگردد و كارهای تحقيقاتیاش را از سر میگيرد، چرا؟ چون نياز آن زمان كمك به جبهه و جنگ بود و مسأله پول و علم در درجه چندم قرار داشت.
"شهادت امیر"
امیر پس از اعزام به جبهه یکبار به مرخصی آمد و باوجود مشغله کاری فراوانش با هم به سفر مشهد رفتیم. سفر خاطره¬انگیزی بود. هرگز آن صحنه زیبا و بهیادماندنی فراموشم نخواهد شد، با امیر وارد حرم شدیم و هنگامیکه امیر پس از زیارت از حرم بیرون آمد، چهره¬اش آنقدر نورانی و معنوی شده بود که دیگر تردیدی نداشتم در اعزام بعدیش به منطقه شهید خواهد شد.
امیر پس از بازگشت از سفر، به جهاد دانشگاهی سر زد و به کارهایش رسیدگی کرد و دوباره به منطقه برگشت. با رفتن امیر به جبهه به خانه پدرم رفتم و حدود 2ماه در منزل پدریام ماندم. دورههای اعزامی 3ماهه بود و دیگری چیزی به برگشتن امیر نمانده بود. با شروع مهرماه و فعالیت من در مدرسه، انتظارم برای بازگشت امیر دیگر بیش از پیش شده بود. امیر گاهی با مدرسه تماس تلفنی میگرفت و هر بار که از او میپرسیدم چه زمانی باز خواهد گشت به شوخی میگفت: "شک نکن! حتما برمیگردم یا عمودی برمیگردم یا افقی"، اما من آن زمان اصلا نمیفهمیدم که امیر منظورش چیست و بعدها فهمیدم چرا با آن قاطعیت میگفت که: "حتما برمیگردم". نامههای آخری که از امیر بهدستم رسیده بود خبر از شروع عملیاتی میداد که درصورت آغاز آن، بازگشت امیر به تعویق میافتاد. با وجود این دیگر طاقت نیاوردم و از خانه پدرم به خانه خودمان بازگشتم تا هم خانه را مرتب و آماده کنم و هم موقع بازگشت امیر در خانه باشم و از او استقبال کنم چراکه امیر در خانه بودن بدون مرا تحمل نمیکرد. امیر همیشه دوست داشت تا موقع ورودش به خانه، حتما من در خانه باشم و اگر از سر کار و هر جای دیگر به خانه میآمد و من خانه نبودم حتما دلواپسم میشد یا اگر هم نگران نمیشد و حتی اگر میدانست کجا هستم، باز هم بدون حضور من در خانه قرار نداشت و بدنبالم میآمد تا با هم به خانه برگردیم. یادم میآید که یک روز از ماه رمضان، امیر بهاصرار من به افطاری مردانه یکی از دوستانش که دعوت داشت رفت و من هم بهاصرار او به منزل پدرم رفتم. من بهمحض افطار کردن آماده شدم تا به منزل خودمان برگردم و مادرم بسیار اصرار داشت تا کمی بیشتر پیش آنها بمانم ولی از آنجا که با روحیات امیر آشنا بودم، علت را بازگو کردم و با عذرخواهی و در کمال ناباوری ایشان به خانه بازگشتم. به محض رسیدن، امیر را دیدم که او هم فقط افطارش را کرده بود و بهسرعت به خانه آمده بود و با نبود من، در حال حرکت بهسمت منزل پدریم برای مشایعتم تا خانهمان بود. برادم که مرا تا منزلم همراهی کرده بود خود این صحنه را دید و کامل متوجه منظورمن از آن حرفها که به ایشان زده بودم شد.
هر روز به مدرسه میرفتم و علیرغم اصرار خانواده ام به رفتن به خانه ایشانو اینکه نمی¬خواستند تنها بمانم، ولی من ترجیح می¬دادم در منزل خودمان و منتظر امیر بمانم. حدود یک ماه بهاین شکل گذشت تا اینکه یک روز در حال بازگشت از مدرسه به خانه سرباز موتورسواری را دیدم که در کوچه ما از این سمت به آن سمت میرفت. احساس کردم به دنبال نشانی جایی میگردد. اضطراب عجیبی همه وجودم را فرا گرفت. این فکر که موتورسوار برای رساندن خبری از امیر آمده باشد، برایم بسیار سخت و غیر قابل تصور بود. به سرعت خودم را به درب خانه رساندم، کلید را در قفل چرخانده، درب را باز نمودم و وارد خانه شدم. موتور سوار همچنان در کوچه بالا و پایین میرفت. پس از چند دقیقه زنگ منزل صاحبخانهمان را زد و بعد از مکالمه کوتاهی کوچه را ترک کرد. چند روز قبل از آن اتفاق با معراج شهدا تماس و سراغ امیر را گرفته بودم. آنها به من اطمینان داده بودند که شهیدی با این نام تا آن زمان به معراج منتقل نشده است. این تنها چیزی بود که می¬توانست تا حدودی دلم را گرم و از نگرانی شدیدی که داشتم بکاهد.
همان شب بود که پدر و مادرم برای دیدن من به خانه ما آمدند. نشسته بودیم که ناگهان زنگ خانه به صدا در آمد، باورم نمیشد. صاحبخانهمان بود. پدرم درب را باز و با همسایه شروع به صحبت کرد. دوباره همان اضطراب به سراغم آمد. دیگر نتوانستم خودم را کنترل کنم. با حالت پریشان چادر را به سرم انداختم و فقط خودم را به سرعت به پدرم و مرد همسایه که در حال صحبت بودند رساندم و نگران و بیتاب همسایه را قسم میدادم تا اگر از امیر خبری دارد به من بگوید. پدرم با آرامشی رو به من کرد و گفت خبر مهمی نیست و گفتگوی ما ارتباطی با امیر ندارد و فقط صاحبخانهتان میخواهد در مدت کوتاهی منزلش را تخلیه کنید زیرا به خانهاش نیاز دارد. با شنیدن این حرف تمام نگرانیم یکباره به آرامش تبدیل شد وانگار این بهترین خبری بود که تابحال شنیدهام. من نمیدانم که پدرم چگونه توانست تا این حد آرام و بدون هیچ واکنش تردیدآمیزی واقعیتی را که از صاحبخانهمان شنیده بود پنهان نماید. نمیدانم چه بر پدرم گذشت و قلبش چطور در سینهاش فشرده و مالامال درد شد وقتی که با تمام عشق و علاقهاش به امیر، خبر شهادتش را شنید اما نتوانست به من واقیت را بگوید. بله! متأسفانه حقیقت این نبود که پدر به من گفت، امیر شهید شده بود، مرد همسایه خبر شهادت امیر را به پدرم داده بود و پدرم باتوجه بهاینکه شرایط مرا میدانست خودش را کنترل کرد تا به من و بچهای که در راه داشتم آسیبی نرسد.
هنوز در بیخبری بسر میبردم، فردای آن روز پس از بازگشت از مدرسه به خانه آمدم و تصمیم داشتم برای دیدار مادر و پدر شوهرم به منزلشان بروم. در حال آماده شدن برا رفتن بودم که زنگ خانه به صدا درآمد. درب را باز کردم، پشت درب یکی از آشنایان قدیمی که مادر شهید هم بود ایستاده بود. داخل خانه آمد و نشست. پس از پذیرایی جزئی، محترمانه به او گفتم قصد رفتن به خانه پدر امیر را دارم و چون آنها از رفتن من مطلع هستند اگر دیر کنم نگران خواهند شد. از من خواست تا خانه پدر امیر همراهیم کند و وقتی تعجبم را دید گفت که در آن حوالی کار دارد و با من خواهد آمد. حضور آن مادر در منزل ما و اصرار او بر همراهی من بر دلواپسی من بیش از پیش می افزود. پس از نزدیک شدن به خانه پدر امیر از آن آشنا خداحافظی کرده و هراسان به سمت خانه دویدم. هر آینه احتمال میدادم برای امیر اتفاقی افتاده باشد. به داخل کوچه که پیچیدم همه چیز آرام بود. درب خانه را زدم و وارد شدم. مادر امیر را دیدم که چشمانش از گریه زیاد ورم کرده بود. به من گفت که کسی از امیر خبر درستی به آنها نمیدهد. معلوم نیست که شهید شده، مجروح است و یا اسیر. به او گفتم که امیر شهید نشده و خودم از معراج شهدا پرسیده ام. غافل از اینکه امیر یک روز پس از تماس من به معراج منتقل شده بود. از درب خانه خارج شدم و پدرم را دیدم که به سمت خانه می¬آمد. مثل همیشه نبود. به من که رسید بر روی زانوهایش نشست. به من گفت که امیر را در معراج دیده و سر او را در آغوش گرفته است. چیزی را که میدیدم نمیتوانستم باور کنم، تا آن زمان که جنازه امیر را دیدم. دیدن لبخندی که بر لب داشت آبی بود بر آتش همه بیتابیهایم.
"یادگارامیر"
از امیر یک دختر برایم به یادگار مانده که چهار ماه پس از شهادت پدرش به دنیا آمد. من در طول این سالها بسیار تلاش کردم تا مریم احساس کمی و کاستی نکند و اگرچه پدرش امیر را ندیده است، بتواند او را به خوبی بشناسد.