دفتر خاطرات - وصف نشانه های پرواز
يکشنبه, ۱۶ خرداد ۱۳۹۵ ساعت ۱۲:۰۳
نوید شاهد: آبان ماه سال 1362 بود و ما در محل قرارگاه تاکتیکی لشکر در مریوان مستقر بودیم . نیمه های شب بود که مهدی آمد سراغم و به من گفت : شنیده ام شما حدیثی را برای بچه ها نقل کرده اید دوست دارم آن حدیث را برای من هم بگویید .
به روایت از : حاج محمد پروازی
آبان ماه سال 1362 بود و ما در محل قرارگاه تاکتیکی لشکر در مریوان مستقر بودیم . نیمه های شب بود که مهدی آمد سراغم و به من گفت : شنیده ام شما حدیثی را برای بچه ها نقل کرده اید دوست دارم آن حدیث را برای من هم بگویید . گفتم : باشد و حدیث را خواندم . دیدم ایشان گریه اش گرفت . گفتم چرا ناراحت شدی ؟ مگر از عملیات می ترسی ؟ گفت : حاجی تو خودت می دانی که من مرد ترس نیستم ولی نمی دانم چرا آسمان اینجا بوی خون می دهد . حرفش را جدی نگرفتم و گفتم : باز که شروع کردی .... گفت : نه حاج آقا این آسمان بوی خون می دهد ، گفتم : ما که نفهمیدیم یعنی چه ؟ گفت : یعنی می خواهد عملیات بشود . گفتم : اینقدر را که من هم می فهمم که می خواهد عملیات بشود . گفت : بگذار خبری به تو بدهم . تا سه روز دیگر لشگر قطعاً وارد عملیات می شود . گفتن این خبر کار ساده ای نیست . چون من یادم است توی کربلای یک، گردان کمیل از لشگر 27 تا پیش کمینهای عراقی هم رفت ، حتی به من گفتند : این سیاهی که می بینی کمین عراقی است و آن را بزنید ، اما همان موقع بی سیم زدند و گفتند عملیات منتفی شده و برگردید عقب، حتی می خواهم این را بگویم کسی ممکن است بگوید امشب عملیات می شود ولی اینکه حتماً چنین خواهد شد یا خیر اعلام قطعی آن کار هر کسی نیست ، اما مهدی برگشت و به من گفت : سه روز دیگر اینجا عملیات می شود با شوخی و مزاح به او گفتم : بارک الله ، مطمئنی ؟ خیلی جدی گفت : بله . با تعجب گفتم : بابا تو علم غیب داری ؟ خندید و گفت : نه حاج آقا علم غیب من کجا بود ؟ ولی به شما می گویم تا سه روز دیگر عملیات می شود . بالاتر از این را هم دوست داری بهت بگویم ؟ گفتم : بالاتر چیست ؟ گفت : حاجی جون سه روز دیگر عملیات می شود . من هم راهی این عملیات می شوم وتوی همین عملیات هم شهید می شوم . گفتم : مهدی جان ! برادر من آخر این چه حرفی های است که می زنی از کجا می دانی عملیات می شود ؟ اصلاً از کجا می دانی شهید می شوی ؟ گفت : حاج آقا بالاتر از اینها را به تو بگویم ؟ سه روز دیگر عملیات می شود من می روم عملیات و دو ساعت بعد ازاین ساعتی که دارم با شما حرف می زنم گلوله ای به قلبم می خورد و شهید می شوم . او این حرف را به من زد و رفت و من همه اش به این فکر می کردم که آخر این حرفها به مهدی نمی خورد ، ولی از روی کنجکاوی از یکی از رفقا پرسیدم : ساعت چنده ؟ گفت ساعت 15/11 شب است . سه روز بعد عملیات شد . همانطور که مهدی گفته بود . گردان ما در عملیات شرکت کرد بنده و مهدی خندان با هم بودیم .
رفتم نزدیک مهدی دیدم همه بچه ها زیر آن آتش بی امان دشمن به رو دراز کشیده اند، اما مهدی از شدت خستگی نشسته روی زمین و دراز نکشیده تا مرا دید گفت: حاجی تو هم که اینجایی؟ گفتم: بله چرا تو باشی ما نباشیم. یک مقداری که نشست و نفسش تازه شد در جا بلند شد و با تمام قامت ایستاد آتش هم خیلی سنگین بود، من از جا نیم خیز شدم، دستش را گرفتم و فریاد زدم: مرد، به تو می گویم دراز بکش تا آتش سبک بشود. مهدی ابتدا دراز کشید ولی لحظه ای بعد به سرعت بلند شد و ایستاد. گفتم چرا دوباره بلند شدی؟ گفت: حاجی، من تا به امروز در مقابل تیر و تانک و توپ دشمن سر خم نکرده بودم، این یک دقیقه ای هم که اینجا دراز کشیدم برای این بود که شما گفتید دراز بکش والا من آدمی نبودم که زیر آتش این نامردها دراز بکشم. به نظر من به خاطر همین جگر آوری و رشادت مهدی بود که در بین بچه های لشگر به شیر کوهستان معروف بود. مهدی بلافاصله بلند شد و رفت جلو. 5 – 6 دقیقه ای گذشت. من یک لحظه او را ندیدم تا اینکه خودم را کشیدم توی خط الرأس جغرافیایی، نگاه کردم به مهدی که حالا رسیده بود کنار سیم خاردار عراقیها. رفته بود وسط سیمهای خاردار حلقوی که پر از مین بود. بدون هیچ سیم چین یا وسیله ای و بدون همراه داشتن تخریب چی . آخر از تخریب چی ها یکی شهید شده بود، یکی مجروح . بالاخره مهدی می خواست از توی سیم خاردار راهی پیدا کند و معبری برای بچه ها باز کند. برانکارد هم نبود که بچه ها آن را روی سیم خاردار بگذارند و رد شوند. بعد من دیدم مهدی دستهایش را انداخت توی کلاف سیم خاردار و فشار داد. سیم خاردار را باز کرد. اما سیم خاردارها از یک طرف دستش رفته بودند و از آن طرف دیگر دست او بیرون زده بودند. از دستهایش شر شر خون می ریخت. توی همین وضعیت سرش را کرد توی حلقه های سیم خاردار و رفت و نشست وسط سیمها با چه مشقتی دستهایش را توی سیم خاردار در آورد و یکی یکی مینها را برداشت و چید کنار. سریع معبر را باز کرد و بعد دستهای خون آلودش را دوباره انداخت آن طرف سیم خاردار، دوباره شانه هایش گیر کرد به سیم و تیغه های تیز سیم خاردار پیراهن و زیر پوش و پوست تنش را پاره کرد و خون زد بیرون. بالاخره خودش را از دست آن تیغها هم نجات داد و از سیم خاردارها گذشت. دستش را برد سمت نارنجک و نارنجک را در آورد می خواست ضامن نارنجک را بکشد که در یک لحظه تیربارچی دشمن از بالای سرش او را دید و لوله کالیبر 5/14 ضد هوایی را گرفت روی سینه مهدی و او را به رگبار بست . یک لحظه گفت : آخ بعد دستهایش را به شکل صلیب باز کرد و به پشت روی سیم خاردار عراقیها افتاد. من از برادری که امروز هم زنده است و جزو همان هفت نفر بود همان موقع پرسیدم: فلانی ساعت چند است؟ گفت: 15/11/ است یعنی از همان وقتی که مهدی گفته بود شهید می شوم تالحظه ای که شهید شد دقیقاً 72 ساعت طول کشید.
منبع: کتاب آن سه مرد
انتشارات : ( نشر غنچه ) موسسه فرهنگی هنری شهید آوینی
آبان ماه سال 1362 بود و ما در محل قرارگاه تاکتیکی لشکر در مریوان مستقر بودیم . نیمه های شب بود که مهدی آمد سراغم و به من گفت : شنیده ام شما حدیثی را برای بچه ها نقل کرده اید دوست دارم آن حدیث را برای من هم بگویید . گفتم : باشد و حدیث را خواندم . دیدم ایشان گریه اش گرفت . گفتم چرا ناراحت شدی ؟ مگر از عملیات می ترسی ؟ گفت : حاجی تو خودت می دانی که من مرد ترس نیستم ولی نمی دانم چرا آسمان اینجا بوی خون می دهد . حرفش را جدی نگرفتم و گفتم : باز که شروع کردی .... گفت : نه حاج آقا این آسمان بوی خون می دهد ، گفتم : ما که نفهمیدیم یعنی چه ؟ گفت : یعنی می خواهد عملیات بشود . گفتم : اینقدر را که من هم می فهمم که می خواهد عملیات بشود . گفت : بگذار خبری به تو بدهم . تا سه روز دیگر لشگر قطعاً وارد عملیات می شود . گفتن این خبر کار ساده ای نیست . چون من یادم است توی کربلای یک، گردان کمیل از لشگر 27 تا پیش کمینهای عراقی هم رفت ، حتی به من گفتند : این سیاهی که می بینی کمین عراقی است و آن را بزنید ، اما همان موقع بی سیم زدند و گفتند عملیات منتفی شده و برگردید عقب، حتی می خواهم این را بگویم کسی ممکن است بگوید امشب عملیات می شود ولی اینکه حتماً چنین خواهد شد یا خیر اعلام قطعی آن کار هر کسی نیست ، اما مهدی برگشت و به من گفت : سه روز دیگر اینجا عملیات می شود با شوخی و مزاح به او گفتم : بارک الله ، مطمئنی ؟ خیلی جدی گفت : بله . با تعجب گفتم : بابا تو علم غیب داری ؟ خندید و گفت : نه حاج آقا علم غیب من کجا بود ؟ ولی به شما می گویم تا سه روز دیگر عملیات می شود . بالاتر از این را هم دوست داری بهت بگویم ؟ گفتم : بالاتر چیست ؟ گفت : حاجی جون سه روز دیگر عملیات می شود . من هم راهی این عملیات می شوم وتوی همین عملیات هم شهید می شوم . گفتم : مهدی جان ! برادر من آخر این چه حرفی های است که می زنی از کجا می دانی عملیات می شود ؟ اصلاً از کجا می دانی شهید می شوی ؟ گفت : حاج آقا بالاتر از اینها را به تو بگویم ؟ سه روز دیگر عملیات می شود من می روم عملیات و دو ساعت بعد ازاین ساعتی که دارم با شما حرف می زنم گلوله ای به قلبم می خورد و شهید می شوم . او این حرف را به من زد و رفت و من همه اش به این فکر می کردم که آخر این حرفها به مهدی نمی خورد ، ولی از روی کنجکاوی از یکی از رفقا پرسیدم : ساعت چنده ؟ گفت ساعت 15/11 شب است . سه روز بعد عملیات شد . همانطور که مهدی گفته بود . گردان ما در عملیات شرکت کرد بنده و مهدی خندان با هم بودیم .
رفتم نزدیک مهدی دیدم همه بچه ها زیر آن آتش بی امان دشمن به رو دراز کشیده اند، اما مهدی از شدت خستگی نشسته روی زمین و دراز نکشیده تا مرا دید گفت: حاجی تو هم که اینجایی؟ گفتم: بله چرا تو باشی ما نباشیم. یک مقداری که نشست و نفسش تازه شد در جا بلند شد و با تمام قامت ایستاد آتش هم خیلی سنگین بود، من از جا نیم خیز شدم، دستش را گرفتم و فریاد زدم: مرد، به تو می گویم دراز بکش تا آتش سبک بشود. مهدی ابتدا دراز کشید ولی لحظه ای بعد به سرعت بلند شد و ایستاد. گفتم چرا دوباره بلند شدی؟ گفت: حاجی، من تا به امروز در مقابل تیر و تانک و توپ دشمن سر خم نکرده بودم، این یک دقیقه ای هم که اینجا دراز کشیدم برای این بود که شما گفتید دراز بکش والا من آدمی نبودم که زیر آتش این نامردها دراز بکشم. به نظر من به خاطر همین جگر آوری و رشادت مهدی بود که در بین بچه های لشگر به شیر کوهستان معروف بود. مهدی بلافاصله بلند شد و رفت جلو. 5 – 6 دقیقه ای گذشت. من یک لحظه او را ندیدم تا اینکه خودم را کشیدم توی خط الرأس جغرافیایی، نگاه کردم به مهدی که حالا رسیده بود کنار سیم خاردار عراقیها. رفته بود وسط سیمهای خاردار حلقوی که پر از مین بود. بدون هیچ سیم چین یا وسیله ای و بدون همراه داشتن تخریب چی . آخر از تخریب چی ها یکی شهید شده بود، یکی مجروح . بالاخره مهدی می خواست از توی سیم خاردار راهی پیدا کند و معبری برای بچه ها باز کند. برانکارد هم نبود که بچه ها آن را روی سیم خاردار بگذارند و رد شوند. بعد من دیدم مهدی دستهایش را انداخت توی کلاف سیم خاردار و فشار داد. سیم خاردار را باز کرد. اما سیم خاردارها از یک طرف دستش رفته بودند و از آن طرف دیگر دست او بیرون زده بودند. از دستهایش شر شر خون می ریخت. توی همین وضعیت سرش را کرد توی حلقه های سیم خاردار و رفت و نشست وسط سیمها با چه مشقتی دستهایش را توی سیم خاردار در آورد و یکی یکی مینها را برداشت و چید کنار. سریع معبر را باز کرد و بعد دستهای خون آلودش را دوباره انداخت آن طرف سیم خاردار، دوباره شانه هایش گیر کرد به سیم و تیغه های تیز سیم خاردار پیراهن و زیر پوش و پوست تنش را پاره کرد و خون زد بیرون. بالاخره خودش را از دست آن تیغها هم نجات داد و از سیم خاردارها گذشت. دستش را برد سمت نارنجک و نارنجک را در آورد می خواست ضامن نارنجک را بکشد که در یک لحظه تیربارچی دشمن از بالای سرش او را دید و لوله کالیبر 5/14 ضد هوایی را گرفت روی سینه مهدی و او را به رگبار بست . یک لحظه گفت : آخ بعد دستهایش را به شکل صلیب باز کرد و به پشت روی سیم خاردار عراقیها افتاد. من از برادری که امروز هم زنده است و جزو همان هفت نفر بود همان موقع پرسیدم: فلانی ساعت چند است؟ گفت: 15/11/ است یعنی از همان وقتی که مهدی گفته بود شهید می شوم تالحظه ای که شهید شد دقیقاً 72 ساعت طول کشید.
منبع: کتاب آن سه مرد
انتشارات : ( نشر غنچه ) موسسه فرهنگی هنری شهید آوینی
نظر شما