فقط برای رضای خدا کار می کرد
چهارشنبه, ۰۵ خرداد ۱۳۹۵ ساعت ۰۹:۵۱
نوید شاهد: به خانه دخترم در تهران رفته بودم که سراغ عباس را گرفتم. خواهرش گفت: سه شب است نیامده. به پادگان عباس آباد رفتم و گفتم از روستا آمده ام، پدر عباس کریمی هستم. به واسطه سرهنگی که با ما آشنا بود، او را آزاد کردیم. در راه خیلی سفارش کردم. دلم خوش بود تا مدتی از خانه بیرون نخواهد آمد.
می گوید: یک بار با ماشین سپاه به کاشان آمد. به او گفتم: صبح برویم
قهرود، یک گوسفند دارم که می خواهم بکشم. قبول کرد. صبح حاضر شدیم و رفتیم
دم در ایستادیم. گفت راه بیفتیم و خودش رفت طرف خیابان. گفتم:مگر با ماشین
خودت نمی رویم؟ گفت: با ماشین بیت المال کجا بیایم؟ با ماشین شخصی می
رویم...
پدر شهید کریمی، ابتدا به روزهای نوجوانی پسرش اشاره می کند:
عباس من، خیلی ساده بود. مثل همه بچه های قهرود، در همان روستا به مدرسه رفت. درسش هم خوب بود. اصلا ما نفهمیدیم چطور این بچه دیپلم گرفت. از مدرسه که بر می گشت، به کمک من می آمد و در دروی زمین یا چرای گوسفندان کمکم می کرد. همه اش سعی می کرد زیر دست و بال مرا بگیرد. عباس، کمک حال من و ننه اش بود.
وی در ادامه به فعالیت های انقلابی شهید کریمی هم می پردازد:
روزی پیش دوستش امیر جهانی، رفت تا همراه هم، اعلامیه های امام خمینی(ره) را پخش کنند. آن وقت ها کسی جرات نمی کرد اسمش را ببرد، چه برسد به این که اعلامیه هایش را به در و دیوار بچسباند و در خانه های مردم پخش کند. در میان راه، یک عده ساواکی و ژاندارمها به آن دو مشکوک شدند و دنبالشان افتادند. عباس و دوستش فهمیدند اما دیر شده بود. امیر دستگیر شد و عباس فرار کرد و در یکی از خانه هایی که درش باز بود، رفت...
ساواکی ها، امیر را توی زندان، تا توانستند شکنجه دادند. وقتی آزاد شد، آثار کبودی را در بدنش دیدیم.
احمد کریمی، درباره روزهای اعزام به خدمت پسرش هم حرف هایی برای گفتن دارد:
عباس 14 ماه در پادگان عباس آباد خدمت کرد. مرخصی که می گرفت، سری به قهرود می زد. اعلامیه های امام را همراه خودش به خانه می آورد، اما اصلا چیزی به ما نمی گفت. وقتی هم به پادگان می رفت، اعلامیه ها را کف پوتینش می گذاشت و بین سربازها پخش می کرد. یک روز سربازها او را لو می دهند و می گویند: هر چه هست زیر سر اوست. عباس را زندان می کنند.
وی در ادامه این خاطره می افزاید:
به خانه دخترم در تهران رفته بودم که سراغ عباس را گرفتم. خواهرش گفت: سه شب است نیامده. به پادگان عباس آباد رفتم و گفتم از روستا آمده ام، پدر عباس کریمی هستم. به واسطه سرهنگی که با ما آشنا بود، او را آزاد کردیم. در راه خیلی سفارش کردم. دلم خوش بود تا مدتی از خانه بیرون نخواهد آمد.
همان شب، مردم روی پشت بام ها الله اکبر می گفتند. وقتی رسیدیم خانه، عباس مستقیم رفت روی پشت بام و شروع به تکبیر گفتن کرد. گفتم: پسر جان، دو ساعت نشده که از زندان برگشتی!
پدر شهید کریمی، درباره فرار عباس از سربازی می گوید:
عباس همه اش یک سال و دو ماه خدمت سربازی کرد. بعد هم که امام فرمان داد، از پادگان ارتش شاه فرار کرد و دنبال خدمت به امام رفت. تا انقلاب پیروز شد، برگشت کاشان و پاسدار شد. دیگر شب و روز نمی شناخت. نمی فهمید کی شب است و کی روز. از بس چیزی نمی خورد و این طرف و آن طرف می دوید، لاغر شده بود. رباخواران را می گرفتند و می بردند تهران تحویل می دادند تا محاکمه شان کنند. بعد هم که شب مسافر. هر روز تو یک شهر و یک جای مملکت بود. انقلاب، بچه های مملکت را از این رو به آن رو کرد. یکی هم بچه من. او هم مثل دیگران بود...
احمد کریمی در ادامه خاطره ای جالب برایمان نقل می کند:
یک بار با ماشین سپاه به کاشان آمد. به او گفتم: صبح برویم قهرود، یک گوسفند دارم که می خواهم بکشم. قبول کرد. صبح حاضر شدیم و رفتیم دم در ایستادیم. گفت راه بیفتیم و خودش رفت طرف خیابان. گفتم: مگر با ماشین خودت نمی رویم؟ گفت: با ماشین بیت المال کجا بیایم؟ با ماشین شخصی می رویم...
پدر شهید کریمی در پایان با بیان اینکه پسرش کارهایش را فقط برای رضای خدا انجام می داد، می افزاید:
عباس علاقه ای به مال دنیا نداشت. حق وحقوقش را خیلی جاها واگذار می کرد. یک بار سیصد متر زمین به نامش در آمده بود، با او تماس گرفتیم تا خبرش را بدهیم، اما به ما گفت: اصلا تحویل نگیرید. همیشه می گفت: من فقط با خدا کار دارم.
پدر شهید کریمی، ابتدا به روزهای نوجوانی پسرش اشاره می کند:
عباس من، خیلی ساده بود. مثل همه بچه های قهرود، در همان روستا به مدرسه رفت. درسش هم خوب بود. اصلا ما نفهمیدیم چطور این بچه دیپلم گرفت. از مدرسه که بر می گشت، به کمک من می آمد و در دروی زمین یا چرای گوسفندان کمکم می کرد. همه اش سعی می کرد زیر دست و بال مرا بگیرد. عباس، کمک حال من و ننه اش بود.
وی در ادامه به فعالیت های انقلابی شهید کریمی هم می پردازد:
روزی پیش دوستش امیر جهانی، رفت تا همراه هم، اعلامیه های امام خمینی(ره) را پخش کنند. آن وقت ها کسی جرات نمی کرد اسمش را ببرد، چه برسد به این که اعلامیه هایش را به در و دیوار بچسباند و در خانه های مردم پخش کند. در میان راه، یک عده ساواکی و ژاندارمها به آن دو مشکوک شدند و دنبالشان افتادند. عباس و دوستش فهمیدند اما دیر شده بود. امیر دستگیر شد و عباس فرار کرد و در یکی از خانه هایی که درش باز بود، رفت...
ساواکی ها، امیر را توی زندان، تا توانستند شکنجه دادند. وقتی آزاد شد، آثار کبودی را در بدنش دیدیم.
احمد کریمی، درباره روزهای اعزام به خدمت پسرش هم حرف هایی برای گفتن دارد:
عباس 14 ماه در پادگان عباس آباد خدمت کرد. مرخصی که می گرفت، سری به قهرود می زد. اعلامیه های امام را همراه خودش به خانه می آورد، اما اصلا چیزی به ما نمی گفت. وقتی هم به پادگان می رفت، اعلامیه ها را کف پوتینش می گذاشت و بین سربازها پخش می کرد. یک روز سربازها او را لو می دهند و می گویند: هر چه هست زیر سر اوست. عباس را زندان می کنند.
وی در ادامه این خاطره می افزاید:
به خانه دخترم در تهران رفته بودم که سراغ عباس را گرفتم. خواهرش گفت: سه شب است نیامده. به پادگان عباس آباد رفتم و گفتم از روستا آمده ام، پدر عباس کریمی هستم. به واسطه سرهنگی که با ما آشنا بود، او را آزاد کردیم. در راه خیلی سفارش کردم. دلم خوش بود تا مدتی از خانه بیرون نخواهد آمد.
همان شب، مردم روی پشت بام ها الله اکبر می گفتند. وقتی رسیدیم خانه، عباس مستقیم رفت روی پشت بام و شروع به تکبیر گفتن کرد. گفتم: پسر جان، دو ساعت نشده که از زندان برگشتی!
پدر شهید کریمی، درباره فرار عباس از سربازی می گوید:
عباس همه اش یک سال و دو ماه خدمت سربازی کرد. بعد هم که امام فرمان داد، از پادگان ارتش شاه فرار کرد و دنبال خدمت به امام رفت. تا انقلاب پیروز شد، برگشت کاشان و پاسدار شد. دیگر شب و روز نمی شناخت. نمی فهمید کی شب است و کی روز. از بس چیزی نمی خورد و این طرف و آن طرف می دوید، لاغر شده بود. رباخواران را می گرفتند و می بردند تهران تحویل می دادند تا محاکمه شان کنند. بعد هم که شب مسافر. هر روز تو یک شهر و یک جای مملکت بود. انقلاب، بچه های مملکت را از این رو به آن رو کرد. یکی هم بچه من. او هم مثل دیگران بود...
احمد کریمی در ادامه خاطره ای جالب برایمان نقل می کند:
یک بار با ماشین سپاه به کاشان آمد. به او گفتم: صبح برویم قهرود، یک گوسفند دارم که می خواهم بکشم. قبول کرد. صبح حاضر شدیم و رفتیم دم در ایستادیم. گفت راه بیفتیم و خودش رفت طرف خیابان. گفتم: مگر با ماشین خودت نمی رویم؟ گفت: با ماشین بیت المال کجا بیایم؟ با ماشین شخصی می رویم...
پدر شهید کریمی در پایان با بیان اینکه پسرش کارهایش را فقط برای رضای خدا انجام می داد، می افزاید:
عباس علاقه ای به مال دنیا نداشت. حق وحقوقش را خیلی جاها واگذار می کرد. یک بار سیصد متر زمین به نامش در آمده بود، با او تماس گرفتیم تا خبرش را بدهیم، اما به ما گفت: اصلا تحویل نگیرید. همیشه می گفت: من فقط با خدا کار دارم.
نظر شما