چهارشنبه, ۲۶ تير ۱۳۹۲ ساعت ۰۰:۰۰
چهره اش را غم و اندوه پوشانده بود و ناراحت به نظر مي رسيد. گفت:نمي دانم چه كار كنم؟ به من دستور داده اند كه امروز را روزه نگيرم...



نويد شاهد: خانم اقدس بابايي، خواهر گرامي شهيد سرلشگر عباس بابايي نقل مي كنند:در سال 1353 همراه همسرم كه از كاركنان نيروي هوايي ارتش بودند؛ در منازل سازماني پايگاه دزفول زندگي مي كرديم. حدود دو سال مي شد كه عباس از آمريكا برگشته بود و به منظور گذراندن دوره تكميلي خلباني هواپيماي اف 5 به پايگاه ذزفول منتقل شده بود.

در آن زمان او هنوز ازدواج نكرده و بيشتر وقتها در كنار ما بود.
به ياد دارم روزي از روزهاي ماه مبارك رمضان بود و طبق معمول عباس صبح قبل از رفتن به محل كار به خانه ما آمد. چهره اش را غم و اندوه پوشانده بود و ناراحت به نظر مي رسيد. وقتي دليل آن را جويا شدم، با افسردگي گفت:
- نمي دانم چه كار كنم؟ به من دستور داده اند كه امروز را روزه نگيرم.
- با شگفتي پرسيدم:
- براي چه؟
- عباس ادامه داد:
- يكي از ژنرالهاي آمريكايي به پايگاه آمده و قرار گذاشته است تا امروز ناهار را در باشگاه افسران و با خلبانان بخورد؛ به همين خاطر فرمانده پايگاه به خلبانان دستور داده تا امروز را روزه نگيرند.
او را دلداري دادم و گفتم:
- عباس جان! خدا بزرگ است. شايد تا ظهر تصميمشان عوض شد.
او درحالي كه افسرده و غمگين خانه را ترك مي كرد، رو به من كرد و گفت:
- خدا كند همانطور كه تو مي گويي بشود.
ساعت سه بعد از ظهر بود كه عباس به منزل ما آمد. او خيلي خوشحال به نظر مي رسيد. با ديدن من گفت:
- آباجي! هنوز روزه هستم.
من شگفت زده از او خواستم تا قضيه را برايم تعريف كند. عباس كمي به فكر فرو رفت و در حالي كه از پنجره به دور دست مي نگريست، آهي كشيد و گفت:
- آباجي! ژنرالي كه قرار بود ناهار را با خلبانان بخورد، قبل از ظهر به هنگام پرواز با كايت در سد دزفول سقوط كرد و كشته شد.
انتهاي پيام/ كتاب پرواز تا بي نهايت
نام:
ایمیل:
* نظر:
استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده