دفترخاطرات ـ شهادت رسول حيدري عامل وحدت در موستار شد
چهارشنبه, ۱۷ خرداد ۱۳۹۱ ساعت ۰۴:۴۶
نوید شاهد: در زنتيسا يك دفتر اطلاعاتي بود كه كارهاي اطلاعاتي بيشتر خوب انجام بشود همين اختلاف ديدگاهي به وجود آورده بود و اين چند ريالي كه وجود داشت يكي مي خواست در كار اطلاعاتي بكار ببرد و يكي در كار پشتيباني و اين برنامه ها باعث مي شود كه اختلاف پيش بيايد و توي تهران دنبال كسي مي گشتند كه خوب بتواند تشخيص بدهد و بداند كه كدام در الويت بيشتر قرار دارند.
يه حالت خاصي من آن وقت ها در بچه ها مي ديدم. مثلاً زنيتسا و ويسوكو اختلاف بود. بحث محروميت و بحث شرح وظايف بود و در ويسوكو كسي را گذاشته بودند در دفتر كه كارش بيشتر پشتيباني بود وگاهي كارهاي پشتيباني ارتش بوسني را انجام مي داد.
در زنتيسا يك دفتر اطلاعاتي بود كه كارهاي اطلاعاتي بيشتر خوب انجام بشود همين اختلاف ديدگاهي به وجود آورده بود و اين چند ريالي كه وجود داشت يكي مي خواست در كار اطلاعاتي بكار ببرد و يكي در كار پشتيباني و اين برنامه ها باعث مي شود كه اختلاف پيش بيايد و توي تهران دنبال كسي مي گشتند كه خوب بتواند تشخيص بدهد و بداند كه كدام در الويت بيشتر قرار دارند.
خلاصه بعد از مدتي آمدند و مجمعي تصميم مي گرفتند و شورايي عمل مي كردند . دو سه تا از برادران آمدند و در مورد كارهايي كه پيش مي آمد دو سه نفري تصميم مي گرفتند و نظر مي دادند وگفتم در تهران هم دنبال يك شخص قوي مي گشتند و يكي از اين اشخاص مورد نظر رسول بود كه در آن زمان هم مشكلات زيادي را هم داشت حالا خاطرم نيست كه مي خواست بچه دار بشود ويا مشكل ديگري هم داشت و نمي توانست در آن زمان به منطقه بيايد تا اينكه يكي دو مورد پيش آمد و يكي دو تا از بچه ها كه مربي آموزشي بودند و در بين راه اسير كرواتها شدند. در مسير پازاريچ در زنتيسا كه بوديم رفتيم با آن تيپ مستقر كرواتها صحبت كرديم و دور انداختيم كه متأسفانه نگرفت وكار به اينجا كشيد كه خوب بود يك نفر پيدا مي شد و مي رفت با آنها صحبت مي كرد و با مسئول نظامي ها صحبت مي كرد و از يك طرف آقاي شمس مشغول كار در سفارت ايران در كرواسي بود و در ويساكو هم مشغول شخصي نبود و هيچ كس هم پاس سياسي نداشت و تجربه اين را هم نداشتند كه بروند با كورديچ مسئول هاوائو شمال صحبت كنند و ما هم مانده بوديم كه چكار كنيم، به همين خاطر متوسل به صليب سرخ شديم و از اين طريق فهميديم كه در زندانند و ما هم مقداري آذوقه برايشان فرستاديم ولي نمي دانستيم كه چه كسي بايد برود كه هم شجاعت داشته باشد و حرف قاطعانه و برخورد ديپلماتيك داشته باشد و بتواند با كلك آنها را آزاد كند ويك روز در زنتيسا نشسته بوديم كه زنگ زدند و گفتند كه رسول دارد مي آيد و آمد ويسوكو و من خيلي خوشحال شدم و اگر از من مي پرسيدند كه بهترين كس براي اين كار چه كسي است، كسي بجز رسول در فكر من پيدا نمي شد و حتي يكي از دوستان يكي از بچه ها را معرفي كرد كه من گفتم دقت رسول از عهده اين كار بر مي آيد.
هيچ كس اين خصلتهاي رسول را ندارد كه بتواند كلك بزند و غلو كند و بعد گفتند و صحبت كردند كه تا پازاريچ با كاميون كمك رساني آمدند و چون مداركش هم كامل نبود ساعتش را هديه داده بود تا بتواند رد بشود.
مثلاً اين شوخي شده بود و اين برخوردها برايش خنده دار بود ولي براي من و ديگران اين مي توانست يك برخورد قهر آميز و تند محسوب شود ولي براي شهيد اين موضوع بيشتر باعث خو گرفتن او با مردم مي شد و برخورد ما با ايشان دوگانه بود. ايشان هم رفيق ما بودند و مي خواستيم با ايشان شوخي و خنده كنيم و از طرفي مسئول ما بود و عرف بود رعايت موازين را هم بكنيم و برخوردها دوگانه بود و ايشان مثل هميشه خودماني مي آمد صحبت كرد و خيلي راحت حرف ما را مي فهميد و قشنگ حرف ما را بعد از دو ماه نشان مي داد كه فهميده و گوش داده و بنابراين من خيلي راحت بودم و اصلاً خسته نشدم و در آن غربت و بي زباني و در زمان دو ماه پيش از ايشان به ما خيلي بد گذشت و ايشان آمدند و رفتند با كورديچ صحبت كرد و در جلسات زياد در همان شب با سياست و درايت خاص خودش بچه ها را آزاد كرد و اين را مي شود راحت از گزارش ها در آورد. نكته ديگر كه همين جا مورد نظر هست اين است كه آنجا اصلاً حجاب مطرح نبود، مخصوصاً كرواتها مسائل مذهبي را نمي فهميدند و درهمين مشروب خورن و كارهاي خودشان اگر ما كنار آنها مي نشستيم ، آن اعمال را انجام مي دادند. ما را بي فرهنگ و اصلاً انسان نمي دانستند و يكي از كساني كه توانست با معاشرت و هم نشيني و تاثير گذاشتن روي آنها، آنها را تا حدودي اصلاح كند شهيد رسول بود. ايشان به اجبار در مجالسي كه آنها داشتند و مشروب هم صرف مي كردند مي رفت و تاثير خودش را هم مي گذاشت و تقواي خودش را به آنها انتقال مي داد و جلوي كارهاي حرام را مي گرفت و هرچند رفتن در آن جمع ها كه مثلاً مشروب خوري مي شود درست نيست ولي تاثيري كه اين حضورها بر مجالس داشت خيلي زياد بود و نتيجه گيري خوبي در برداشت.
در جلساتي كه با زن بود بچه ها اصلاً نمي رفتند ولي شهيد مي رفت صحبت مي كرد و تمام مسائل شرعي را هم رعايت مي كرد؛ حالا شايد مثلاً نتوانم درست مسائل را بيان كنم ولي در آن زمان جو خيلي خشك و بسته بود و مانع كار مي شد و ايده هاي شهيد دست آدم را باز مي گذاشت و بهتر مي شد كار كرد و موانع كاري را حل كرد و صحبتها و تاثيرات بيشتر مي شد و من در دو ماهي كه رسول نيامده بود خيلي خسته شده بودم. وقتي رسول آمد بچه ها آزاد شده و جو راحت شد. به رسول گفتم من كارم نظامي هست و از كارهاي نظامي به من بدهيد و روحيه ما را كه ديد ما را براي كار آموزش فرستاد و دوره اي داشتيم و باعث كار بهتر از جانب من شد و روحيه من را بالا برد.
آخرهاي كار به ما گفت داري ريپ مي زني و بايد به تهران برگردي و در اين مدتي كه ما براي جمع وجور كردن كارمان بوديم و ديده بود كه من طاقت بيكاري را ندارم به من گفت بيا يه كار راحت و خيلي مهم را به تو بگويم كه انجام دهي و كار اين بود كه گفت ما تا حالا از اموالمان يك ليست كامل نداريم. بيا مي دانم كه در تخصص تو هم نيست ولي اين كار را براي ما انجام بده و من ديدم ما كه ادعاي انجام كارهاي بزرگ و نظامي و پيچيده را داريم، حالا بايد كارهايي پيش پا افتاده و راحت را انجام دهيم و اين به من قاعدتاً برمي خورد. ولي طرز بيان و رفتار و گفتن اين حرف از طرف شهيد و برآورده كردن نياز ايشان جالب بود و ايشان در آن زمان بحراني به فكر اموال بيت المال هم بود و اين براي ما درس حساب مي شد.
از اين 15 روز وقت من هم استفاده كرد و در زمان آموزش برخوردي بين بچه ها پيش آمد كه مثلاً چه كسي اول باشد و رتبه بالاتري در جمع داشته باشد، ولي رسول براي اينكه پرده حجب وحيايي كه با بچه ها داشت پاره نشود از دور نظارت خودش را مي كرد و يك شب به من گفت بيا تو از طرف من برو و مسئله را حل كن. من آن موقع نفهميدم چرا خودش نرفت و براي خودم هم سوال بود و رفتم و اين مسئله بخوبي حل شد و بعدها فهميدم كه براي حفظ سازمان و از هم نپاشيدن نيروها و از طرفي با روحيه فعاليتي كه من داشتم و انگيزه كاري كه در من بود اين كار را به من داد واين واقعاً كار درست و عجيبي بود و اين سؤال من هم باعث تحسين ايشان شد و در برگشتن من به ايران هم ايشان خيلي فعاليت كردند و علي برزگر را فرستاد تا من را از ويسوكو برساند به زنيتسا واين كاري بود كه اگر بقيه بودند با يك تلفن حل مي كردند و زنگ مي زدند كه خودت بيا ولي ايشان با وجودي كه علي فاميلشان هم بود ايشان را براي يك دست درد نكنه و همراهي با من دنبال من فرستاد و براي من خيلي ارزش قائل شده بود، و بعد كه من آمدم ايشان شهيد شدند و من خيلي متأسف شدم و تأثير شهادت ايشان را در اعزام سوم به منطقه دريافتم و جو را واقعاً عوض كرده بود و ديدگاه آنها نسبت به ما با عربها زياد فرق نمي كرد. فقط ما را آنها بيشتر از عربها صادق مي دانستند ولي تفاوتي از لحاظ ديدگاهها نبود.
با آمدن رسول ايرانيها شدند يك اسطوره و اسم ايشان و برخوردها او باعث اين كارها شده بود ومردم آنجا فرهنگشان به اين شكل است كه زياد اهل غلو و چاپلوسي و تملق گويي نيستند و 99 درصد حرفهايشان از روي صداقت است و بچه هاي زنيتسا و مناطقي كه رسول در آنجا كار كرده بود تأثيرات زيادي از حرفها و رفتار ايشان گرفته بودند.
نمونه اي از اين برنامه ها قصاب بود كه آدم مذهبي بود ولي خيلي اهل كار و جوشش نبود و بيشتر كارش خبرگزاري بود ولي تأثيراتي كه رسول روي اين فرد گذاشت باعث تحول ايشان شد و ايشان را راغب به كار و انگيزه زيادي را به ايشان داد و در پنج يا شش جلسه با ايشان باعث انگيزه در ايشان شد.
يا دعاي كميل خانه حاج راسم در زنيتسا مي رفتيم و جدايي بين ما با وجود ارتباط ما با او بود ولي حاج رسول او را واقعاً از خودمان كرد و ايشان را خيلي به ما نزديك كرد واحساس مي كرد كه خون خودش هم در رگ ما بود يا ابوحسين كه واقعاً وابسته شد به ما و هر كس را بسته به خصوصياتش جذب مي كرد.
اين از توان ما خارج بود و بهترين فرد براي جذب و جاذبه بين بچه ها ايشان بودند مثلاً قضيه كرواتها را هيچ كس جز شهيد نمي توانست به آن شكل حل كند و شهادت ايشان نشان از بزرگي و عظمت اين انسان بود و يك شعر مختصر هم درباره شهيد رسول بعداً برايتان مي گويم و در مورد شهيد نواب بنده زياد با ايشان نزديك نبودم و فقط يك زمان دو روزي را شهيد مهمان ما در زنيتسا بود و بنده ايشان را يك طلبه مي ديدم كه اهل كتاب و دفتر بود و خيلي فعاليت در كار از خودش نشان مي داد. جذب افراد و ارتباط با علماي آنجا و راه اندازي مراكز ديني در آنجا با توجه به حجم كاري سازماندهي خوبي داده بود تشكيل دفتر فرهنگي و نشريات چاپ شده و نفوذ در بوسني از لحاظ تبليغاتي زمينه قبليشان با شهيد انجام شده بود و كارهايي كه انجام مي داد مورد توجه خاص ما قرار مي گرفت و كلاً انسان فعال كنجكاو و تلاشگري بود و بيشتر ارتباط ما با شهيد نواب بعد از شهادت ايشان بود. و از لحاظ روحي بود يك روز در پازاريچ بود كه مأموريت دادند كه ما برويم و ببينيم كه سرنوشت شهيد نواب چه شده و آيا اسير شده و ردي از ايشان پيدا كنيم. از طرفي آقاي آسايش و اصلاني هم درجريان گرفتن جنازه با ما همراه بودند و بعد كه تاييد شد كه جنازه شهيد نواب است جنازه اين شهيد را فهميديم كه زيرخاك بودند و در يك منطقه پر آب ايشان را دفن كرده بودند وايشان چهره روشني داشت و چون اهل تقوي و نماز بود انگار صورت و اندامش اندام يك مؤمن پاك و طاهر بود.
بعد از شهادت ايشان بنده خيلي ناراحت بودم كه ايشان را به اين صورت داخل موستار آورديم و اينكه اكثر افنديها و مومنين موستار تحت تأثير قرار گرفته بودند و وقتي وارد منطقه مسلمانان شديم راديو قرآن گذاشت و اعلام شهادت ايشان را كردند مردم دسته دسته وارد مي شدند و خلاصه تشييع جنازه بزرگي انجام دادند و شهادت ايشان عامل وحدت در موستار شد و الان هم افرادي مثل حافظ محمد و ديگران بودند كه تأثيرات شهيد نواب روي آنها بعدها روشن شد.
راوي: ضرابي
منبع : قرارگاه الزهرا( س ) تهران- نقسا- دي ماه 79
در زنتيسا يك دفتر اطلاعاتي بود كه كارهاي اطلاعاتي بيشتر خوب انجام بشود همين اختلاف ديدگاهي به وجود آورده بود و اين چند ريالي كه وجود داشت يكي مي خواست در كار اطلاعاتي بكار ببرد و يكي در كار پشتيباني و اين برنامه ها باعث مي شود كه اختلاف پيش بيايد و توي تهران دنبال كسي مي گشتند كه خوب بتواند تشخيص بدهد و بداند كه كدام در الويت بيشتر قرار دارند.
خلاصه بعد از مدتي آمدند و مجمعي تصميم مي گرفتند و شورايي عمل مي كردند . دو سه تا از برادران آمدند و در مورد كارهايي كه پيش مي آمد دو سه نفري تصميم مي گرفتند و نظر مي دادند وگفتم در تهران هم دنبال يك شخص قوي مي گشتند و يكي از اين اشخاص مورد نظر رسول بود كه در آن زمان هم مشكلات زيادي را هم داشت حالا خاطرم نيست كه مي خواست بچه دار بشود ويا مشكل ديگري هم داشت و نمي توانست در آن زمان به منطقه بيايد تا اينكه يكي دو مورد پيش آمد و يكي دو تا از بچه ها كه مربي آموزشي بودند و در بين راه اسير كرواتها شدند. در مسير پازاريچ در زنتيسا كه بوديم رفتيم با آن تيپ مستقر كرواتها صحبت كرديم و دور انداختيم كه متأسفانه نگرفت وكار به اينجا كشيد كه خوب بود يك نفر پيدا مي شد و مي رفت با آنها صحبت مي كرد و با مسئول نظامي ها صحبت مي كرد و از يك طرف آقاي شمس مشغول كار در سفارت ايران در كرواسي بود و در ويساكو هم مشغول شخصي نبود و هيچ كس هم پاس سياسي نداشت و تجربه اين را هم نداشتند كه بروند با كورديچ مسئول هاوائو شمال صحبت كنند و ما هم مانده بوديم كه چكار كنيم، به همين خاطر متوسل به صليب سرخ شديم و از اين طريق فهميديم كه در زندانند و ما هم مقداري آذوقه برايشان فرستاديم ولي نمي دانستيم كه چه كسي بايد برود كه هم شجاعت داشته باشد و حرف قاطعانه و برخورد ديپلماتيك داشته باشد و بتواند با كلك آنها را آزاد كند ويك روز در زنتيسا نشسته بوديم كه زنگ زدند و گفتند كه رسول دارد مي آيد و آمد ويسوكو و من خيلي خوشحال شدم و اگر از من مي پرسيدند كه بهترين كس براي اين كار چه كسي است، كسي بجز رسول در فكر من پيدا نمي شد و حتي يكي از دوستان يكي از بچه ها را معرفي كرد كه من گفتم دقت رسول از عهده اين كار بر مي آيد.
هيچ كس اين خصلتهاي رسول را ندارد كه بتواند كلك بزند و غلو كند و بعد گفتند و صحبت كردند كه تا پازاريچ با كاميون كمك رساني آمدند و چون مداركش هم كامل نبود ساعتش را هديه داده بود تا بتواند رد بشود.
مثلاً اين شوخي شده بود و اين برخوردها برايش خنده دار بود ولي براي من و ديگران اين مي توانست يك برخورد قهر آميز و تند محسوب شود ولي براي شهيد اين موضوع بيشتر باعث خو گرفتن او با مردم مي شد و برخورد ما با ايشان دوگانه بود. ايشان هم رفيق ما بودند و مي خواستيم با ايشان شوخي و خنده كنيم و از طرفي مسئول ما بود و عرف بود رعايت موازين را هم بكنيم و برخوردها دوگانه بود و ايشان مثل هميشه خودماني مي آمد صحبت كرد و خيلي راحت حرف ما را مي فهميد و قشنگ حرف ما را بعد از دو ماه نشان مي داد كه فهميده و گوش داده و بنابراين من خيلي راحت بودم و اصلاً خسته نشدم و در آن غربت و بي زباني و در زمان دو ماه پيش از ايشان به ما خيلي بد گذشت و ايشان آمدند و رفتند با كورديچ صحبت كرد و در جلسات زياد در همان شب با سياست و درايت خاص خودش بچه ها را آزاد كرد و اين را مي شود راحت از گزارش ها در آورد. نكته ديگر كه همين جا مورد نظر هست اين است كه آنجا اصلاً حجاب مطرح نبود، مخصوصاً كرواتها مسائل مذهبي را نمي فهميدند و درهمين مشروب خورن و كارهاي خودشان اگر ما كنار آنها مي نشستيم ، آن اعمال را انجام مي دادند. ما را بي فرهنگ و اصلاً انسان نمي دانستند و يكي از كساني كه توانست با معاشرت و هم نشيني و تاثير گذاشتن روي آنها، آنها را تا حدودي اصلاح كند شهيد رسول بود. ايشان به اجبار در مجالسي كه آنها داشتند و مشروب هم صرف مي كردند مي رفت و تاثير خودش را هم مي گذاشت و تقواي خودش را به آنها انتقال مي داد و جلوي كارهاي حرام را مي گرفت و هرچند رفتن در آن جمع ها كه مثلاً مشروب خوري مي شود درست نيست ولي تاثيري كه اين حضورها بر مجالس داشت خيلي زياد بود و نتيجه گيري خوبي در برداشت.
در جلساتي كه با زن بود بچه ها اصلاً نمي رفتند ولي شهيد مي رفت صحبت مي كرد و تمام مسائل شرعي را هم رعايت مي كرد؛ حالا شايد مثلاً نتوانم درست مسائل را بيان كنم ولي در آن زمان جو خيلي خشك و بسته بود و مانع كار مي شد و ايده هاي شهيد دست آدم را باز مي گذاشت و بهتر مي شد كار كرد و موانع كاري را حل كرد و صحبتها و تاثيرات بيشتر مي شد و من در دو ماهي كه رسول نيامده بود خيلي خسته شده بودم. وقتي رسول آمد بچه ها آزاد شده و جو راحت شد. به رسول گفتم من كارم نظامي هست و از كارهاي نظامي به من بدهيد و روحيه ما را كه ديد ما را براي كار آموزش فرستاد و دوره اي داشتيم و باعث كار بهتر از جانب من شد و روحيه من را بالا برد.
آخرهاي كار به ما گفت داري ريپ مي زني و بايد به تهران برگردي و در اين مدتي كه ما براي جمع وجور كردن كارمان بوديم و ديده بود كه من طاقت بيكاري را ندارم به من گفت بيا يه كار راحت و خيلي مهم را به تو بگويم كه انجام دهي و كار اين بود كه گفت ما تا حالا از اموالمان يك ليست كامل نداريم. بيا مي دانم كه در تخصص تو هم نيست ولي اين كار را براي ما انجام بده و من ديدم ما كه ادعاي انجام كارهاي بزرگ و نظامي و پيچيده را داريم، حالا بايد كارهايي پيش پا افتاده و راحت را انجام دهيم و اين به من قاعدتاً برمي خورد. ولي طرز بيان و رفتار و گفتن اين حرف از طرف شهيد و برآورده كردن نياز ايشان جالب بود و ايشان در آن زمان بحراني به فكر اموال بيت المال هم بود و اين براي ما درس حساب مي شد.
از اين 15 روز وقت من هم استفاده كرد و در زمان آموزش برخوردي بين بچه ها پيش آمد كه مثلاً چه كسي اول باشد و رتبه بالاتري در جمع داشته باشد، ولي رسول براي اينكه پرده حجب وحيايي كه با بچه ها داشت پاره نشود از دور نظارت خودش را مي كرد و يك شب به من گفت بيا تو از طرف من برو و مسئله را حل كن. من آن موقع نفهميدم چرا خودش نرفت و براي خودم هم سوال بود و رفتم و اين مسئله بخوبي حل شد و بعدها فهميدم كه براي حفظ سازمان و از هم نپاشيدن نيروها و از طرفي با روحيه فعاليتي كه من داشتم و انگيزه كاري كه در من بود اين كار را به من داد واين واقعاً كار درست و عجيبي بود و اين سؤال من هم باعث تحسين ايشان شد و در برگشتن من به ايران هم ايشان خيلي فعاليت كردند و علي برزگر را فرستاد تا من را از ويسوكو برساند به زنيتسا واين كاري بود كه اگر بقيه بودند با يك تلفن حل مي كردند و زنگ مي زدند كه خودت بيا ولي ايشان با وجودي كه علي فاميلشان هم بود ايشان را براي يك دست درد نكنه و همراهي با من دنبال من فرستاد و براي من خيلي ارزش قائل شده بود، و بعد كه من آمدم ايشان شهيد شدند و من خيلي متأسف شدم و تأثير شهادت ايشان را در اعزام سوم به منطقه دريافتم و جو را واقعاً عوض كرده بود و ديدگاه آنها نسبت به ما با عربها زياد فرق نمي كرد. فقط ما را آنها بيشتر از عربها صادق مي دانستند ولي تفاوتي از لحاظ ديدگاهها نبود.
با آمدن رسول ايرانيها شدند يك اسطوره و اسم ايشان و برخوردها او باعث اين كارها شده بود ومردم آنجا فرهنگشان به اين شكل است كه زياد اهل غلو و چاپلوسي و تملق گويي نيستند و 99 درصد حرفهايشان از روي صداقت است و بچه هاي زنيتسا و مناطقي كه رسول در آنجا كار كرده بود تأثيرات زيادي از حرفها و رفتار ايشان گرفته بودند.
نمونه اي از اين برنامه ها قصاب بود كه آدم مذهبي بود ولي خيلي اهل كار و جوشش نبود و بيشتر كارش خبرگزاري بود ولي تأثيراتي كه رسول روي اين فرد گذاشت باعث تحول ايشان شد و ايشان را راغب به كار و انگيزه زيادي را به ايشان داد و در پنج يا شش جلسه با ايشان باعث انگيزه در ايشان شد.
يا دعاي كميل خانه حاج راسم در زنيتسا مي رفتيم و جدايي بين ما با وجود ارتباط ما با او بود ولي حاج رسول او را واقعاً از خودمان كرد و ايشان را خيلي به ما نزديك كرد واحساس مي كرد كه خون خودش هم در رگ ما بود يا ابوحسين كه واقعاً وابسته شد به ما و هر كس را بسته به خصوصياتش جذب مي كرد.
اين از توان ما خارج بود و بهترين فرد براي جذب و جاذبه بين بچه ها ايشان بودند مثلاً قضيه كرواتها را هيچ كس جز شهيد نمي توانست به آن شكل حل كند و شهادت ايشان نشان از بزرگي و عظمت اين انسان بود و يك شعر مختصر هم درباره شهيد رسول بعداً برايتان مي گويم و در مورد شهيد نواب بنده زياد با ايشان نزديك نبودم و فقط يك زمان دو روزي را شهيد مهمان ما در زنيتسا بود و بنده ايشان را يك طلبه مي ديدم كه اهل كتاب و دفتر بود و خيلي فعاليت در كار از خودش نشان مي داد. جذب افراد و ارتباط با علماي آنجا و راه اندازي مراكز ديني در آنجا با توجه به حجم كاري سازماندهي خوبي داده بود تشكيل دفتر فرهنگي و نشريات چاپ شده و نفوذ در بوسني از لحاظ تبليغاتي زمينه قبليشان با شهيد انجام شده بود و كارهايي كه انجام مي داد مورد توجه خاص ما قرار مي گرفت و كلاً انسان فعال كنجكاو و تلاشگري بود و بيشتر ارتباط ما با شهيد نواب بعد از شهادت ايشان بود. و از لحاظ روحي بود يك روز در پازاريچ بود كه مأموريت دادند كه ما برويم و ببينيم كه سرنوشت شهيد نواب چه شده و آيا اسير شده و ردي از ايشان پيدا كنيم. از طرفي آقاي آسايش و اصلاني هم درجريان گرفتن جنازه با ما همراه بودند و بعد كه تاييد شد كه جنازه شهيد نواب است جنازه اين شهيد را فهميديم كه زيرخاك بودند و در يك منطقه پر آب ايشان را دفن كرده بودند وايشان چهره روشني داشت و چون اهل تقوي و نماز بود انگار صورت و اندامش اندام يك مؤمن پاك و طاهر بود.
بعد از شهادت ايشان بنده خيلي ناراحت بودم كه ايشان را به اين صورت داخل موستار آورديم و اينكه اكثر افنديها و مومنين موستار تحت تأثير قرار گرفته بودند و وقتي وارد منطقه مسلمانان شديم راديو قرآن گذاشت و اعلام شهادت ايشان را كردند مردم دسته دسته وارد مي شدند و خلاصه تشييع جنازه بزرگي انجام دادند و شهادت ايشان عامل وحدت در موستار شد و الان هم افرادي مثل حافظ محمد و ديگران بودند كه تأثيرات شهيد نواب روي آنها بعدها روشن شد.
راوي: ضرابي
منبع : قرارگاه الزهرا( س ) تهران- نقسا- دي ماه 79
نظر شما