تمام كارهايش با حقيقت و ايمان توأم بود...
سهشنبه, ۰۵ ارديبهشت ۱۳۹۱ ساعت ۱۰:۴۵
شهيد شاه آبادي در آيينه خاطرات خانم بتول ولايتي(عرفاتي)
آيت الله شهيد حاج مهدي شاه آبادي، از هر نظر الگويي تمام عيار بود. انسان كامل همه كارش و همه حرفش درس است، حتي در ساده¬ترين كارها، مانند زدودن سنت غلطِ پيشي گرفتن مردها در تمام جزئيات و شؤون ريز و درشت زندگي ايراني. شهيد شاه آبادي در شكستن اين سنت¬هاي غلط پيشگام بود. اين¬گونه بود كه اصرار داشت كه مثلاً در گستراندن سفره¬هاي مذهبي در هيئات، ابتدا خانم¬ها و كودكان غذا تناول كنند و سپس مردان.
آن¬چه مي¬خوانيد برآمده از صحبت¬ها و مرور خاطرات منتشر نشده مرحومه بتول ولايتي، مادر شهيد حجت الاسلام حسين عرفاتي ـ از شاگردان شهيد شاه آبادي كه دو سال بعد از شهادت استادش در عمليات كربلاي 5 در دي ماه 1365 شهيد شد ـ و خواهر مكرمه دكتر علي اكبر ولايتي است كه از معاشران خانوادگي شهيد و اهالي رستم آباد بودند.
***
در يك كلام، اصلاً شخصيت و وجود چنين عالم به تمام معنايي عجيب بود. در خصوص آيت الله شهيد شاه آبادي زبانم از بيان قاصر است، يعني ساليان سال بايد ايشان مي¬بودند تا شايد ما مي-فهميديم كه ايشان چه شخصيت والايي دارند، اما اين نكته را وقتي فهميديم كه ايشان شهيد شدند. هنگام شهادت حاج آقا تازه انگار ما از خواب بيدار و متوجه شده بوديم كه چه چيزي را از دست داديم. البته شهيد هيچ¬گاه از دست نمي¬رود و مسلماً ايشان در زندگي همه ما بسيار اثرگذار بودند. وقتي به منزل ما مي¬آمدند، مي¬گفتيم كه آقا، مي¬خواهيم شام بخوريم و ايشان مي¬گفتند: «هيچ وقت شما براي من شام نياوريد، خودم سفره را پهن مي¬كنم و خودم غذا را مي¬كشم»؛ آن وقت براي بچه¬ها غذا مي¬كشيدند. شهيد شاه آبادي بر بچه¬هاي من خيلي اثر ¬گذاشتند كه بزرگترين شاهد مثالش شهيد حسين بود. هنگام شام قابلمۀ غذا را جلوي خودشان مي¬گذاشتند و براي همه غذا مي¬كشيدند و سپس خودشان كمي از آن مي-خوردند. خودشان سفره را پهن مي¬كردند و خودشان هم جمع مي¬كردند. كلاً بر خانوادۀ ما خيلي اثرگذار بودند.
از نظر مبارزاتي كه قابل مقايسه با كس ديگري نبودند. الان هم مبارزاني هستند ولي مثل ايشان كمتر كسي را ديديم. از نظر محبت به خانوادۀ خودشان، محبت به دوستان يا از نظر مذهبي و فرهنگي، همۀ اخلاقيات¬شان در سطح بالا بود و من نمي¬توانم بيان كنم و فقط مي¬توانم بگويم كه خيلي خوب بودند. وقتي پسرم حسين شهيد شده بود، از راديو و تلويزيون مي¬آمدند و مي¬گفتند از حسين بگو و من مي-گفتم: چه بگويم؟ در اين 20 سال آن¬قدر خوب بوده كه من نمي¬توانم از او چيزي بگويم، او اصلاً جاي تعريف نداشت. با اين حال پسر من، شاگرد آقا حساب نمي¬شد، چون آقا سطح تدريس¬شان و درك¬شان خيلي بالا بود.
من از شهيد شاه آبادي خيلي خاطره دارم و ايشان با من كه نامحرم بودم، مثل يك پدر بودند. آن باري كه با همسرم و خانواده، به اتفاق آيت الله شهيد شاه آبادي و مرحوم حاج آقاي موحدي ساوجي، به سمت جمكران مي¬رفتيم وآقاي ساوجي با ايشان صحبت كردند و گفتند: «اميدوارم ريش¬هاي شما به حق امام زمان(عج) به خون گلوي¬تان خضاب شود» و آقا فرمودند: «همۀ بگويند الهي آمين»، من دلم نيامد كه بگويم الهي آمين و اصلاً باورم نمي¬شد، فكر كردم شوخي مي¬كنند؛ همان موقع همه گفتند الهي آمين و بعد كه به جمكران رسيديم، من غذا درست كردم و ايشان مي¬گفتند: «من نمي¬گذارم شما دست بزنيد، خودم همه چيز را آماده مي¬كنم»، كه در واقع اين خصوصيات ايشان را من در هيچ مردي نديدم؛ ايشان غذا را آوردند و خورديم و نزديك صبح بود كه برگشتيم.
يا همين طور كه همسرم نيز گاهي تعريف مي¬كنند، در مراسم ختم دكتر شريعتي در فرانسه بوديم و بچه¬ها را هم برده بوديم. بعد از ختم، من مي¬خواستم آزمايش چكاپ كامل بدهم، چون قلبم ناراحت بود. از بچه¬هاي انجمن اسلامي خواستم كه چند تا از نوارها و به اصطلاح عكس¬هاي حضرت امام را، كه البته آن زمان نمي¬گفتند امام و معظمٌ له را «آقاي خميني» صدا مي¬كردند، به همراه چند اعلاميه به من بدهند؛ كه دادند. بچه¬ها چهارتايي عقب نشسته بودند و من و همسرم جلو نشسته بوديم و من براي حاج آقا عرفاتي پيام¬هاي امام و ديگر مطالبي را كه جمع¬آوري كرده بوديم مي¬خواندم و هر دو گريه مي¬كرديم تا اين¬كه به مرز رسيديم، همسرم گفتند: «همين جا همه را دور بريزيد.» چون حدود سال 1355 آخر تابستان بود و شديداً راه¬ها را كنترل مي¬كردند و ماشين¬ها را مي¬گشتند. گفتم من بايد اين¬ها را بياورم و به دست آقاي شاه آبادي برسانم، اگر ماشين را بگردند پيدا نمي¬كنند، چون آن¬ها را در ساك گذاشتم و يك سري از لباس¬هاي بچه¬ها را كه قبلاً پوشيدند هم روي¬شان گذاشتم تا كسي شك نكند.
به بازرسي رسيديم و من و بچه¬ها كنار ايستاديم. آن¬ها ماشين را گشتند و چيزي پيدا نكردند. دوباره سوار شديم و آمديم. يك شب تمام در راه بوديم تا رسيديم به منزل ـ منزل ما در اختياريه بود ـ خبر داديم آقاي شاه آبادي از مسجد تشريف بياورند، آقاي ميرمهدي مؤمني هم با ايشان تشريف آوردند به منزل ما. منزل ما جنوبي بود، آقاي شاه آبادي در ايوان نشستند و يكي ـ يكي اعلاميه¬ها را خواندند و تعجب كردند كه ما چطور آن¬ها را آورديم. در عين حال حرف¬هاي ايشان بسيار پرمعنا بود، البته كلمات را طوري ادا مي¬كردند كه خنده¬دار هم بود و به اين صورت در وجود ما اثر مي¬كرد. بعد آن¬ها را بردند و تكثير كردند. ما با خانم و بچه¬هاي حاج آقا هم خيلي رفت و آمد داشتيم و من آن¬قدر صميمي شده بودم كه گاهي مي¬رفتيم و يكي، دو روز آن¬جا مي¬مانديم يا دخترم فرشته 11 سالش بود كه به خانۀ آن¬ها مي¬رفت و آن¬جا پيش زهرا خانم مي¬ماند. ايشان در مقابل مهمان بسيار خاضع بودند، مثلاً وقتي مي-رفتيم خانۀ حاج آقا، خودشان يك غذاي ساده مي¬خوردند و بهترين غذا را جلوي مهمان مي¬گذاشتند، كه ما ناراحت مي¬شديم و زماني كه منزل¬شان مي¬رفتيم اصلاً جزء عمر ما حساب نمي¬شد.
آقاي شاه آبادي يك فولكس داشتند، مي¬گفتند مي¬دانم كه شما بهترين ماشين¬ها را سوار مي¬شويد اما مي-خواهم خانواده شما را سوار اين فولكس كنم و به منزل ببرم. البته آقا گواهي¬نامه نداشتند وقتي از ايشان مي¬پرسيدند چرا گواهي¬نامه نمي¬گيريد، مي¬گفتند: «من مي¬خواهم با اين كار، نفرت خودم را از دولت اعلام كنم و تا زماني كه شاه و اين دولت برقرار است، گواهي¬نامه نمي¬گيرم!».
در غذا خوردن همان طور كه اشاره كردم نمونه بودند، فرزندان ما، محسن، مهدي يا شهيد حسين همه از آقا درست غذا خوردن را ياد مي¬گرفتند. آقا اولاً كم غذا مي¬خوردند و تقريباً به اندازه يك نعلبكي غذا مي-خوردند و بشقاب¬شان را هم به قدري تميز مي¬كردند كه شما خيال مي¬كرديد كه بشقاب را شسته¬اند. بدترين خاطرة من در روزي بود كه صبح از خواب بلند شديم و تلفن زنگ زد و گفتند آقاي شاه آبادي شهيد شدند. اين واقعاً بدترين خاطرۀ زندگي من بود، يعني من احساس كردم بهترين فرد را از دست داديم؛ درست است كه آقاي شاه آبادي شهيد شدند و اين براي خود ايشان خيلي خوب است اما از دست دادن ايشان خيلي اثر بدي بر ما گذاشت و همان طور كه شهيد شدن پسرم حسين بر من اثر گذاشت، به همان شكل شهادت آقا نيز بر من اثرگذار بود. من شاگرد آقاي شاه آبادي بودم و ايشان در مسجد، هفته¬اي يك بار درس عربي مي¬دادند و خانم¬هاي ديگر هم بودند. مثلاً جامع المقدمات را پيش ايشان خواندم. كلاس ايشان اصلاً خشك نبود، من هيچ جاي ديگري نمي¬توانستم درس بخوانم و اتفاقاً چند جا به من پيشنهاد كردند ـ مثلاً در حوزه ـ اما چون خشك تدريس مي¬كردند، نمي¬رفتم ولي كلاس-هاي آقا اصلاً خشك نبود و من فكر نمي¬كنم ديگر كسي مثل آيت الله شهيد شاه آبادي بيايد.
قبل از انقلاب ما گاهي به طور خانوادگي با خانوادۀ ايشان به كلك¬چال مي¬رفتيم، دست هر سه پسر من را مي¬گرفتند، با همان نعلين¬¬هاي¬شان از كوه بالا مي¬رفتنند و وقتي برمي¬گشتيم، آن¬قدر با بچه¬ها مي¬گفتند و مي-خنديدند كه بچه¬ها اصلاً اظهار خستگي نمي¬كردند، در صورتي كه چون كلك¬چال خيلي دور است، هر بار بچه¬ها را مي¬خواستيم ببريم، غُر مي¬زدند اما با آقا كه مي¬رفتند و برمي¬گشتند، روحيۀ ديگري داشتند. همچنين آقاي شاه آبادي اثر به سزايي بر شهيد حسين گذاشته بودند. حسين در حوزۀ علميه چيذر طلبه بود و وقتي كه به خانه مي¬آمد، چون من چهار تا بچۀ كوچك داشتم غذا زياد درست مي¬كردم و مثلاً سه تا ظرف كوچك غذا در يخچال مي¬ماند. مي¬گفتم: حسين، غذا برايت گذاشتم و مي¬گفت باشد، چشم! و بعد مي¬ديدم آن غذاهاي كم را آورده و مي¬خورد يا مثلاً دور نان يا نان¬هاي بياتي را كه اصلاً ما و بچه¬هاي ديگر نمي¬توانستيم استفاده كنيم مي¬برد و مي¬خورد يا برنجي را كه خُردتر بود به حوزه مي¬برد و اين¬ها همه از تأثيرات شهيد شاه آبادي بر فرزندان ما بود. ما باغي در نزديك هاي اوشان داريم كه شهيد آيت الله شاه آبادي آن¬جا خيلي نماز جماعت خواندند، خيلي دعاي كميل خواندند. آن¬جا براي¬شان قليان درست مي¬كرديم و... از آن¬جا «بِه» مي¬آورديم و به همۀ فاميل و همسايه¬ها مي¬داديم و آن¬هايي را كه كمي خراب شده بود نگه مي¬داشتم تا خراب¬ها را از سالم¬ها جدا كنيم؛ اما گاهي كه من حوصله نداشتم يا كار ديگري داشتم، ايشان كمك مي¬كردند و خراب¬ها را جدا مي¬كردند. اين، شايد در ظاهر كار ساده-اي باشد اما وقتي يك جوان 18 ـ 19 ساله¬اي مي¬بيند كه استادش، اين كارها را مي¬كند، براي او خيلي ارزشمند است. آقاي شاه آبادي وقتي به منزل ما مي¬آمدند يا وقتي ما با هم جايي مي¬رفتيم، ناخودآگاه بر بچه¬ها اثر مي¬گذاشتند، مخصوصاً بر پسرم حسين. پسر دوم من مجروح جنگي بود، مي¬گفت: «مامان، من حوزه رفتم پيش حسين و ديدم غذا درست كرده، گفت ناهار بمان و ماندم و از غذايش خوردم اما دلم درد گرفت» گفتم چه خوردي؟ گفت: «برنج خرده¬ها را با بِه سفت ريخته و غذا درست كرده بود.»
وقتي به باغ¬مان در كرج مي¬رفتيم آقاي شاه آبادي كلي كار مي¬كردند. سماور را روشن مي¬كردند، چاي مي-ريختند، غذا را مي¬كشيدند، ظرف¬ها را مي¬شستتند. همسرم آقاي عرفاتي مي¬گفت: «حاج آقا، شما رهبر ما هستيد و اين طوري من نمي¬توانم زن¬داري كنم.»ايشان مي¬گفتند: «وظيفه¬ات است!» مي¬خواهم بگويم كه آقاي شاه آبادي واقعاً اهل تقوي بودند، نه از آن متقي¬هايي كه مي¬گويند لقمه را در دهان من بگذاريد، بلكه فردي متقي¬بودند كه به اين شكل به اطرافيان¬شان كمك مي¬كردند. در مهماني¬ها كمك مي¬كردند، در خانۀ خودشان كمك مي¬كردند، در مسجد محله نيزكار مي¬كردند، ماله را مي¬گرفتند و بنايي مي¬كردند، از آن طرف آجر را از دست¬ يكي مي¬گرفتند شمشه را از دست يكي ديگر، يا مثلاً با دستگاه جوش كار مي¬كردند و.... يعني طوري بودند كه به راستي پيرو انبياء(ع) بودند و خصوصيات¬شان چند بُعدي بود.
يكي از نكته¬هايي كه هر سال ماه مبارك رمضان خيلي عجيب بود و آدم مي¬ماند چه بگويد، اين بود كه آقاي شاه آبادي به همسرم مي¬گفتند خوب است در مسجد به مردم سحري بدهيم، آقاي عرفاتي مي¬گفت: «آقا، الان وضع مالي¬مان خوب نيست كه هر شب سحري بدهيم.» آقا مي¬گفتند: «پس فقط شب¬هاي قدر و احياء را سحري بدهيم» و ما هم مي¬داديم. هميشه مي¬گفتند كه ابتدا سرويس و غذاي خانم¬ها را بدهيد، در حالي كه رسم اين بود كه اول به آقايان غذا مي¬دادند و خانم¬هاي بچه به بغل منتظر مي¬ماندند، اما آقا مي¬گفتند اول خانم¬ها را افطاري و شام و سحري بدهيد، و بچه¬ها را مي¬نشاندند سر سفره تا نخست آن¬ها را شام بدهند، بعد نوبت به بزرگترها مي¬رسيد. تمام كارهاي¬شان با حقيقت و ايمان توأم بود و سنت¬هاي غلط را مي¬شكستند، يعني آن چيزي را كه خدا گفته و دستور شرع است پياده مي¬كردند.
آقا هميشه «داغ» صحبت مي¬كردند و همين باعث مي¬شد كه ايشان را به زندان ببرند. تمام منبرهاي¬شان بدون استثناء هم سياسي بود و هم مذهبي. در آن زمان افرادي بودند كه با نظرهاي آقا مخالف بودند وقتي كه خبرچيني مي¬كردند، ممكن بود آن شب به خصوص كسي به ايشان چيزي نگويد ولي روز بعد كه آقا به مسجد نمي¬آمدند، متوجه مي¬شديم كه ايشان را برده¬اند زندان. يك¬بار هم به مدت شش ماه در بانه تبعيد بودند من يادم نمي¬رود يك شب جمعه كه حاجيه خانم با بچه¬هاي شهيد به بانه تشريف مي¬برند، آقا يك اتاق در آن¬جا داشته كه بدترين جا و بدترين اتاق بوده وقتي كه حاجيه خانم آمدند تهران، ما يك بار دعوت¬شان كرديم كه به منزل ما تشريف آوردند اما آن شبي كه ما با خانواده رفتيم پهلوي حاج آقا، تا صبح باران آمد، بچه¬ها بلند شدند، يك سطل گذاشتيم اين طرف و يك لگن گذاشتيم آن طرف و تا صبح، آقايان فقط آب لگن و سطل را خالي مي¬كردند، بچه¬ها خيس شده بودند. يا زندان¬هايي كه مي-رفتند، هر بار كه آزاد مي¬شدند و تشريف مي¬آوردند، مردم از ميدان اختياريه تظاهرات مي¬كردند. انگار نه انگار كه ايشان در زندان بوده و شكنجه شده¬اند، به جاي آن¬كه مأمومين و شاگردان و آشنايان به ايشان روحيه بدهند، برعكس، خدا شاهد است كه بقيه از آقا روحيه مي¬گرفتند. واقعاً خدا منت گذاشت بر سر ما كه ايشان را براي¬مان فرستاد؛ فقط يك انسان نبود، يك نور بود.
پسر ما شهيد حسين عرفاتي و بسياري از جوان¬هاي رستم آباد شميران، در دامان حاج آقا رشد پيدا كردند. متأسفانه الان در جامعۀ ما اين جوان¬ها مثل بچه¬هاي بي¬سرپرست رها شدند چون كسي مثل شهيد شاه آبادي را ندارند كه آن¬ها را پرورش دهند. زماني كه انقلاب كرديم، بچه¬هاي ما و نسل جوان¬تر كه سن-شان خيلي پايين¬تر بود، پدر و مادرها را هُل مي¬دادند، بچه¬ها داغ¬تر و مذهبي¬تر بودند و پدر و مادرها از آن¬ها سرمشق مي¬گرفتند. اگر پدر و مادري جايي سهل انگاري مي¬كردند و مي¬خواستند غفلتي بكنند، جوان¬ها آن¬قدر بيدار و روشن بودند كه اسوۀ آن¬ها مي¬شدند. اسلام را به همه ياد مي¬دادند و پياده مي¬كردند. آيت الله شاه آبادي اگر بودند هنوز در پرورش و بارور كردن چنين جوان¬هايي مي¬كوشيدند و اين جوان¬ها همان-هايي بودند كه مبارزه كردند و شهيد شدند؛ امثال شهيداني كه همه ما در هر كوي و برزن مي¬شناسيم.
بچه¬هاي ما هميشه ميهمان دوست بودند ولي مخصوصاً اسم حاج آقا ¬شاه آبادي كه مي¬آمد و مي¬خواستند تشريف بياورند، همگي بال درمي¬آورديم؛ از بس كه ايشان به همه بها مي¬دادند و استقبال مي¬كردند از بچه¬ها. يك روز ما عدس پلو داشتيم، گفتند: «حاج خانم، شما ديگر وقت استراحت¬تان است، ديگر بقيه كارها با من.» همۀ اعضاي خانواده سر سفره بودند. آقاي شاه آبادي ابتدا قابلمه را آوردند و شروع به كشيدن غذا كردند. شما ببينيد، ايشان يك معلم و الگو بودند براي بچه¬هاي من كه كودك يا نوجوان بودند. حركات ايشان در اين لباس، براي بچه¬ها يعني همۀ زندگي و همۀ اسلام. بچه¬ها از اول غذا گفتند و خنديدند تا آخر. آقا به ندرت تبليغ مستقيم ديني مي¬كردند. اين¬كه اين حرف¬ها را به طور مستقيم بخواهند درس بدهند نبود، ما از ايشان فقط خنده، نشاط، شادابي و اين چيزها را مي¬ديديم. در مسجد هم همين¬طور با بچه¬ها خيلي برنامه داشتند و بعد با اعمال و كارهاي¬شان تبليغ دين را مي¬كردند. با روي باز و گشاده، رفتاري مي¬كردند تا بچه¬ها به طرف¬شان بيايند.
ما الان متأسفانه كمتر مسجدي را مي¬شناسيم كه از نوجوان¬ها استقبال كنند؛ چرا؟ مثلاً آقاي مروي در مسجد قبا، در خيابان شريعتي هستند، منتها آن¬قدر گرفتارند كه هفته¬اي يك شب بيشتر نمي¬رسند بيايند. در بعضي از مسجدها، برخي با حركات و اخم¬شان بچه¬ها و نوجوان¬ها را كنار مي¬زنند ولي آيت الله شاه آبادي يك لب داشتند و هزار خنده؛ مثل آقا خيلي انگشت¬شمار هستند كه مي¬گفتند نوجوان¬ها را استقبال كنيد، بياوريد، با آن¬ها كار كنيد تا تكبير و اذان بگويند، شعر بخوانند. در مناسبت¬ها، تولدها و شهادت¬ها از بچه¬هاي سن شش ـ هفت ساله تا نُه ساله، ده ساله و نوجوان مي¬خواستند پشت بلندگو براي جمعيت شعر بخوانند و اين طور رفتار مي¬كردند. شهيد شاه آبادي زنده بودند و زندگي مي¬كردند، به خاطر همين هم يك محلي را زنده كردند.
بسيار بانشاط بودند. شما نگاه كنيد در هشتم بهمن ماه 1357 ايشان توسط مردم از زندان آزاد ¬مي¬شوند و بعد در كميتۀ استقبال از حضرت امام حضور مي¬يابند.
قبل از انقلاب محدوديت براي¬شان زياد بود اما بعد از آن دست¬شان باز بود. قبل از انقلاب كه هيچ كس جرأت هيچ كاري را نمي¬كرد، ايشان در صحنه بودند و بعد از انقلاب هم كه همۀ وجود ايشان براي انقلاب بود. قبل از انقلاب بيشتر آقاي شاه آبادي را مي¬ديديم. خانم¬شان مي¬گفتند كه انقلاب كه شد، گفتيم راحت شديم و آقا را مي¬بينيم، اما ديگر آقا را هيچ¬كس نمي¬ديد! همة وجودشان شده بود براي انقلاب. بعد از آزادي در بهمن ماه 1357 ايشان تمايل داشتند كه حتماً در كميتۀ استقبال از امام نقش فعال و خيلي مهمي داشته باشند. حاج خانم شاه آبادي مي¬فرمايند كه شهيد هميشه مي¬گفتند ما بايد مبلغ تربيت بكنيم براي بعد از انقلاب، چون خيلي براي¬شان روشن بود و پيروزي را بعيد نمي¬دانستند. بالاخره دردها، زجرها و شكنجه¬ها هميشه ثمرۀ خوبي دارد و مخصوصاً مي¬گفتند تا زماني كه اين رژيم هست نمي¬روم گواهي¬نامۀ رانندگي بگيرم، چون مي¬دانستند در آيندۀ نزديك رژيم سقوط مي¬كند.
در خصوص برخورد شهيد شاه آبادي با مخالفان¬شان بايد بگويم چون بعضي نفوذي¬ها در مسجد بودند با اين همه جرأتي كه آقاي شاه آبادي داشتند و تفنگي كه بالاي سرشان بود، باز هم محل را ترك نمي¬كردند. ما يك چيزي مي¬گوييم و مي¬شنويم ولي در چنين شرايطي مسلماً آدم نمي¬تواند به راحتي اين كار را بكند. آقاي شاه آبادي يك مسجد را با آن جمعيت هدايت مي¬كردند بدون اين¬كه ادعايي بكنند با عمل-شان اجرا مي¬كردند. مخالفيني هم داشتند ولي خيلي حُسن خُلق داشتند. حالا ببينيد چگونه با آن افرادي كه خلاف اسلام عمل مي¬كردند مواجه مي¬شدند. آقاي عرفاتي اشاره كردند كه بعد از پيروزي انقلاب وقتي افرادي كه قبلاً آقا را اذيت كرده بودند گفتند ما را ببخشيد، خود حاج آقا به آن¬ها گفته بودند كه تا ديروز هر چه بوده بريزيد دور، از الان تصميم بگيريد كه براي انقلاب كار كنيد. يعني اين گذشت را نسبت به هر فردي كه به ايشان مراجعه مي¬كردند داشتند. آقا در مورد خانم¬هايي كه بدحجاب بودند نيز همين صحبت را مي¬كردند كه آن خانمي كه ديروز بي¬حجاب بوده، حالا خانمي است كه ما او را براي تبليغ اسلام تربيت مي¬كنيم، يعني فقط افراد مؤمن و مذهبي را دور خودشان جمع نمي¬كردند، بلكه كلي كار مي¬كردند تا بتوانند با عمل، افراد را دعوت كنند.
درباره زندگي خصوصي ¬شهيد شاه آبادي و نيز دربارۀ نگرش بيروني و خارجي ايشان كه چگونه¬¬ بودند، قطعاً بايد خانم¬شان صحبت كنند اما من برداشتم اين بود كه هميشه همه مي¬¬گفتند خوش به حال خانوادۀ آقاي شاه آبادي. وقتي مي¬رفتيم منزل¬شان هيچ وقت با كسي خشك برخورد نمي¬كردند. اين طور كه ما مي¬ديديم، به منزل ما هم كه مي¬آمدند، هميشه مي¬گفتند و مي¬خنديدند و با همان خنده همه نكات علمي و ديني را بيان مي¬كردند؛ اعم از عملي و تئوري. در منزل هم به خانم¬شان با خنده و خوشرويي همه چيز را مي¬گفتند. بچه¬ها را فرق نمي¬گذاشتند و خيلي احترام مي¬كردند. يك فرزند دختر داشتند و چند تا پسر اما براي¬شان فرقي نمي¬كرد. در منزل ايشان مردسالاري حاكم نبود. قبل از انقلاب مثل حالا نبود الان خانم¬ها آزادتر شده¬اند و به راحتي كار و تحصيل مي¬كنند ولي آن موقع ¬شهيد شاه آبادي روي حاج آقاي ما خيلي اثر مي¬گذاشتند. آن موقع آقاي عرفاتي چندان سني نداشت و هرگاه مي¬رفتيم و مي¬آمديم حاج آقاي ما تغيير مي¬كرد؛ در كمك كردن، در بچه¬داري!
راجع به خانواده اين شهيد عزيز خاطره¬ ديگري هم دارم. يك¬بار رفته بوديم منزل حاج آقا شاه آبادي، خدا رحمت كند، مادر ايشان آن موقع هنوز زنده بودند ولي زمين¬گير شده بودند. خود حاج آقا با وجود ضيق وقت و گرفتاري، نگهداري از مادرشان را تقبل كرده بودند و منزل¬شان 2 طبقه بود. حاج آقا طبقه پايين خودشان و خانم و بچه¬ها بودند و طبقۀ بالا براي مهمان بود كه يكي از اتاق¬ها را گذاشته بودند براي مادرشان و به خانم فرموده بودند كه شما كارهاي مادرم را انجام ندهيد، اين، وظيفۀ من است، وظيفۀ شما نيست. چيزي كه خودم ديدم اين¬كه ايشان از سركار مي¬آمدند و ما منزل ايشان مهمان بوديم. آمدند داخل، با روي باز و تواضع و خوش¬آمدگويي، پذيرايي كردند و رفتند در آشپزخانه با خانم صحبت كردند، خسته نباشيد گفتند و چند دقيقه¬اي با خانم¬شان در آشپزخانه بودند، يعني خانم¬شان را فراموش نكردند يا اين¬كه نگفتند خانم، ميوه بياوريد و به مهمان¬ها برسيد. اين كارها را خودشان انجام دادند. سپس از ما عذرخواهي كردند و رفتند طبقه بالا تا به مادرشان برسند. گفتم كه مادرشان زمين¬گير بودند. رفتند و با روي باز، مادرشان را تر و خشك كردند. دور ايشان مي¬گشتند همه چيز را مرتب كردند. بعد، از اتاق كه بيرون آمدند، يك لب داشتند و هزار خنده. انگار نه انگار كه خسته از راه آمده¬اند، از هيچ ¬كس سر سوزني براي خودشان توقعي نداشتند. همان¬طور كه با بچه¬هاي خودشان بودند با بچه¬هاي مردم هم بودند. فرزندان من با بچه¬هاي ايشان تقريباً هم¬سن و سال بودند. تك تك بچه¬ها را با روي باز بغل¬ مي-كردند، ماشاءالله حاج آقا چند تا پسر داشتند، بچه¬ها كوچك و بازيگوش بودند اما من نديدم حاج آقا حتي يك¬بار هم بگويند خسته¬ام، از راه آمده¬ام، شيطنت نكنيد و يك دقيقه بنشينيد، بلكه با روي باز براي آن¬ها شعر مي¬خواندند. بچه¬ها وقتي پدرشان را مي¬ديدند، آثار نشاط روي صورت¬شان بيشتر ديده مي¬شد. آن¬ها به آقاي شاه آبادي «آقاجون» مي¬گفتند. همه، عاشق اين كلمۀ آقاجون بودند كه بچه¬ها خيلي قشنگ آن را ادا مي¬كردند. روح ايشان خيلي بزرگ بود؛ دنيايي نبود....
حالا چنين انسان بزرگي در سخنراني¬هاي¬شان چه چيزهايي مي¬گفتند؟ حكومت اسلامي را مي¬ديدند و براي مردم آن را تبيين مي¬كردند. در سخنراني¬هاي قبل از انقلاب مي¬گفتند كه ما براي حكومت اسلامي بايد آماده بشويم. طوري صحبت مي¬كردند كه انگار فرداي همان روز حكومت اسلامي برقرار مي¬شود، يعني اين طور زحمت مي¬كشيدند و تلاش مي¬كردند. همان موضوع¬هايي را كه حضرت امام(ره) در عراق در نوارها صحبت مي¬كردند، ايشان نوارها را مي¬آوردند و حتي به نزديك¬ترين دوستان¬شان نمي¬گفتند كه نوارها را از كجا آورده¬اند. كتابي را كه ما از اروپا آورده بوديم، مأموران از دست ايشان گرفتند اما كسي متوجه نشد كه مال ما بوده، اگر ساواك مي¬ريخت و چيزي را از دست ايشان مي¬گرفت، مي¬گفتند مال خودم است؛ مال اين¬ها نيست! ايشان اين همه نوار و اعلاميه از امام آوردند اما به دوستان¬شان نمي-گفتند كه از كي گرفته¬اند، مي¬گفتند مال خودم است. با اعتقاد مي¬گفتند اگر هم كسي در اين رابطه گرفتار مي¬شود و ساواك او را دستگير مي¬كند، بايد فقط شخص شاه آبادي باشد. مي¬گفتند اگر مي¬خواهند كسي را بگيرند، بيايند خود من را بگيرند. شهيد شاه آبادي شيعۀ علي بن ابي طالب(ع) بودند. وقتي ايشان را مي¬گرفتند، انگار كه براي پذيرايي مي¬برند. زماني ساواك ريخت توي مسجد، يادم نمي¬رود، شهيد شاه آبادي به آن¬ها گفتند: "همۀ شما با من طرف هستيد" وجلوي مسجد ايستادند؛ مثل مادري كه مي¬ايستد و بچه¬هايش را پشت خودش نگه مي¬دارد تا آسيب نبينند. شهيد شاه آبادي جلوي در مسجد بودند؛ بعد روضه مي¬خواندند، آرام آرام سينه مي¬زدند و مي¬گفتند چه مي¬خواهيد؟ مردم را مثل يك پدر حمايت مي-كردند؛ بين مردم و دشمن حائل شده بودند.
هر وقت عكس آقا را مي¬بينيم و راديو و تلويزيون راجع به سالگردشان برنامه¬اي پخش مي¬كند، از نبود ايشان ناراحت مي¬شويم. به قول دخترم فرشته، ايشان مثل پدر و برادر به خانوادۀ ما خيلي نزديك بودند. وقتي پسرشان آقا مجيد فوت كرد، ما رفتيم سرخاك، حاجيه خانم خيلي گريه مي¬كردند. من هنوز بچه از دست نداده بودم، نمي¬دانستم يعني چه! آقا محكم ايستاده بودند، ما گريه مي¬كرديم. آقا ـ نه اين¬كه بخندند و خوشحال باشند ولي ـ به گونه¬اي رفتار مي¬كردند كه گويي همه اشك¬هاي¬شان خشك شده بود. همۀ زندگي و عمرشان براي مردم ايران اسلامي الگو بود. به حدي در همه نفوذ داشتند كه من هنوز عكس ايشان را نمي¬توانم درست نگاه كنم. الان هم عكس¬شان آن¬جا در كتابخانه هست. همۀ اقشار مردم ايشان را مي¬پسنديدند، چه بازاري، چه مذهبي. وقتي ساواك مي¬ريخت و مي¬خواست جلوي مردم را بگيرد، گاز اشك¬آور و بمب شيميايي كه آن¬طور وجود نداشت، الان كه فكرش را مي¬كنم، مي¬بينم مأموران آن ماسك-ها را مي¬زدند تا مردم را بترسانند. حاج آقا درك مي¬كردند كه ساواك مي¬خواهد مردم را به وحشت بيندازد، حركات ايشان طوري بود كه تمامي كارهاي ساواك را خنثي مي¬كرد. حاج آقا كه در مسجد عبادت مي-كردند، حالا مثلاً شب قدر يا ايام عزاداري حضرت ابي¬ عبدالله(ع) بود، در حالات¬شان با حالاتي كه در مقابل ساواك داشتند تغييري نمي¬ديديم، همان آرامش هميشگي را مي¬ديديم. دشمن از ايشان ترس و واهمه داشت. به مصداق آيۀ آخر سورۀ مباركۀ والفجر «قلب مطمئنه» داشتند. در چشم¬هاي¬شان آن همه آرامش وجود داشت و آن آرامش را به مردم نيز انتقال مي¬دادند. هيچ كس نمي¬ترسيد؛ چون حاج آقا آن¬جا بودند. واقعاً نوري بودند...
نظر شما