هر كدام از برخوردهايش پيامي در بر داشت...
سهشنبه, ۰۵ ارديبهشت ۱۳۹۱ ساعت ۱۰:۲۷
شهيد شاه آبادي و مبارزات «در گفت و شنود شاهد ياران با محسن كنگرلو از ياران شهيد»
روحاني نستوهي چون آيت الله شهيد مهدي شاه آبادي در هدايت صحيح و جلوگيري از انحراف نيروهاي مؤمن و معتقد، نقش بارزي ايفا مي¬كرد و نيز تلاش¬هايي بعضاً موفق در جذب نيروهاي به اصطلاح روشنفكر، الحادي، ماركسيست و غيرديني به سمت نهضت تحت رهبري حضرت امام داشت. محسن كنگرلو از ياران شهيد در اين گفت و شنود ضمن شكافتن اين نقش، وجوه بارز ديگري از زندگي و شخصيت آن شهيد عزيز را تبيين كرده است.
***
مي¬دانيم مسير جذب نيروهاي مذهبي به سمت روحانيون مبارز حداقل به دو صورت بوده است. برخي افراد از ابتدا توسط علما و بيشتر تحت تأثير فعاليت¬هاي حضرت امام و ياران ايشان به مبارزه گرايش پيدا مي¬كردند و برخي هم در طول مسير به مبارزين مذهبي مي¬پيوستند يا مبارزه-شان رنگ مذهبي به خود مي¬گرفت. شما از كدام دسته بوديد؟
من از همان ايام طفوليت توسط روحاني منطقه¬مان مرحوم آيت الله محمدتقي عبد شيرازي(ره) در كلاس درس قرآن، با جهاد و مبارزه آشنا شدم. ما در ادامه مسير، بيشتر نگران انحراف بوديم و توسل به روحانيت ـ و در رأس همه آن¬ها حضرت امام خميني ـ را بهترين وسيله براي جلوگيري از انحراف مي¬دانستيم. خيلي از نيروهاي انقلابي، مثل بنده، با هدف سرنگوني نظام شاهنشاهي فعاليت مي¬كردند و به علت اين¬كه ما بيشتر زمان خودمان را در خانه¬هاي تيمي مي¬گذرانديم و با بسياري از انقلابيون و روحانيون و بسياري از گروه¬هايي كه بعداً خيلي از آن¬ها منحرف شدند آشنايي داشتيم، هميشه اين نگراني در من وجود داشت كه يك وقت خداي ناكرده ما هم منحرف نشويم. طبيعتاً خيلي از گروه¬هاي آن زمان كه به اصطلاح افكار روشنفكري داشتند، به سلسلة جليلة روحانيت چندان خوش¬بين نبودند و دوستان ما به ويژه در زندان¬هاي رژيم ستم¬شاهي به اين گروه¬ها برمي¬خوردند. ولي ما بيشتر به فكر آن بوديم و تلاش مي¬كرديم كه دنباله¬رو مكتب حضرت امير مؤمنان علي(ع) و راه امام خميني(ره) باشيم و بر همين اساس مي¬كوشيديم به آن عده از روحانيوني كه در خط مبارزه تحت رهبري حضرت امام قرار داشتند، نزديك شويم و با راهنمايي-هاي آنان از خطر انحراف مصون بمانيم. ما به ملاقات اكثر علمايي كه تبعيد بودند مي¬رفتيم، نظير آقايان حجتي كرماني، حاج شيخ محمد يزدي، شهيد دستغيب و مرحوم آقاي احمدي كه از سادات اصفهاني و امام جمعة شهرضا بود. همچنين حضرت آيت الله خامنه¬اي آن زمان در ايرانشهر تبعيد بودند و من يكي از اقوام را به آن¬جا فرستادم تا عكسي از معظمٌ له بگيرد. اين عكس¬ها را مي¬انداختيم، چاپ مي¬كرديم و با ذكر اين¬كه اين بزرگواران در كجا تبعيد هستند، به همراه جديدترين اعلاميه¬هاي حضرت امام خميني(ره) در ميان مردم منتشر مي¬كرديم. چون مردم نمي-دانستند كه اين عزيزان در تبعيد يا زندان هستند و يك كار مهم ما افشاي جنايات رژيم بود، اين رويه را در پيش گرفته بوديم. يادم است يك بار در شهر سردشت به ديدار مرحوم آيت الله رباني شيرازي رفتيم. از ايشان پرسيديم تكليف ما كه مدام نمي¬توانيم در امر مبارزه با حضرت امام، صلاح و مصلحت كنيم چيست؟ آقاي رباني شيرازي(ره) بر شهيد بهشتي صحه گذاشتند و گفتند از ايشان كسب تكليف كنيد.
با شهيد شاه آبادي چگونه آشنا شديد؟
با حضرت آيت الله شهيد حاج آقا مهدي شاه آبادي از طريق آقايان فومني و جعفريان آشنا شديم. حجت الاسلام مصطفي فومني عالم مبارز و زنداني كشيده¬اي بود كه در ضمن، روحاني هيأت وراميني¬هاي مقيم مركز موسوم به متوسلين به چهارده معصوم(ع) هم بود. من به نوعي مسؤول اين هيأت بودم و رضا جعفريان نيز از اقوام بنده و دوست مشترك ما بود. ما ابتدا «سازمان آزادي-بخش اسلام» و بعد «گروه فجر اسلام» را تشكيل داديم. آقايان فومني و جعفريان رابطه¬شان با علماي مبارزي مثل شهيد دكتر بهشتي و شهيد شاه آبادي خيلي خوب بود. خوشبختانه ما با همان روحيه مبارزاتي، رفقاي زيادي پيدا كرديم ـ از جمله در ميان علماي اعلام ـ و من شهيد بهشتي را اولين بار از طريق دوستان در منزل¬شان ديدم.
و شهيد شاه آبادي را در كجا؟
رضا جعفريان هميشه از آيت الله حاج آقا مهدي شاه آبادي تعريف مي¬كرد و از خوبي¬هاي فراوان ايشان مي¬گفت، اين¬كه ايشان بسيار خاكي و خودماني و بي¬تكلف هستند. من هم علاقه¬مند شدم تا آن بزرگوار را ببينم. به جعفريان گفتم: حالا كه شما اين¬قدر از حاج آقا تعريف مي¬كنيد، بگوييد فردا صبح ساعت 4 به ميدان شوش تشريف بياورند. اين را مخصوصاً گفتم وگرنه ابتدا بايد ما خدمت آقاي شاه آبادي مي¬رسيديم. در خصوص همه علما نيز بدان روش معمول اقدام كرده بوديم، راه درستش هم اين بود كه در مسجدشان دوزانو مي¬نشستيم و حرف¬مان را مطرح مي¬كرديم اما راستش با هدف مبارزاتي¬اي كه ما در پيش داشتيم، به دنبال يك روحاني مبارز و به اصطلاح «پاكار» مي¬گشتيم. اين¬گونه بود كه جرأت طرح چنين خواسته¬اي را پيدا كردم. القصه، ساعت 4 صبح فردا رفتم ميدان شوش و ايشان بدون حتي يك دقيقه تأخير آمدند، بدون اين¬كه قبلاً مرا ديده باشند، آن هم در جايي مثل ميدان شوش! متوجه شدم كه ايشان همان گمشده ما هستند. زماني كه من با شهيد شاه آبادي برخورد كردم، يك روحاني با سواد و عاشق و خوش برخورد را ديدم كه آن¬چه مي¬خواستيم و به دنبالش بوديم در وجود ايشان بود. ما به سرعت رفيق شديم و ارتباط زيادي با هم داشتيم و خيلي از مسائل را با آن بزرگوار در ميان مي¬گذاشتيم و به ما كمك فكري و مالي مي¬كردند و ما واقعاً از همه نظر از ايشان بهره مي¬برديم.
از آن پس با دو روحاني بزرگ و دو يار حضرت امام از نزديك مرتبط بوديم: شهيدان بهشتي و شاه آبادي. ما از دكتر بهشتي در مسائل كلان مبارزاتي كسب تكليف و راهنمايي مي¬كرديم، اما با آيت الله شاه آبادي با توجه به روحيات¬شان خيلي راحت¬تر و خودماني¬تر بوديم.
خوب است براي آشنايي با سيرة شهيد، موارد و خاطراتي را در همين زمينه بيان كنيد تا بهتر با روحيات و شخصيت آن بزرگوار آشنا شويم.
واقعاً ما از خيلي از برخوردهايي كه آقاي شاه آبادي داشتند، پيام دريافت مي¬كرديم و همين برخوردها باعث شد كه بحمدالله مانند خيلي از گروه¬هاي ديگر منحرف نشويم و مصون بمانيم. مثلاً ما از ايشان سؤال مي¬كرديم كه مگر اصحاب پيامبر(ص) در جيب يكديگر دست نمي-كردند و هر چه احتياج داشتند برنمي¬داشتند؟ مي¬گفتند بله، و ما هم مي¬گفتيم كه مي¬خواهيم دست كنيم در جيب شما و اين گفته ايشان واقعاً شعار نبود. من يك روزي پول نداشتم و آمده بودم منزل حاج آقا و دست كردم در جيب ايشان و مقدار پولي را كه نياز داشتم برداشت كردم. يعني آن برخورد صميمي آقاي شاه آبادي و اين¬كه معظمٌ له اهل عمل بود و شعار نمي¬داد به من اجازه و جرأت چنين كاري را مي¬داد. علت اين¬كه خيلي از گروه¬ها كلاً با روحانيت اختلاف داشتند، بيشتر بر سر همين برخوردها بود و سر اين بود كه برخي از آقايان حرفي را كه مي-گويند به آن عمل نمي¬كنند و ايشان عامل به همان حرف¬هايي بودند كه مي¬گفتند. بعد از انقلاب همه ديديم گروه¬هايي كه دست به عمليات تروريستي مي¬زدند ـ مثل گروه فرقان ـ در بازجويي-هاي¬شان گفتند كه فلان روحاني كه ما از شاگردانش بوديم، اين طوري بوده، يعني حرفي مي¬زده و بدان عمل نمي¬كرده و به همين دليل ما منحرف شديم. برخلاف چنان روحانيوني شهيد شاه آبادي با همه شوخي و بحث مي¬كردند و خيلي¬ها را با اين ارتباط¬ها و اخلاق¬شان جذب مي¬كردند، تا كمتر كسي دچار مشكلات انحرافي شود. اين تفاوت عالمي است كه به صورت باز با مسائل برخورد مي¬كند با ديگراني كه خيلي از درها را هم به روي خود و هم به روي مردم مي¬بندند.
خط دهي¬هاي شهيد شاه آبادي در امر مبارزه چگونه بود؟ آيا مواردي را هم به خاطر داريد؟
يك بار آقاي شاه آبادي براي اولين بار آمده بودند منزل ما، من آخر شب به خانه رسيدم و همسرم خبر داد كه آقاي شاه آبادي گفته¬اند حتماً با من تماس بگيريد. همان شب به سرعت خدمت حاج آقا رسيدم. بعضي وقت¬ها اسم من را به نام همان شخصيتي كه نقشش را در نمايش سربداران بازي كرده بودم صدا مي¬كردند ـ تئاتر سربداران محصول سال 1356 بود ـ حاج آقا به من گفتند مي¬خواهم فردا تهران را به هم بريزيد. گفتم چه شده؟ گفتند فردا «كورت والدهايم» دبير كل سازمان ملل متحد مي-خواهد به تهران بيايد. اين رفت و آمدها تماماً صوري است و شاه مي¬خواهد بگويد در ايران هيچ خبري نيست، همه چيز در امن و امان است، ما نه زندان داريم و نه شكنجه¬گر؛ ما نيز مي¬خواهيم تهران را به هم بريزيم. اين¬ها را به همين سادگي و با بگو و بخند گفتند! گفتم الان ساعت 12 شب است، تا فردا چگونه مي¬توانم يك¬چنين كاري بكنم؟ گفتند شما اگر بخواهيد مي¬توانيد. سپس قدري صحبت كرديم و يك مقدار هم شوخي چاشني حرف¬هاي¬مان كرديم و كلي فكر كرديم كه چه كار بايد بكنيم. آن موقع ياد گرفته بوديم از حركات حضرت امام خميني(ره) پيروي كنيم كه هميشه مي¬گذاشتند ميوه كاملاً مي¬رسيد و بعد با يك تلنگر كوچك آن را از درخت برمي¬گرفتند. ما هم ديديم شرايط آن¬قدر آماده است كه مي¬توانيم يك اطلاعيه صادر كنيم و بازار تهران را ببنديم. به علاوه، همان نيمه شب، با شهيد بهشتي تماس گرفتم و با ايشان نيز در مورد عمليات مشورت كردم، گفتند اگر موفق شويد كار بزرگي كرده¬ايد.
وقتي از همه چيز مطمئن شديد چگونه دست به كار شديد؟
ما يك خانه تيمي در قرچك ورامين داشتيم. رفتم آن¬جا و آقاي رضا جعفريان را از خواب بيدار كردم و به او گفتم يك اطلاعيه بنويسد. جعفريان قلم خيلي خوبي داشت و بچة شاه عبدالعظيم(ع) بود. گفتم يك آيه از قرآن مجيد پيدا كند كه خيلي انقلابي باشد، بالاي اعلاميه آن آيه را بنويسد تا مردم را تهييج كنيم و به آن¬ها بگوييم كه شاه اين جنايت¬ها را كرده و اين خطاها را مرتكب شده و به فرمودة قرآن و علما و حضرت امام، شما بايد در راه آزادي و برقراي حكومت اسلامي از جان¬هاي¬تان بگذريد.
چقدر از نتيجة كار مطمئن بوديد؟
چون مي¬دانستيم كه اگر بازاريان، بازار تهران را ببندند، بازار كليه شهرهاي ديگر هم بسته مي¬شود، اطلاعيه را صادر كرديم اما زيرش ننوشتيم «گروه فجر اسلام» بلكه نوشتيم: «از طرف بازاريان تهران». خلاصه نوشتن اعلاميه كه تمام شد همان نيمه شب در قرچك، راه افتاديم و بچه¬ها را از خواب بيدار كرديم همان شب با سردار شهيد محمد بروجردي از پيش آقاي شاه آبادي كه آمدم رفتم پيش گروه عمليات كه شامل خود شهيد بروجردي، شهيد هادي بيك زاده، حسن راودمند، عبدالله جعفرزاده، محمد شقاقي و تعدادي ديگر بودند.
اين بچه¬هاي شهيد بروجردي يك تيمي داشتند و در يك كارگاه تشك¬دوزي مي كردند و تا آن¬جا كه من يادم هست به اين¬ها شبانه گفتم آماده باشيد و با بقيه بچه¬ها صحبت كنيد؛ من با خودم اعلاميه¬ها را مي¬آورم و سپس آن¬ها بايد بروند اعلاميه را پخش كنند و به ديوارها بزنند. چون ما ديگر نيرو نداشتيم. تعدادي موتورسيكلت دست دوم هم براي انجام عمليات ايذائي تهيه كرده بوديم. ما طبق برنامه كار را انجام داديم ولي اين يكي خارج از برنامه¬هاي هميشگي بود كه هر كس از اعضاي گروه انجام مي داد.
شهيد محمد بروجردي همه بچه¬ها را بسيج كرد. ما به سرعت آن موتورسيكلت¬هايي را كه براي عمليات گذاشته بوديم، آماده كرديم. من ساعت شش صبح توانستم حدود دو تا سه هزار نسخه اعلاميه را آماده كنم و با خود بياورم بازارچه نائب السلطنه. حدود 2 ساعت طول كشيد تا اين اطلاعيه¬ها پخش شد و هر كس كه آن را مي¬خواند به سرعت مغازه¬اش را مي¬بست. خلاصه در عرض يكي ـ دو ساعت كل بازار تهران و شهرستان¬ها تعطيل شد و همان شب نيز راديو BBC اعلام كرد: «امروز همه آمده بودند بازار؛ در حالي كه نمي¬دانستند آن¬جا تعطيل است.» بين مردم و مأموران رژيم درگيري به وجود آمده بود. آن قسمت از شهر و منطقه بازار خيلي شلوغ شده بود و مردم شعار مي-دادند، و تيراندازي و زخمي شدن چند نفر را به دنبال داشت. تانك¬هاي رژيم آمده بودند چهارراه مولوي و گلوبندك و ما هم چند تا نارنجك انداختيم كه خوشبختانه عمل نكرد.
برگرديم به زندگي شهيد شاه آبادي. خصوصيات اخلاقي ايشان از نظر شما كه همراه و هم-سنگرشان بوديد چگونه بود؟
ايشان خيلي صميمي و به دور از تكبر بودند، پيوسته اخبار را دنبال مي¬كردند و در هيچ زمينه¬اي ادعايي نداشتند و برخوردشان طوري بود كه ما اصلاً احساس كوچكتري و بزرگتري نمي¬كرديم. درست است كه آقاي شاه آبادي شخصيتي روحاني و بلند پايه، فرزند حضرت آيت الله العظمي شاه آبادي و شاگرد و يار حضرت امام خميني ـ رحمت الله تعالي عليهم ـ بودند، ولي هيچ وقت برخورد كم و سطح پاييني با هيچ كس نمي¬كردند و با همه افراد رابطه صميمانه و خوبي داشتند و به لطف خدا و با راهنمايي¬هاي ايشان هميشه كارها به خوبي انجام مي¬شد.
از آن جذابيت¬هاي خاص شهيد شاه آبادي چه نكاتي را به ياد داريد؟
مثلاً اين¬كه من بيشتر اوقات سوار موتور سيكلت مي¬شدم و وقتي مي¬رسيدم منزل آقاي شاه آبادي، ايشان مي¬دانستند كه من گرسنه هستم و بدون اين¬كه چيزي گفته باشم، ظرف چند دقيقه غذايي گرم برايم مي¬آوردند و اين نكات به ظاهر ريز، جزئي و در نظر عده¬اي پيش پا افتاده، همان چيزي بود كه آدم را جذب مي¬كرد...
هيچ وقت مي¬شد كه اين نكات را به خودشان بگوييد؟
البته آن موقع¬ها كه به اصطلاح آدم خيلي داغي بوديم و خيلي از حركات و رفتارهاي ايشان را تحليل نمي¬كرديم ولي همان موقع هم تأثير خودش را هم مي¬گذاشت و احترام فراواني كه براي¬شان قائل بوديم در نوع مواجهه و رفتارمان هويدا بود. ولي خوب كه فكر مي¬كنيم، حالا بعد از چندين سال متوجه مي¬شويم كه هر يك از آن كارها براي ما پيامي داشته است. آيت الله شاه آبادي يك روحاني انقلابي بودند با يك معيار و انگيزه و فرمول كه در وجودشان بود و براي همان چيزها انقلاب، مبارزه و جان¬فشاني كردند. بعد از انقلاب هم بايد همان مواضع و همان روش¬ها را دنبال مي¬كردند تا انقلاب باقي بماند؛ كه چنين كردند و جان عزيز خود را نيز بر سر اين كار گذاشتند.
فجر اسلام چگونه گروهي بود و كلاً چه فعاليت¬هايي انجام مي¬داد؟
با توجه به وضعيت رژيم ستم¬شاهي و فضاي غير قابل تحمل آن موقع و رغبت نيروهاي مردمي كه واقعاً معتقد به مبارزه و تشكيل حكومت اسلامي بودند ما قبل از سال 1354 با انگيزة مبارزة مسلحانه رسماً گروهي به نام «سازمان آزادي¬بخش اسلام» را تشكيل داديم. ما حتي كتاب «حكومت اسلامي، ولايت فقيه» به قلم حضرت امام را كه همراه داشتن آن 15 سال زنداني به دنبال داشت، با آرم اين گروه چاپ مي¬كرديم و چند تا از سلاح¬هاي¬مان نيز همين آرم را بر خود داشت. كمي بعد كه ديديم مردم ما را در حد گروه¬هاي مبارز فلسطيني تصور مي¬كنند و ما واقعاً در آن سطح نبوديم، با خود گفتيم حالا كه مردم دارند ما را آن¬گونه مي¬بينند، مخصوصاً اسمش را تغيير داديم و گذاشتيم «فجر اسلام».
قبل از آن، چه مدت با عنوان «سازمان آزادي¬بخش اسلام» فعاليت كرده بوديد؟
يك سالي مي¬شد. اعتقاد داشتيم كه قوي¬ترين عمليات عليه نظام، شناساندن شخصيت والاي حضرت امام خميني به مردم است. رژيم حتي از نام معظمٌ له به شدت مي¬ترسيد و ما همين كار را بالاترين ضربه به رژيم مي¬دانستيم و دنبال مسائل عملياتي نمي¬رفتيم. البته به اين دليل كه خود حضرت امام هم نظرشان مبارزه مسلحانه نبود، در عين حال ما همواره براي مبارزه مسلحانه آمادگي داشتيم ولي دست به عمل نمي¬زديم. براي خودمان حركات نظامي داشتيم. در منطقه ورامين نارنجك مي¬ساختيم و چندين و چند خانه تيمي داشتيم.
در اين ميان، رابطه شما و گروه¬تان با شهيد شاه آبادي به چه صورت ادامه يافت؟
مدام با ايشان در تماس و ارتباط بوديم. يادم مي¬آيد كه يك روز، يكي از دوستان و هم¬رزمان كه به اصطلاح خيلي در مسائل شرعي حساس بود به دوست ديگري كه پيراهن آستين كوتاه پوشيده بود مي¬گفت كه پوشيدن لباس آستين كوتاه شرعاً اشكال دارد و حرام است. ما رفتيم خدمت حاج آقا و گفتيم نظرتان درباره پوشيدن اين لباس چيست؟ گفتند: «بساط¬تان را جمع كنيد، حالا آمده¬ايد اين¬جا تا فقط به آستين كوتاه اين آقا گير بدهيد؟» يعني آقاي شاه آبادي با اين گفتار و رفتار مي¬خواستند بگويند اسلام اين¬گونه نيست. ما بسياري از گروه¬هايي را كه بعدها منحرف شدند مي¬شناختيم كه نسبت به اين مسائل خيلي متعصب بودند، عجيب اين¬كه امثال همان¬ها بعداً بزرگاني چون استاد مطهري را شهيد كردند.
گروه فرقان؟
بله، ما نوعاً اين گروه¬ها را مي¬شناختيم و دورادور آن¬ها را مي¬ديديم. مثلاً روحاني يك گروه، افراط را به جايي رسانده بود كه هر وقت مي¬خواست استراحت كند روي تشك نمي¬خوابيد، فقط نان خشك مي¬خورد و همين تفكر خشك و دوري از زندگي طبيعي باعث شد كه بچه¬هاي آن گروه¬ها منحرف شوند.
و در مقابل، عالمي بزرگوار همچون شهيد شاه آبادي به هر نوعي در جذب ياران خويش مي-كوشيدند.
نه تنها در جذب و نيرو دادن به نيروهاي خودمان كه حتي در جذب اغيار نيز مي¬كوشيدند. آقاي شاه آبادي نيمه شب¬ها بلند مي¬شدند با اين¬ها مي¬رفتند كوه، در صورتي كه ايشان احتياجي به كوه رفتن نداشتند و آدم فرز و چابكي بودند، ولي بچه¬ها را مي¬بردند كوه تا به آن¬ها بيشتر نزديك بشود و اكثر آن¬ها نيز جذب حاج آقا مي¬شدند. يادم مي¬آيد زماني كه ايشان را به بانه تبعيد كرده بودند، ما با يك اتومبيل ژيان به همراه رفقايي چون سردار شهيد محمد بروجردي، شهيد هادي بيك زاده، محسن شعرباف و عبدالله جعفرزاده رفتيم و چند شب مهمان آقاي شاه آبادي بوديم. آن¬جا هم مثل زماني كه حاج آقا در تهران بودند به كوه و جنگل مي¬رفتيم و با هم غذا مي¬خورديم. آن رفتارها براي ما خيلي جالب بود. كمتر عالمي اين¬گونه بود و حاضر مي¬شد با بچه¬ها بگو و بخند كند، البته يك مقدار از اين روحيه تحت تأثير جديت علما و طلاب در ادامه سير و سلوك معنوي و علمي آنان است؛ در حالي كه شهيد شاه آبادي سالك، طلبه، استاد، مدرس و مبارز موفقي هم بود. خيلي هم در كارهايش، از جمله تداوم مبارزه و اشاعه نهضت و نيز در جذب نيروهاي انقلابي و محافظت از آن¬ها موفق¬تر بود.
در امر مبارزه، تلاش¬هاي شهيد بيشتر در چه محورهايي مي¬گشت؟
مثلاً اطلاعيه¬هايي را كه حضرت امام خميني(ره) در نجف اشرف صادر مي¬كردند، هميشه در همان روز صدور به دست ما مي¬رسيد. خيلي وقت¬ها مرحوم شهيد شاه آبادي اين اعلاميه¬ها را به دست ما مي¬رساندند و ما هم آن¬ها را چاپ و توزيع مي¬كرديم. يادم است به خاطر كم كردن روي ساواك، يك روز به صورت خيلي فشرده، اعلاميه¬اي را كه همان روز در نجف توسط حضرت امام صادر شده بود، تا ظهر توزيع كرديم؛ به اين صورت كه در يك مراسم ختم بزرگي آن را چسبانديم. اين براي ساواك خيلي مهم بود كه چگونه يك اعلاميه در ظهرِ همان روز صدور در نجف، اين¬جا در تهران چاپ و توزيع شده و به ديوار مسجد سيد عزيزالله در بازار نصب شده است. ما ابتدا نوشته را تايپ و پخش مي¬كرديم. سپس فرداي آن روز دست¬خط حضرت امام(ره) را چاپ و توزيع مي¬كرديم. ما هميشه رقمي بين 200 تا 500 هزار نسخه اعلاميه امام را تا نوبت صدور اعلاميه¬اي ديگر كه مثلاً يك ماه تا دو ماه بعد بود، هر روز با شمارگاني بالا چاپ مي¬كرديم و فرداي آن روز اعلاميه¬ها را به همه نقاط، حتي داخل زندان اوين و كاخ نياوران مي¬رسانديم! يادم مي¬آيد حضرت آيت الله شاه آبادي يك روز خيلي توي فكر بودند ـ چون هميشه خندان بودند اين موضوع برايم عجيب مي¬نمود ـ گفتم: آقا، چه شده؟ گفتند: برخي اغيار جلسه¬اي گذاشته¬اند و مي¬خواهند روحانيت تهران را جمع و جور كنند تا از اين پس كه حضرت امام اعلاميه¬اي صادر مي¬كنند، ما حمايت¬شان نكنيم. يك روز را هم يادم است كه به اتفاق ايشان رفتيم دم در منزل يكي از علماي تهران. من بيرون ماندم و بعد كه آقاي شاه آبادي برگشتند ديدم خوشحال نيستند، فهميدم كه آن آقا حاضر نشده در حمايت از امام پاي اعلاميه را امضا كند. من از خيلي مسائل مطلع بودم تا اين¬كه يك شب مرا خواستند؛ جلسه بود و رفتم، گفتند كه الان همه حاضر به حمايت از حضرت امام هستند. دست¬خط 17 نفر از روحانيون مبارز تهران را ديدم. اين در واقع اولين اطلاعيه حمايت از اعلاميه¬هاي حضرت امام بود و به من گفتند كه اين اطلاعيه فردا بايد حتماً آماده و چاپ شود. آن موقع، ديروقت و ساعت بين 12 ـ 10 شب بود. من گفتم تا چاپ¬خانه 50 ـ 40 كيلومتري راه است. ايشان گفتند كه نه، هر طور هست فردا بايد اين¬ها را آماده كنيد و من را تشويق كردند و من چون آدمي فراري و محكوم به اعدام بودم، خيلي احتياط مي¬كردم كه يك وقت سر اين جور كارها گير نيفتم. حدود 8 ـ 7 ماهي بود كه ساواك گشت مي¬زد، گشت¬هاي دو نفره برقرار بود و خيلي هم حساس بودند. ما از خانه آمديم بيرون و دست¬خط آن 17 نفر روحاني در حمايت از حضرت امام نيز در جيب¬مان بود.¬
حتماً وجه مشخصه¬اي نداشتيد كه جلب توجه كنيد؛ يعني همه جوره اسباب استتار را فراهم مي-كرديد.
صورتم محاسن نداشت اما سبيل داشتم و يك كلاه نخي سرم بود، با يك كاپشن بر تنم، و منتظر وسيله بودم؛ خيابان هم خلوت بود. من احتمال زيادي مي¬دادم كه دستگير شوم ولي توكل به خدا كردم و هر كس هم در عملش خلوص داشته باشد، خداوند در همه موارد كمكش مي¬كند؛ در آن موقع همه نيروهاي انقلابي واقعاً مخلص بودند. يك¬باره ديدم كه دو نفر از نيروهاي شهرباني آمدند به سمت من و قصد دستگيري¬ام را داشتند. بعد ديدم كه انگار قضيه جدي است. گويا همان جا يك چيزي به من الهام شده باشد، بلافاصله نقش مست¬هاي آخر شب را بازي كردم كه آن دو مأمور جلو آمدند و با بي¬سيم، ماشيني درخواست كردند تا مرا ببرد. آن طرف خط هم مي¬گفت نه، اين¬ها ماشين را كثيف مي¬كنند! ما هم فقط وسط خيابان عربده مي¬كشيديم و مستانه تلو تلو مي¬خورديم! تا حدود 10 دقيقه آن¬ها مي¬گفتند: ببريمش؛ نبريمش؟! بالاخره پشيمان شدند و رفتند. ما هم يك ماشين پيدا كرديم و به مقصد رسيديم. بعداً هر وقت به حاج آقا مي¬رسيديم، مي¬گفتند: چند دقيقه آن نقشت را بازي كن!
و شما كه قبلاً در نمايش سربداران حضور داشتيد چندان هم با بازيگري بيگانه نبوديد. از نمايش سربداران بگوييد و ميزان نقش شهيد شاه آبادي در تشويق و هدايت ياران، براي اجراي آن.
يادم است ابتدا كه نمايش مي¬خواست شكل بگيرد محل تمرين ما منزل آقاي فومني و نيز انبار حاج مرتضي جعفرزاده در خيابان بوذرجمهري نو، كوچه پروين بود و شهيد شاه آبادي هم حضور پيدا مي¬كردند. ايشان در چندين جلسه از تمرين¬ها حضور داشتند و با بچه¬ها رابطه¬اي نزديك داشتند. اكثر بچه¬هاي گروه مثل شهيد هادي بيك زاده و شهيد عبدالله جعفر زاده كه ما به آن¬ها نزديك بوديم در نمايش بازي مي¬كردند. شهيد بروجردي در همين تهران سرباز بود و در نمايش بازي نمي¬كرد اما در تنها شب اجرا در بين تماشاگران مواظب ساواكي¬ها بود. در نخستين و آخرين شبي كه نمايش را در مسجد آقاي حاج شيخ علي اصغر مرواريد براي مردم اجرا كرديم، گاردي¬ها به مسجد ريختند و گاز اشك¬آور شليك كردند. زد و خورد شديدي به وجود آمد و شيشه¬هاي مسجد شكست. جمعيت در كوچه¬ها و خيابان¬هاي اطراف موج ميزد. ساواكي¬ها مي¬خواستند از ادامه اجراي نمايش جلوگيري كنند اما آقاي غفاري جلوي آن¬ها را گرفت. ما نمايش را به هر زحمتي كه بود تمام كرديم و به سرعت گريختيم تا در چنگ عمال رژيم گرفتار نشويم. اين نمايش فقط يك نوبت ديگر ـ آن هم براي فيلمبرداري و ثبت اثر ـ اجرا شد.
از خاطرات خود با آيت الله شهيد شاه آبادي در سال¬هاي بعد از پيروزي انقلاب اسلامي صحبت بفرماييد.
بعد از روي كار آمدن نظام، بنده در تهران خيلي كم حضور داشتم، بيشتر مأموريت بودم ولي با آقاي شاه آبادي تماس داشتم و خيلي از سؤال¬ها را مطرح مي¬كرديم و ايشان از سر لطفي ديرينه جوابم را مي¬دادند. يادم است كه شهيد لاجوردي مي¬خواست منزل سيد جلال الدين تهراني رئيس شوراي سلطنت را مصادره كند. يك عده از علما معتقد بودند كه اين شخص به نفع انقلاب كنار رفته و و خودش هم اموالش را به نفع انقلاب و نظام به حضرت امام واگذار يا وقف كرده است و نبايد اموال او مصاره شود ولي ما فكر مي¬كرديم كه شايد اين¬گونه نباشد. خدا رحمت كند، من به شهيد لاجوردي كه از دوستان خوب¬مان بود گفتم كه جريان از اين قرار است، گفتند من نمي¬توانم يك چنين كاري را انجام دهم، چون تحت فشار هستم. گفتم به من نمايندگي بدهيد من اين كار را مي¬كنم. سرانجام به بنده نمايندگي دادند و ما تمام اموال تهراني را مصادره كرديم. در همان موقع خيلي از علما زنگ مي-زدند و پيگيري مي¬كردند. ما هم مي¬گفتيم خوب اگر ايشان وقف كرده¬اند، بايد وقف¬نامه¬اش را بياورد. در واقع معتقد بوديم كه اين اموال از آستان قدس رضوي به سرقت رفته، چون شخص تهراني 16 سال والي خراسان بود و پدربزرگ مادري¬اش هم يك چند سالي والي خراسان بوده و ما هم سينه به سينه شنيده بوديم كه بعضي از اين اموال را دزديده¬اند. پس بر همين اساس جلو رفتيم و اتفاقاً خيلي از اموال هم بود كه لفظ «وقف» و «وقفي» روي آن¬ها حك شده بود و در منزل ايشان بود، ولي آخرش هم كسي آن وقف¬نامه را پيدا نكرد. در آن موقع آقاي شاه آبادي آمدند و وسائل را ديدند. گفتم من چه كار بايد بكنم؟ ايشان گفتند: «همين طور كه سفت و سخت ايستاده¬اي بايست؛ به حرف كسي هم گوش نده» و خيلي هم ما را تقويت و تشويق كردند. من پيوسته همه مسائل شرعي را مي¬پرسيدم و خيلي هم با همديگر شوخي مي¬كرديم.
از آن شوخي¬ها نمونه¬اي در خاطرتان مانده است؟
يك بار از ايشان پرسيدم چرا مرد مي¬تواند چهار تا زن بگيرد؟ مي¬گفتند: به اين دليل، به اين دليل... مي¬گفتم : صيغه چقدر؟! مي¬گفتند بي¬نهايت! اصلاً عدد ندارد، بي¬نهايت! و بعد هم توضيح دادند كه چه و چه. حالا بعضي¬ها روي¬شان نمي¬شود كه برخي سؤال¬ها را مطرح كنند ولي من همه نكته¬ها را مي¬پرسيدم و البته روحيات و رفتار آقاي شاه آبادي نيز چنين فرصت¬هايي را در اختيار ما قرار مي-داد. مي¬خواهم بگويم كه اصلاً خصوصيات و اخلاق و روش شهيد شاه آبادي با همه فرق داشت و مثل خيلي¬ها نبودند كه از برخي چيزها احتياط مي¬كنند و بعضي صحبت¬ها و مسائل را حتي مطرح هم نمي¬كنند.
نظر شما