بخش اعظم حقوقش صرف ايتام مي شد...
شنبه, ۱۹ فروردين ۱۳۹۱ ساعت ۰۸:۵۹
صياد كسي بود كه وقتي مقام معظم رهبري بر تابوتش بوسه زدند، ما به همه چيز پي برديم. اگر بخواهم در مورد پس از انقلاب و دوران جنگ خاطراتي را بيان كنم، در اين زمينه،كتاب هاي زيادي نوشته شده اند.
«جلوه هائي از سلوك اخلاقي شهيد صياد» در آئينه خاطرات يك يار قديمي
درآمد:
شرط يكي از قديمي ترين ياران شهيد صياد شيرازي و معاون ايشان در مقطع فرماندهي نيروي زميني براي بيان خاطرات خويش اين بود كه به هيچ وجه نامي از ايشان برده نشود و به رغم اصرار ما و حتي وساطت و توصيه همرزمان و دوستان، ايشان از اين امر خودداري كردند. با اينكه اين شيوه در روند انتشار شاهد ياران مرسوم نيست، ما به احترام اين سردار سرافراز بزرگوار كه خاطراتشان بيانگر وجوهي از شخصيت شهيد صياد است كه در ساير گفت و گوها بدان اشارتي نرفته و به همين دليل از اعتبار و شيريني خاصي برخوردار است ، به همين شكل و بدون ذكر نام گوينده،اين خاطرات دلنشين را به مخاطبان نشريه تقديم مي كنيم.
كساني هستند كه تاريخ از آنها به نيكي ياد مي كند. صياد كسي بود كه وقتي مقام معظم رهبري بر تابوتش بوسه زدند، ما به همه چيز پي برديم. اگر بخواهم در مورد پس از انقلاب و دوران جنگ خاطراتي را بيان كنم، در اين زمينه،كتاب هاي زيادي نوشته شده اند و ضمناً تيمسار انصاري كه بعد از جنگ بيشتر در مناطق جنگي بوده اند، خاطرات خوبي دارند، چون ايشان يكي از جانبازان عزيز ما و هفت سال فرمانده هوانيروز بوده اند و پيوسته در مناطق جنگي حضور داشته و خطرناك ترين مأموريت ها را هم خودشان اجرا مي كردند.
آشنايي من با صياد از دوره دانشجويي ايشان يعني از سال 47 آغز شد. ايشان مجرد بود، منتهي چنان ويژگي هاي برجسته اي داشت كه من با آنكه ازدواج كرده بودم و به هر حال عالم تجرد و تأهل با يكديگر تفاوت بسيار دارد، ولي ايشان كه دانشجو بود به خانه ما مي آمد و طوري بود كه من او را مثل برادرم مي دانستم. اعتماد من به ايشان تا بدان حد بود كه در سال 49 كه من در سر پل ذهاب مأموريت داشتم، خانه اي را كرايه كرده بودم كه صاحبخانه اش طبقه پايين مي نشست و بالاي آن دو اتاق بود كه ما مي نشستيم. صاحبخانه پيرزن هفتاد ساله اي بود كه تا آن موقع حمام را نمي شناخت! من به منطقه مي رفتم و خانم در خانه مي ماند. بعضي وقت ها من نمي توانستم به خانه بيايم و خانم خيلي مي ترسيد. ما دو تا اتاق داشتيم. براي صياد پيغام مي فرستادم كه: «خانم مي ترسد. برو شب خانه ما بمان».
او هم مي گفت:«باشد. مي روم». ما يك بچه داشتيم. صياد كه مي گفت خانه ما مي ماند، هم خيال من و هم خيال زن و بچه ام راحت بود. ببينيد كه اعتماد بايد در چه حد باشد. يكي از مسائلي كه به نظر من بيانش بسيار اهميت دارد، همين ويژگي هاي صياد است، چون چنين افرادي بسيار نادرند. گاهي پدرش مي آمد و يك هفته ده روز خانه ما مي ماند. وقتي كه صياد شهيد شد، از خانمم پرسيدم: «اگر همين الان في البداهه از شما بپرسند كه يك خاطره از علي تعريف كن (بغض امانش نمي دهد و براي لحظاتي مصاحبه به تعويق مي افتد)، شما چه مي گوييد؟» خانم گفت: «من اين خاطره را حتي به تو هم نگفته ام. يك روز آمده بود خانه ما و شام خورديم و رفت اتاق ديگر و از نظر ما گرفت خوابيد. نصف شب شد، ديدم صداي گريه مي آيد. گفتم لابد بچه همسايه است. كنجكاو شدم و ديدم صداي بچه نيست، صداي يك مرد است. خيلي كنجكاوتر شدم. از اتاق آمدم بيرون، ديدم صدا از اتاق بغل مي آيد. گوشم را چسباندم به در و ديدم صياد دارد نماز مي خواند و گريه مي كند». اين را كه مي گويم مربوط به سال 49 و دوران تجرد صياد است. مسائل نظير اين خاطره در طول عمر صياد كم نبود.
ايشان از نظر نظم يك آدم استثنايي و بي نظير بود. حتي در آن زمان كه همه سعي مي كردند مرتب و منظم باشند، صياد در ميان مرتب ها، مرتب ترين بود. چه از نظر لباس، چه از نظر شخصيتي، چه از نظر ورزيدگي جسماني، چه از نظر معلومات، از هر نظر كه حسابش را بكنيد، استثنا بود. در آن زمان در كرمانشاه كتابي به نام مكتب اسلام منتشر مي شد. ما در سر پل ذهاب بوديم. در كرمانشاه جلساتي دور از چشم مسئولين تشكيل و در باره مباحث اين كتاب بحث مي شد. ايشان هفته اي يك بار مي آمد كرمانشاه و بر مي گشت و در اين جلسه شركت مي كرد. عاشق قرآن بود. و دوست داشت قرآن را به انگليسي هم بفهمد، به همين دليل به انگليسي بسيار علاقمند شده بود، به طوري كه جزو معدود افرادي بود كه قرآن را به انگليسي ترجمه مي كرد. يك ضبط صوت داشت و در سال هاي 49، 50 تنها نواري هائي كه توي ضبطش پيدا مي شد، نوار قرآن بود و آموزش انگليسي و صداي پسر من كه الان مهندس است و صياد خيلي دوستش داشت. به غير از اينها در ضبط صياد هيچ چيز نبود.
در همان زمان هم به او احترام مي گذاشتند، چون واحدش نمونه بود و منظم ترين افراد در واحد او بودند. خودش هم ورزيده ترين افسر بود.ايمان و تدين بسيار قوي و محكمي داشت كه بعضي از فرماندهان به همين دليل با او خوب نبودند. من دارم از دوران جواني خودم و او مي گويم، چون مسائل بعد از جنگ را زياد گفته اند. يادم هست يكي از سربازهاي او را منتقل كرده بودند. ايشان احساس كرد پارتي بازي شده و مخالفت كرد. هر چه دستورات مكرر آمد كه بايد او را بفرستي، زير بار نرفت و به همين دليل صياد را عوض كردند و او را به جاي ديگري فرستادند و از همان تاريخ با او بد شدند. در ماه هاي رمضان، صياد كلي از جيب خودش هزينه مي كرد. اولاً طوري بودكه در سطح ايران، روزه بگيرهاي واحد صياد از همه جا بيشتر بودند و خيلي ها از رفتار او الگو مي گرفتند و ايمان مي آوردند. مي ديدند كه آدم بسيار سالم، زحمتكش، مرتب و منظمي است و حتي از جيب خودش هم به سربازها كمك مي كند كه به مرخصي بروند و تحت تأثير اين رفتارها قرار مي گرفتند.
ماه رمضان برايشان زولبيا باميه مي خريد و افطار را خانه نمي رفت و با سربازها افطار مي كرد. حتي سحري را هم گاهي با سربازها مي خورد، به طوري كه سربازها به او علاقه معنوي داشتند. در تمام عمليات ها و مانورهايي كه در آن زمان انجام مي شد، شايد شاخص ترين افسر بود.
واقعيت اين است كه در همان دوره هم فرماندهان متدين زياد داشتيم و آنها خيلي به صياد علاقه داشتند. آن زمان جنگ سر نيزه داشتيم. صياد به قدري ورزيده بود كه هيچ افسري مثل او نمي توانست جنگ سر نيزه كار كند. در دوره رنجري شاگرد اول شد.
ايشان براي ديدن يك دوره هواشناسي رفت به آمريكا كه درست در ماه رمضان بود. به قدري منظم و مرتب بوده كه همدوره اي هايش مي گويند خود خارجي ها به او احترام و يژه اي مي گذاشتند. ضمناً در همان دوره بين همه خارجي ها و آمريكايي ها شاگرد اول شده بود. از نظر استعداد هوشي و جسمي و ايمان واقعاً بي نظير و بر ديگران تأثيرگذار بود. من تا حالا در زندگي ام با اينكه شغل هاي زيادي داشته ام، هيچ كس را مثل صياد نديده ام كه در سمت و مقام او باشد و براي كسي پارتي بازي نكرده باشد، ولي خدا را شاهد مي گيرم كه ايشان در طول عمرش به اندازه نوك سوزني تخطي نكرد و واقعاً از اين مسئله متنفر بود، مگر اينكه كسي به سبب تدين و ايمانش دچار گرفتاري مي شد كه سعي داشت به نوعي وضعيت را براي او مناسب تر كند.
بعد از دوره سر پل ذهاب،در اصفهان با ايشان محشور بوديم.نزديك انقلاب بود و ايشان در آن زمان با آيت الله طاهري رابطه مخفيانه داشت. نزديك انقلاب خانم و بچه هايش اكثراً منزل ما بودند و صياد شب ها هم به خانه نمي آمد. در اين اواخر وضعيت طوري شده بود كه دائماً صياد را بازداشت و بعد آزاد مي كردند. يك بار افسر نگهبان بود و به خاطر اينكه سر پست، نماز خوانده بود، بازداشت شد.از همان جواني به نماز سر وقت خواندن عجيب حساسيت داشت. هميشه براي پرسنل صحبت مي كرد و ضد اطلاعات آن زمان شديداً با او درگير بود. يادم هست كلاس هاي آموزشي كه تشكيل مي شد، بعدازظهرها به كلاس هاي آموزشي مي رفت و با آنها درباره انقلاب صحبت مي كرد و اين كار در ارتش دوره گذشته يعني مواجهه دائمي با مرگ. ابداً از هيچ چيز ترسي نداشت. يك بار بازداشتش كه كردند، ممنوع الملاقات بود.
خانواده اش منزل ما و بسيار نگران بودند. عده اي از دوستانش هم مي ترسيدند با او ارتباط برقرار كنند.
من رفتم پيش رئيس دژبان و گفتم بچه هايش خانه من هستند و من بايد او را ببينم. رئيس دژبان همدوره خودش بود. خلاصه هر جور بود رفتم او را ديدم. داشت نماز مي خواند. ماندم تا نمازش تمام شد. بعد به من گفت: «ببين! من اين طور حساب كرده ام كه از اينجا زنده بيرون نمي آيم، اما اگر بيايم، دوباره حرف مي زنم». اين ماجرا مربوط به اوايل سال 57 است. بچه ها گريه مي كردند، ولي خوشبختانه خانمش با ايشان هماهنگ بود و مشقت ها را تحمل مي كرد. خلاصه مي خواهم اين را بگويم كه اگر در كل استان اصفهان پنج نفر در انقلاب سهم اساسي داشته باشند، يكي از آنها قطعاً صياد است، چون خيلي تلاش كرد و واقعاً حقش بود كه در راه انقلاب شهيد شود. جرئت عجيبي داشت. در پادگان اعلاميه به اين و آن مي داد.تا پاي شهادت عاشق انقلاب بود. هر چه كه در آن زمان آيت الله طاهري صلاح مي دانست، بدون ذره اي ترس انجام مي داد. اگر انقلاب نمي شد، قطعاً يكي از كساني بود كه اعدام مي شد.
شيوه پخش اعلاميه ها در پادگان توسط شهيد صياد به اين شكل بود كه آنها رايك جايي مي گذاشت و باد آنها را پراكنده مي كرد. فرداي آن روز مي ديدي همه از اعلاميه خبر دارند، اما نمي توانستند كسي را كه اينها را پخش كرده بود پيدا كنند، البته تقريباً هم همه مي دانستند كه از كانال صياد پخش شده! به همين دلايل بازداشت و ممنوع الملاقاتش كرده بودند. آخرش حتي نمي گذاشتند سر كلاس برود.
*****
در پيروزي انقلاب در زندان بود. بعد كه انقلاب شد، آزاد شد. وقتي بيرون زندان بود، دائماً در جلسات بود، ولي تا يكي دو هفته مانده به انقلاب در بازداشتگاه دژبان بود. من آدم سياسي نيستم و حقايق را همان طور كه بوده اند مي گويم. آيت الله طاهري در آن زمان دستورات امام را اجرا مي كرد و صياد با ايشان در ارتباط بود و اكثراً هم در جلسات آنها شركت مي كرد. آقاي تابش بود، شهيد آيت بود، خيلي ها بودند. اينها برنامه ريزي مي كردند كه مثلاً در پادگان چه كارهايي انجام شود، صياد هم باهوش و زرنگ و شجاع بود و بي گدار به آب نمي زد و مي دانست چه بايد بكند.
بعد از انقلاب كه ايشان آزاد شد، رابط بين مسئولين و پادگان هاي اصفهان بود. مركز كل ارتش در اصفهان واحدهاي متعددي داشت و مسئوليت اصلي ارتش در آنجا با توپخانه بود، يعني هر كس فرمانده توپخانه بود، انگار كه فرمانده ارتش اصفهان بود. اولين حكومت نظامي هم در اصفهان برقرار شد كه ناجي فرمانده آن بود. ناجي فرمانده صياد هم بود و او را به خاطر نماز خواندن تنبيه كرد. واقعاً سليم ترين فردي كه در زندگي ام ديده ام، صياد است. واقعاً عاشقش بودم. (بغض مجالش نمي دهد) يك بار نديدم كه حركتي غير معنوي و مادي داشته باشد. ابداً. در اصفهان مجموعه اي تشكيل داد كه آخرش شد عقيدتي سياسي حفاظت اطلاعات. اصفهان از آنجا كه اولين شهري بود كه حكومت نظامي در آن برقرار شد، پادگان هايش مي توانست خيلي بدتر از آن از هم پاشيده شود. يكي از عناصر مهمي كه باعث شد اين اتفاق نيفتد، به كار گيري انقلابيون و استفاده از هوش و درايت صياد بود. او با كمك انقلابيون هوانيروز و ساير جاها و روحانيت، ساختار را حفظ كرد.
ايشان طوري بود كه امام وقتي در پاريس بودند، اگر ده نفر را در ارتش مي شناختند، يكي صياد بود. بعد از انقلاب هم كه جلسات قرآن را گذاشت. اين قضايا ادامه داشت تا ماجراي كردستان پيش آمد و گفتند سنندج شلوغ شده است. صياد دائماً در رفت و آمد بين اصفهان و كردستان بود كه در اين زمينه خاطراتش در چند جلد چاپ شده است. در آنجا ايشان بني صدر را خوب شناخت و آمد از او شكايت كرد و نزد امام راحل رفت و ماجرا را گفت و بني صدر هم صياد را به كلي از ارتش بيرون كرد. شهيد چمران خدا رحمتش كند نوشت كه من به افسري برخوردم كه از همه متدين تر بود.بعد هم كه درجات بالاتري گرفت و فرمانده نيروي زميني شد.
قبل از پيروزي انقلاب، ايشان اغلب در زندان بود، ولي با اغلب افسراني هم كه مجبورشان مي كردند در مواجهه با مردم دخالت كنند، دوست بود و با آنها صحبت مي كرد كه با مردم كاري نداشته باشند. انصافاً اصفهان با آن فشار رژيم و سفاك بودن فرمانده حكومت نظامي،تلفات زيادي نداد و به جرئت مي توانم بگويم كه عامل اين قضيه صياد بود، چون فرماندهان هم او را دوست داشتند و مي دانستند كه چه آدم متدين و خوبي است. شايد خودش راضي نباشد كه انسان اين حرف را بگويد، ولي باور كنيد بخش اعظم حقوقش را صرف ايتام مي كرد. خانه و ماشين نداشت، در حالي كه يك افسر حداقل اين چيزها را مي توانست داشته باشد. تازه غير از اين شب ها هم مي رفت و زبان درس مي داد.
صحبتش بود كه صياد فرمانده نيروي زميني شود و ما منزلشان بوديم و خانم ايشان مي گفت: «امروز صياد برود شهيد شود، من نمي دانم بچه ها را كجا بايد ببرم».داشت فرمانده نيروي زميني مي شد و خانه از خودش نداشت. من گفتم: «علي تو كه امكان شهيد شدنت زياد است. تو را به خدا يك كاري كن». گفت: «الان موقعيتي است كه من دنبال خانه باشم؟» گفتم: «تو زن و بچه داري. بچه معلول داري. چرا بيفكري مي كني؟» خلاصه آخرش با واسطه سيد احمد آقا يك زمين به او دادند و بچه هاي بسيج آمدند برايش خانه ساختند. ستوان كه بود ژيان داشت، بعد تبديلش كرد به يك پيكان و كل دارايي اش همين بود. همين خانه اي كه الان خانم و بچه هايش هستند، اولين كاري كه كرد در زيرزمين آن يك تكيه زد كه در آن جلسات مذهبي مي گذاشت و الان هم هست.
عده اي هم در سپاه و هم در ارتش، حقايق موجود را نگفتند و فكر كردند كه صياد همه كاره مي شود و سعي كردند نقاط ضعف هايي را مطرح كنند و اين واقعاً براي همه نيروزميني ها سئوال بود كه چطور شد كه ايشان رفت، چون عمليات هاي بسيار موفقي را انجام داده بود كه در تاريخ ثبت است. شايد هم فكر كردند كه اگر فرمانده جديد بگذارند،اوضاع بهتر مي شود، ولي حضرت امام تمجيدي كه از صياد كردند، از هيچ كس نكردند.
دلم مي خواهد خاطره اي را از جنگ از زبان آقاي حسن بيگي، كه دو دوره نماينده مجلس بود، برايتان تعريف كنم. ايشان مي داند من صياد را خيلي دوست دارم، هر وقت كنار هم هستيم از صياد برايم تعريف مي كند. ايشان الان معاون وزير نفت است. هم شيميايي است، هم توي بدنش تركش دارد و هم قلبش با باتري كار مي كند. در جنگ مسئول جهاد و فرمانده قرارگاه بود. ايشان مي گويد من بودم و شهيد آبشناسان و شهيد صياد، همراه هفت هشت نفر رفتيم براي عمليات قادر در كردستان. به غار مانندي در كوهي رسيديم. وقت نماز شد. صياد گفت بايد نماز بخوانيم. با آب قمقمه ها وضو گرفتيم و به نماز ايستاديم. وسط نماز بوديم كه يك خمپاره درست خورد بالاي سر ما و هر چه سنگ بود ريخت روي سرمان. همه روي زمين خوابيديم. نگاه كرديم و ديديم صياد از سر جايش تكان نخورده، سنگ هاي روي دست صياد بود كه وقتي دستش را آورد پايين ريخت! خدا روحش را شاد كند.
مدتي بود خانم من مي پرسيد:« چطور از صياد خبري نيست؟» من فرمانده مريوان بودم. سه ماه منطقه بودم و يك هفته مي آمدم مرخصي و حسابي خسته و كوفته بودم، با اين همه گفتم بروم ببينم صياد كجاست و چه مي كند. رفتم خانه اش. خودش نبود و بچه ها بودند. وقتي آمد، نشستيم و صحبت كرديم. هر چه اصرار كردم، چيزي نگفت جز اينكه هر جا صلاح بدانند همان جا خدمت مي كنم، ولي به هر حال دلگير و پكر بود. صياد اهل ترس نبود. هر جا مي رفت، انگار معجزه اتفاق مي افتاد و هيچ صدمه اي نمي خورد. در عمليات والفجر 9 هم كه غوغا كرد، ولي مسائلي پيش آمد كه واقعاً دلگيرش كرد. من مادري داشتم كه خادم مسجد بود. جثه خيلي ريزي داشت. از شب تا صبح نماز شب مي خواند و گريه مي كرد و من متحير بودم كه با اين جثه ريز چطور ضعف نمي كند. مادرم بين بچه هايش مرا از همه بيشتر دوست داشت، ولي صياد را ده برابر من دوست داشت. آن قدري كه صياد را دعا مي كرد، مرا دعا نمي كرد و صياد هم شايد در تمام دنيا مادر مرا از همه بيشتر دوست داشت. در ماه رمضان محال بود با همه گرفتاري هايش دو سه باري افطاري نزد مادر من نيايد. صياد هميشه مي گفت دعاهاي مادر تو مرا زنده نگه داشته. مادر من كاملاً سالم بود. صياد كه شهيد شد، مادرم به شدت مريض شد،در حالي كه وقتي داداش بزرگ من فوت كرد، مادرم قوي و سالم بود، ولي بعد از شهادت صياد، بستري شد.بعد هم كه رابطه كاري نداشتيم و رابطه مان رابطه دوستي بود و گاهي درباره شهدا و مفقودين جلساتي داشتيم كه همه قدرت و توانش را مي گذاشت براي پيدا كردن مفقودين و روشن شدن تكليف آنها.
در اين مقطع به نظر من رئيس بازرسي بودن برايش كم بود. البته آقا صددرصد به ايشان اطمينان داشتند كه او را در اين سمت گذاشتند. بعد هم كه جانشين فرمانده كل قوا شد.
نظر شما