خاطرات منتشر نشده از زنده ياد حاجي بخشي
دوشنبه, ۱۹ دی ۱۳۹۰ ساعت ۰۰:۰۰
يك وقت ديدم حاجي بخشي از ساختمان بعثه خارج شد، در حالي كه پايش غرق در خون بود. گفتم: حاجي چي شده؟ مثل هميشه، در آن فضاي بسيار غمگين، با شادابي و روحيه ي عجيبي بلند گفت: اينها منو با تير زدند، آن وقت مي گويند تيراندازي نكرده ايم. من اين تير را از پايم در نمي آورم تا به تهران بروم و به همه خبرنگاران نشان بدهم كه اينها تيراندازي كرده اند.

روحش شاد حاجي بخشي هر وقت او را مي ديدي سرشار از ايمان و روحيه بود و واقعاً انرژي بخش. البته انرژي الهي و انقلابي.

توفيقي بود در سفر حج خونين سال 66 چندين خاطره از او در ذهنم مانده كه حيفم اومد آن ها را مطرح نكنم.
هديه به روح پاك و سرشار از اميدش كه انشاءا... در جوار رحمت حق در زمره ي شهيدان قرار بگيرد.



خاطره اول:

يك شب قرار شد كه حضرت آيت الله جوادي آملي به هتل محل اقامت ما بيايد تا از صحبت هاي ايشان استفاده ببريم.
 مرداد ماه بود و هواي گرم مكه. كاروان ما كاروان سپاه و بسيج بود كه همه بالاي پشت بام هتل نشسته بوديم و منتظر حاج آقا.

حضرت آيت الله جوادي آملي تشريف آوردند و روي صندلي مخصوص سخنراني نشستند. حاجي بخشي بي مقدمه بلند شد و جلوي حضار ايستاد و با صداي بلند گفت: اسمت چيه؟ جمعيت فرياد زد: حزب الله.

ـ كجا ميري؟

ـ كربلا

ـ با كي ميري؟

ـ روح الله

ـ مارم مي بريد؟

جمعيت جوان رزمنده فرياد زد: جا نداريم! و بعد همه حتي آقاي جوادي زدند زير خنده. اما حاجي بخشي دوباره پرسيد: مارَم مي بريد؟ دوباره پاسخ آمد: جا نداريم.
 حاجي بخشي نگاهي به آقاي جوادي آملي كرد و گفت: حالا كه جا ندارند پس ما مي رويم و با خنده ي همه از ميان جمعيت رفت.

خاطره دوم:

يك شب در مدينه جمعيت زيادي جلوي قبرستان بقيع براي دُعاي كميل نشسته بود. اما شاخص تر از همه پرچم بسيار بزرگ با چوب بلند حاجي بخشي بود كه ميان جمعيت مي چرخيد. وقتي دعا تمام شد بچه هاي جبهه اطراف حاجي بخشي را گرفتند و شعارهاي حزب الهي سر مي دادند. اما پرشورتر از ايراني ها، جوانان كويتي بودند كه عجيب مريد حاجي بخشي شده بودند. يك وقت ديديم حاجي مانده و پرچم بلندش و جوانان زن و مرد كويتي كه دنبال حاجي بخشي حركت مي كردند كه «ماشاءا... حزب ا...» مي گفتند.







خاطره سوم:

در يكي از همين تجمعات، حاجي بخشي كه خيلي زير بار هرگونه شعار نمي رفت، شعارهاي خود را مي داد. يك آقاي كت و شلواري شيك و اطو كشيده به حاجي گفت: ساكت شو و شعارهاي تريبون را جواب بده:

حاجي به او گفت: به تو چه كت شلواري؟ تو جبهه نديدمت! اين جا زبون باز كردي: كت شلواري! اين جا پلو خوري اومدي!





خاطره چهارم:

توي چادرهاي صحراي عرفات هركس مشغول راز و نياز و دعا بود. حاجي بخشي وارد چادرها مي شد و شعارهاي انقلابي مي داد. انصافاً مردم همه جانانه جواب مي دادند.

وارد چادر ما كه شد خوب بچه ها خيلي پرشورتر جواب دادند و حاجي هم شارژ شده بود.
يك آقايي از بيرون چادر آمد و به حالت اعتراض گفت: بيا برو بگذار مردم دعايشان را بخوانند!

حاجي بخشي نگاهي به سرتا پاي او كرد و بي درنگ گفت:

ـ حاج خانم اينجا مجلس مردانه است بفرماييد بيرون!

كه تمام چادر زدند زير خنده و آن آقا هم سريع چادر را ترك كرد.

 خاطره پنجم:

بعد از درگيري و كشتار خونين 6 ذي الحجه، با جمعي از دوستان جلوي بعثه ايستاده بوديم نيروهاي مسلح عربستان كه غالباً پاكستاني بودند، آن جا را محاصره كرده بودند.

برخي از زنان و مردان كه مجروح شده بودند و يا عزيزانشان را از دست داده بودند، گريه و زاري مي كردند.

يك وقت ديدم حاجي بخشي از ساختمان بعثه خارج شد، در حالي كه پايش غرق در خون بود. گفتم: حاجي چي شده؟

مثل هميشه، در آن فضاي بسيار غمگين، با شادابي و روحيه ي عجيبي بلند گفت:

اينها منو با تير زدند، آن وقت مي گويند تيراندازي نكرده ايم. من اين تير را از پايم در نمي آورم تا به تهران بروم و به همه خبرنگاران نشان بدهم كه اينها تيراندازي كرده اند.
 انتهاي پيام /

 منبع : سايت مركز اسناد انقلاب اسلامي
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده