بررسي سيره مديريتي سرداران شهيد:
يکشنبه, ۲۲ خرداد ۱۳۹۰ ساعت ۰۰:۰۰
نويد شاهد:شهيد حاج مهدي طياري فرمانده گردان 419 لشكر 41 ثارالله در دوران دفاع مقدس بود كه سيره او در عرصه ي مديريت جنگ خواندني است.


به گزارش نويد شاهد در ادامه ي بررسي سيره مديريتي سرداران شهيد،خاطراتي از شهيد حاج مهدي طياري را آورده است:

«بچه ها را جمع كرده بودند تا از بين شان چند نفر را براي شناسايي منطقه انتخاب كنند، از موانع زياد دشمن و ميدان هاي مين گفتند كه سرتاسر منطقه را پوشانده است.

مي گفتند اين راه برگشتي ندارد و ... هنوز حرف هاي فرمانده تمام نشده بود كه مهدي از توي جمع بلند شد، داوطلب شد براي شناسايي.

***

دنبالش راه افتاده بود و اصرار مي كرد شخصي را كه بازداشت كرده بود، آزاد كند، همين طور كه داشت حرف مي زد، به طرفش برگشت و با چهره اي برافروخته گفت: باشه... آزادش مي كنم اما به شرط اين كه لباس فرماندهي رودر بيارم و از سپاه استعفا كنم.

***

گفتم: ماشينم بنزين تموم كرده، يك ليتر بنزين بهم بده تا به پمپ بنزين برسم، گفت: چند لحظه صبر كن... مي رم از پمپ بنزين مي گيرم، چند دقيقه بعد كه برگشت، پانزده ليتر بنزين با خودش آورده بود، توي ماشين نشسته بودم كه چشمم به آمپر بنزين افتاد باكش پر بود، گفتم: ازت دل خور شدم، باك ماشينت پر بود، اون وقت به من بنزين ندادي و رفتي از پمپ بنزين گرفتي.

خنديد و گفت: بنزين ماشين من مال بيت المال مسلمين بود اگه يه ذره از اونو به تو مي دادم نه تو خير مي ديدي، نه من

***

چند نفر از دوستانش را با خودش آورده بود توي خانه، نصف شب كه همه خوابيده بودند، ديدم توي حمام نشسته و دارد لباس مي شويد.

گفتم حالا چه عجله اي داريد؟ بذاريد من فردا لباس هاتون رو مي شويم، همين طور كه داشت لباس مي شست، گفت: اين لباس ها مال خودم نيست مال يكي از بچه هاي جانبازه كه امشب مهمون ماست.

حالا شما بريد استراحت كنيد، من كارتون رو انجام مي دم، اين لباس ها مال جانبازه، من افتخار مي كنم كه لباس هاش رو بشويم.

***

وقتي از راه رسيدم ديدم از منطقه آمده و توي خانه نشسته، تلفني با مسوول دادگاه انقلاب صحبت مي كرد، اگه كسي از اقوام و آشناهاي من، حتي برادرم مشكل داشت هيچ ربطي به من و موقعيت كاري من نداره كارش بايد طبق روال قانوني انجام بشه.

***

عمليات تازه تمام شده بود، سوار يك ماشين شدم و راه افتادم به طرف قرارگاه، بين راه ديدمش كه داشت پياده به طرف قرارگاه مي رفت، به راننده گفتم كنارش نگه دارد و با اصرار ازش خواستم كه به جاي من سوار ماشين شود، ولي من را قسم داد كه سوار ماشين شوم و به قرارگاه بروم.

گفتم خوب شما چه كار مي كنيد؟ چطوري مي آييد قرارگاه؟ اشاره كرد به چند نفر از بچه ها كه داشتند جلوتر حركت مي كردند و گفت: بعضي از نيروها پياده مي رن قرارگاه منم مثل اونا.

***

چند اسير عراقي را برديم پيش حاج مهدي، رفت بين شان و با دست خودش بهشان غذا داد، همين طور كه داشت به عراقي ها رسيدگي مي كرد، متوجه شد يكي از آن ها دارد از سرما به شدت مي لرزد آوركتش را درآورد و انداخت روي شانه هاي اسير عراقي.

اسير عراقي كه گرم شده بود، مي خواست هر طور كه شده دستش را ببوسد، ولي...

***

پدرش از يكي از كانديداهاي انتخابات حمايت مي كرد و عكسش را گذاشته بود جلوي ماشينش، وقتي نشست توي ماشين پدرش، عكس را از جلوي ماشين برداشت و گذاشت عقب گفتم: چرا عكس رو از جلوي ماشين برداشت؟ با قاطعيت گفت: من نمي تونم مبلغ كسي باشم اين دستور ولايت است كه پاسدار نبايد توي اين مسايل دخالت كنه.

***

رفت به خانه يكي از بچه هاي گردان كه شهيد شده بود، دو فرزند شهيد را روي پايش نشانده بود و نوازش شان مي كرد، روكرد به همسر شهيد و گفت: هر كاري كه داريد بگوييد تا خودم برايتان انجام بدهم.

***

هواي خيلي سردي بود، رفتم براي نيروهايم پتو تهيه كردم اما خودم نتوانستم پتو پيدا كنم، وقتي من را ديد كه دنبال پتو مي گردم، رفت و دو تا پتو برايم آورد، صبح روز بعد يكي از بچه ها آمد پيشم و گفت: شنيدم حاج مهدي ديشب پتوهايش را به يكي از بچه ها داده و خودش تا صبح توي سرما خوابيده!

***

تب و لرز شديد به جانم افتاد، آن قدر تب داشتم كه به سختي خودم را به سنگر حاج مهدي رساندم تا ازش بخواهم برم گرداند عقب، داشت با بيسيم صحبت مي كرد، اشاره كرد كه حرفم را بزنم حرفم را كه زدم آمد جلوتر و دست هايم را گرفت توي دستش و بي هيچ حرفي چشم دوخت به چشم هايم.

داغ بود، داشت ازشدت تب مي سوخت گرماي دستش را كه حس كردم، از خجالت اشك هايم را مخفي كردم، بوسيدمش و رفتم سراغ كارم.

***

عراقي ها حدود 300 نفر بودند كه توي باتلاق اطراف خورعبدالله گرفتار شده بودند و تا سينه توي گل و لجن رفته بودند، دستور داد تا حد امكان كمكشان كنيم و بيرون بياوريم شان، عراقي ها كه ديدند بچه ها دارند دستشان را مي گيرند، خودشان را بالا مي كشيدند و تسليم مي كردند، حاجي هم كلمن آب به دست گرفته بود و به همه شان آب تعارف مي كرد.

انتهاي پيام / ايسنا
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده