شهيد سيد موسي نامجو
سيد
موسي نامجو در سال 1317 در بندرانزلي بدنيا آمد و پس از انجام تحصيلات
ابتدايي و متوسطه به تحصيل در دانشكده افسري ادامه داد و افسري با دانش شد.
او پس از پيروزي انقلاب اسلامي در مسئوليتهايي چون عضو هيئت علمي و
فرماندهي دانشكده افسري و وزارت دفاع جمهوري اسلامي ايران به خدمت در ارتش
پرداخت و سرانجام در شامگاه هفتم مهرماه به آرزوي خودش نائل شد.
همسر شهيد نامجو از زندگي مشتركش با شهيد نامجو و خاطرات آن زمان مي گويند
بهترين
خاطره اي كه از ايشان به ياد دارم , بودن او در منزل و دركنارم بود. به
سبب كا ر و فعاليت زياد , او را در منزل خيلي كم مي ديديم . تنها روزهاي
جمعه بيشتر او را مي ديديم كه هميشه به اتفاق به نماز جمعه مي رفتيم . او
هيچ وقت از كار زيادي كه داشت گله نمي كرد. واقعا وجود ا يشان و بودنش در
كنار ما خاطره بسيار بزرگي بود.
خاطره
خاص ديگري كه به ياد بچه ها مانده است , تنها مسافرتي بود كه در طول يازده
سال زندگي با ايشان رفتيم و اين مسافرت هميشه در ذهن بچه ها هست و هيچگاه
فراموش نمي شود. آن اوايل پسر كوچك من گاهي وسايل نظامي پدرش را بر مي داشت
و با آنها بازي مي كرد و اين كمبود او را جبران مي نمود و ما هميشه به ياد
او هستيم .
ايشان
من را از هر لحاظ براي شنيدن خبر شهادتشان آماده كرده بود. زندگي ما بسيار
ساده بود و با داشتن امكانات , در منزل اجاره اي زندگي مي كرديم و سه بار
منزلمان را عوض كرديم . هر چه به او توصيه مي كردند كه خانه سازماني بگيرد
او قبول نمي كرد و مي گفت : من مي توانم كرايه بدهم , ولي در ارتش افراد
محتاجتر از من هستند كه از اين خانه ها استفاده كنند.
ث
همسر شهيد نامجو : زندگي ما بسيار ساده بود و با داشتن امكانات در منزل
اجاره اي زندگي مي كرديم و سه بار منزلمان را عوض كرديم . هر چه به او
توصيه مي كردند كه خانه سازماني بگيرد او قبول نمي كرد و مي گفت : من مي
توانم كرايه بدهم ولي در ارتش افراد محتاج تري هستند كه از اين خانه ها
استفاده كنند.
نام
و ياد شهيد نامجو مثل يك ياس سپيد در روح و جسم همسر و فرزندانش پيچيده
است و عطر دلاويز شهادتش ، هنوز در فضاي خانه پراكنده شده است.
همسر
شهيد نامجو وقتي از ما نام مرد زندگي اش را مي شنود. بي اختيار به بايگاني
افكارش مراجعه مي كند و پرونده هاي زنده و مستدل وگويايي از زندگي سبز و
آسماني همسرش بر روزي زمين ارائه ميكند كه نهايت آرزوي مورهاي اهل دل است.
نمي
دانم اين قلم تا چه حد مي تواند زواياي زندگي اين سيد شهيد را به تحرير در
آورد ، اما خوب ميدانم كه در برابر مقام شامخ اين شهيد، قلم عاجز خواهد
بود.
فقط اميد دارم با خواندن زندگي سراسر ايثار نامجو ، درس خوب زيستن را به نيكي بياموزيم.
ازدواج در سال 1349
آشنايي
خانواده من با پدر و مادر موسي موجب ازدواج ما در سال 49 شد. در آن زمان
من سال آخر دبيرستان بودم و مدرك ديپلم را پس از ازدواج گرفتم.
از
وقتي سعادت همسري اين مرد بزرگ را پيدا كردم دگرگوني سياسي در زندگي من به
وجود امد و با كمك و ارشاد او، شور و شوق نهفته مذهبي من شكوفا شد. با
ديدن اعتقادات شهيد نامجو تلاش مي كردم كه خودم را به او برسانم و معلومات
علمي و اجتماعي خود را بالا ببرم . سيد موسي در طول حيات پر بركتش نه تنها
همسري نمونه و شايسته براي من بود، بلكه حكم آموزگاري پر حوصله را داشت و
در همه ابعاد زندگي مرا راهنمايي مي كرد.
زندگي
ما با سختي هاي فراواني شروع شد. گاهي من از رنجهاي زندگي به او گله مي
كردم. اما او با كلام متين و گيرايش به من آرامش مي داد.
در
مقابل تمام مسائل زندگي جدي بود و هر وقت لازم مي شد خيلي دوستانه مسائل
را گوشزد مي كرد . او از اول زندگيمان به مسائل اجتماعي اهميت مي داد. از
همان آغاز زندگيمان از صبحتهايش بوي نارضايتي از حكومت شاه مي آمد . ابتدا
من تعجب ميكردم ولي وقتي رفت و آمدهاي او را با شهيد آيت و ديگران ديدم
معلوم شد كه فعاليتهايي دارد.
از
سالهاي 50 به بعد ، با آن كه فعاليت سياسي- آن هم براي ارتش- خيلي خطرناك
بود او بدون ترس و واهمه اعلاميه ها و نوارهاي امام (ره) را جابجا مي كرد و
هيچ ترسي ازاين كارها نداشت. او از ابتدا مقلد امام (ره) و عاشق ايشان بود
و با تمام وجود به امام (ره) عشق مي ورزيد.
نحوه
برخورد و صحبت هاي شهيد نشان مي داد كه فردي مذهبي و معتقد است و اين
مساله حتي در كلاسهاي او نمايان شده بود و تا آنجا كه من اطلاع دارم
دانشجويان مذهبي دانشكده افسري دور او جمع شده بودند و به قول معروف از او
خط مي گرفتند. شهيد كلاهدوز و شهيد اقارب پرست از دانشجوياني بودند كه با
او ارتباط نزديك داشتند.
همسرم با فرزندانش روابط عاطفي بسيار نزديكي داشت.
بعضي
از روزها كه خيلي خسته بود، من از بچه ها مي خواستم كه او را اذيت نكنند
تا استراحت بكند ولي او با كمال خوشرويي با آنها شروع به بازي مي كرد و
حرفهاي آنها را مي شنيد و با مهرباني جواب مي داد.
با
پيروزي انقلاب ، او تمام وقت خود را وقف انقلاب نمود اوايل انقلاب كه بچه
هاي انقلابي پادگانها را مي گرفتند خيلي به آنها كمك مي كرد و تا نيمه هاي
شب بيرون بود . او مي گفت:
بچه
ها هنوز پخته نشده اند و آمادگي نظامي ندارند. من بايد به آنها كمك بكنم
.) بعد از پيروزي انقلاب، او به اتفاق شهيد محمد منتظري، شهيد كلاهدوز و
تعدادي ديگر از دوستانش اقدام به تاسيس سپاه پاسداران كرد. فعاليت او بعد
از انقلاب به قدري زياد بود كه شب و روز كار مي كرد. او واقعاً به ارتش
اسلام عشق مي ورزيد. زندگي اش ارتش و دانشگاه افسري بود. او با آنكه از
آغاز انقلاب داراي مسووليت هاي مهمي بود، با اين حال اين پستها و مقامها در
او تاثيري نداشتند. او همان نامجوي قبل از انقلاب بود و حتي افتاده تر و
متواضع تر از قبل شده بود. او با آنكه در دوران انقلاب فعاليت ضد رژيم
داشت، با اين حال پس از پيروزي انقلاب ، ليستي به دستمان افتاد كه نام او
را رژيم شاه جزو اعدامي ها نوشته بود و اگر انقلاب پيروز نميشد او را اعدام
مي كردند.
زيادي
كار ايشان و مسووليت هاي متعددش موجب شد كه ما از ديدن او نسبتا محروم
شويم، ولي به خاطر اينكه او براي انقلاب و اسلام و ايران فعاليت ميكرد ما
تحمل مي كرديم.
پاسي
از شب گذشته به منزل مي آمد و چون احساس خطر مي كرديم لذا پيشنهاد داديم
به منزل نيايد و شبها در اداره بماند و به اين ترتيب از نظر امنيتي از خطر
دور باشد.
مي
گفت : ما مسلح به الله اكبريم. بعدها كه رفت دانشكده افسري چند نفر را به
عنوان محافظ براي او گماردند كه او با قاطيت گفت: با اين كار دشمن خيال مي
كند كه از او ميترسيم و خوشحال مي شود واز پذيرفتن محافظ امتناع نمود.
شهادت
آرزوي ايشان بود. در نيمه هاي شب، وقتي به نماز ميايستاد ، با خدا راز و
نياز مي كرد و با اشك و ناله هاي بلند از خدا آرزوي شهادت مي كرد . او در
مورد شهادتش با بچه ها صبحت كرده بود و آنها را آماده شهادت خود نموده بود.
البته اين آمادگي را از سالها قبل به من داده بود و از من خواسته بود در
صورت شهادت اواصلاً گريه نكنم.
اين
موضوع را بارها به طور صريح به دخترمان گفته بود و دخترم نيز روي اين
مساله حساسيت پيدا كرده بود.اما چون همه ما اور ا دوست داشتيم گفته ها
وسفارشهاي او هم براي ما دوست داشتني بود. گرچه از دست دادن عزيزان بسيار
سنگين است، ولي انساني كه يك بعدي نباشد ميداند كه در دنياي ديگر زندگي
ديگري وجود دارد و بهتر است انسان راضي باشد به رضاي خدا.
پس
از بازگشت از سفر كره به منزل جديد در خارج از شهر نقل مكان كرديم . براي
او كه وزير دفاع بود اين محل اصلاً منطقه امني نبود ولي او بدون توجه به
اين مسائل با همان فولكس كهنه رفت و آمد ميكرد و به تهديدات گروهكها و
تروريست هاي ستون پنجم اعتنا نمي كرد.
سه
روز بعد از اسباب كشي به جبهه اعزام شد و قرار بود براي جشن سردوشي
دانشجويان مراجعه كند. طبق معمول ما هم منتظر آمدنش بوديم و چون همه همسران
، با نگراني و دلشوره در غروبي غمبار به اتفاق مادرم و بچه ها در مقابل
منزل به آسمان نگاه مي كرديم و صداي هلي كوپترهاي در حال عبور را به نظاره
نشسته بوديم ، خيلي دلمان مي خواست كه او با يكي از همين هلي كوپترها آن شب
از راه برسد و ما موفق به ديدار او بشويم. خلاصه شب را با دلتنگي فراوان
به صبح رساندم ولي احساس من چيز ديگري مي گفت و اتفاقات ناگواري را در پيش
روي من مجسم مي كرد. صبح زود رئيس دفتر ايشان به اتفاق چند تن از بستگان به
منزل آمدند و من از آنها خواستم كه هر خبري شده بگويند، اما آنها براي
رعايت حال من كه چهار ماهه باردار بودم از دادن خبر خودداري كردند. هرچه
اصرار كردم نگفتند، تا اين كه ساعت 8 صبح خبر سقوط هواپيماي سي-130 حامل
فرماندهان ارتش و بعد هم اسامي شهداي اين حادثه ناگوار را از طريق راديو
شنيديم.
چند
ماه بعد از اين حادثه ، سيد مهدي پسر دوم من با خصوصيات خاص پدر و با روحي
به لطافت روح پدر به دنيا آمد. در زمان شهادت ، دخترم 9 سال و فرزند دومم
ناصر 6 سال داشت.
با
شنيدن اين خبر عرق سردي بر وجودم نشست . سفارش شهيد مبني بر گريه نكردن در
شهادت او و غم از دست دادن همسر و پدر فرزندانم آتشي سوزنده بر دلم ريخته
بود . نميدانستم چه بايد بكنم و ساعتها مبهوت بودم. سرانجام با خود گفتم:
وظيفه دارم از اين پس براي بچه هاي شهيد هم مادر و هم پدر باشم و با توكل
به خدا تا امروز چراغ زندگي يادگارهاي آن شهيد بزرگوار را روشن نگه داشته
ام و در حال حاضر دو فرزندم پزشك و مشغول تحصيل مي باشند.
من
امروز افتخار مي كنم كه مادر كودكان شهيد نامجو مي باشم و بالاترين دلخوشي
من اين است كه خود را يكي از پيروان ناچيز حضرت فاطمه (س) ميدانم، و امروز
يقين دارم كه من و مادر يا همسر ساير شهدا به خاطر خدا و مصالح انقلاب اگر
همانند حضرت زهرا (س) بردباري را پيشه خود سازيم و تسليم رضاي او گرديم
مطمئنا پاداش اين فداكاري ها را در آن دنيا خواهيم گرفت.
وي
خصوصيات اخلاقي و روحي والايي داشت. با وجود خستگي زياد ناشي از كار – كه
خواه ناخواه بر روحيه انسان تاثير مي گذارد- سعي مي كرد تا اين مساله اثري
در رفتار او نسبت به خانواده نداشته باشد. بيش از هر چيز به روحانيت اهميت
مي دادو شايد در هم رديفهاي او كه افرادي متدين و متعهد به اسلام بودند (و
به آنها ايمان دارم) خصوصيات ريز وبارز شهيد نامجوي را مشاهد نكردم. به
تمام معنا خاكي بود و به سپاهيان ميگفت :” وحدت خودتان را حفظ كنيد” و در
وحدت ارتش و سپاه تلاش وافري داشت تا اين دو نيرو در يك سازمان متحد و يكدل
و يكرنگ به نام ارتش اسلام شكل بگيرد.
من
اشاره به يك مورد مي كنم كه شهيد نامجو در كنار حضرت آيت الله خامنه اي –
مدظله العالي – حدود دو سه ماه متوالي در ستاد عمليات نامنظم فعاليت داشت.
در طول اين مدت كه ما زير بمب و موشك دايم بوديم، بعضي وقتها تماس تلفني با
ما داشت و جوياي احوال ما مي شد. يك بار در حين صبحت تلفني متوجه شدم كه
صدايش گرفته است. پرسيدم : طوري شده؟ و او با لبخند گفت: چيزي نيست نگران
نباش ، از دود و آتش است.
و پس از آن پيغام فرستاد كه پمادي برايش تهيه و ارسال كنيم علتش را پرسيدم .گفت انگشتان پايم زخم شده است.
پرسيدم كه چرا ؟
گفت : براي اينكه وقت نميكنم پوتين هايم را از پايم در آورم.
چند
شب بعد ناگهان ديديم شهيد نامجو به منزل آمد. از او پرسيدم : چطور شد كه
به مرخصي آمدي ؟ گفت: آقاي خامنه اي به من امر فرمود سيد دو، سه شب برو
خانه.
آن
موقع من پيكر بابا را نديدم اما چهار ، پنج سال پيش كه عكسش را ديدم.
شباهت عجيبي بين پيكر بابا و جدهاش حضرت زهرا (س) جدش حضرت حسين(ع) و حضرت
ابوالفضل (ع) بود. سر بابا سوخته بود پهلويش سوخته بود و دستهايش حالتي
داشت كه انگار مي خواست چيزي به كسي بدهد.
بابا
به آرزويش كه شهادت بود، رسيد. بابا شهيدي عاشق بود. حرفهاي سيد ناصر
نامجو در وصف حال پدرش آنقدر گيراست كه آدمي را به عمق احساسات لطيف يك
عاشق مي كشاند.
تازماني
كه محور خانواده به خانه نيامده، بچه ها همچنان به بازي و بازيگوشي شان
ادامه مي دهند. من هم همين طور بودم . بابا سعي مي كرد از همان بچگي روحيه
مردانه داشته باشم. من هم بازي مي كردم تا بابا بيايد و نماز جماعت را در
خانه به پا كند . بعد از آن شام و گزارش كار روزانه.
با
وجودي كه 5 سال بيشتر نداشتم ، اغلب جاها مرا با خود مي برد؛ البته قبل از
وزارت. مرا با تفنگ و پرچم بازي آماده مي كرد و باهم نماز جمعه مي رفتيم و
بعد از آن به دانشگاه .
يك
باز در نماز جمعه گم شدم. تشنه ام بود. بابا منبع آب را نشان داد و تاكيد
كرد جايمان را نشان كنم. من همين طور كه به سمت منبع آب مي رفتم مرتب پشت
سرم را نگاه مي كردم كه نكند بابا را گم كنم ولي آب را كه خوردم هر چه گشتم
نه جا را پيدا كردم نه بابا را .گريه كردم . مرا به ستاد گمشده ها بردند و
در بلندگوها نشاني پسري كه گم شده بود را دادند. بابا آمد مرا تحويل گرفت و
مثل همه باباها گفت: مرد كه نبايد گريه كند.
شهيد
نامجو وزيري خاكي بود، بعد از اينكه وزير شد ديگر كمتر از قبل بابا را مي
ديدم . صبح وقتي خواب بوديم ميرفت و شب هم وقتي خواب بوديم مي آمد.
از
دوستان و دانشجويان با حرفهاي زيادي راجع به او مي شنويم . از بينش دقيق،
ذهن فعال و دقيق ، آينده نگري نسبت به مسائل ارتش آن زمان، انضباط ، انعطاف
، لياقت و ..... بابا ميگويند و تاكيد مي كنند كه در زماني كه بابا
فرماندهي دانشكده افسري را بر عهده داشت، آنجا را به عنوان فيضيه ارتش مي
شناخت.
امام به بابا مي فرمودند: سيد موسي
يك
بار بنيصدر به بابا تندي كرده و گفته بود: در اين طويله را مي بندم . و
بابا را از سه تا پنج روز توبيخ كرده بود. بابا توبيخ را پذيرفته ولي از
اصول خود كنار نيامده بود.
دانشجويانش
كلاس درس بابا را خيلي دوست داشتند و گذشت زمان را حس نمي كردند. بابا
عادت داشت آخر كلاس از دين و اخلاق صبحت مي كرد و با تمام شدن كلاس هيچ كس
از كلاس خارج نمي شد و پاي صبحت او مي نشستند.
مهمترين
خصوصيت ديگر بابا اين بود كه ديوار بلندي بين كار و محيط خانه مي كشيد.
هرگز ما را درگير مسائل كاري خود نمي كرد. گرچه دانشكده افسري به اندازه و
مسائل آن برايش اهميت داشت.
به قدري در انتخاب همسر دقت و سليقه به خرج داده بود كه تمام عقايد ايشان اجرا مي شد.
با
امام (ره) آنقدر محشور بود كه امام او را سيد موسي خطاب مي كردند. در جنگ
فرماندهي عمليات از ابتداي محور غرب تا جنوب را بر عهده داشت . متاسفانه
بعد از شكست حصر آبادان به طريق مشكوكي كه قطعا دسيسه بود ، به شهادت رسيد.
آن
موقع من پيكر بابا را نديدم ولي چهار ، پنج سال پيش كه عكسش را ديدم شباهت
عجيبي بين پيكر بابا با جدش امام حسين(ع) ، جده اش حضرت زهرا (س) و حضرت
اباالفضل داشت. سر بابا سوخته بود، پهلويش سوخته بود و دستهايش حالتي داشت
كه انگار ميخواست چيزي به كسي بدهد.
حرفها مگر تمام مي شوند وقتي قرار است در وصف يك شهيد عاشق و يك عارف وارسته حرف بزني؟
روحم
تازه شده است. ثبت خاطرات همسر شهيد سيد موسي نامجو و فرزند برومندش سيد
ناصر نامجو ، طراوتي بهاري به روحم مي بخشد. آرزو مي كنم نامجوها در دامان
پاك مادران مسلمان و ايراني پرورش يابند تا ايراني سبز و آباد و مردماني
پاك و متعهد داشته باشيم و به آينده با نگاهي سبز بنگريم. مثل سبزي زندگي
نامجو در دنيا و آسماني مثل حيات شهيد بر روي زمين .
گفتم غم تو دارم گفتا غمت سر آيد