نوید شاهد | فرهنگ ایثار و شهادت

برچسب ها - خاطرات شهدا
روایت خانم "نصرتی" از همسر شهیدش "محمد طالبیان"/قسمت پنجم
ساعتی بعد از رفتن مأمورهای ساواک، وقتی به خانه برگشتیم، از همان توی حیاط متوجه شدیم هیچ چیز سر جایش نیست. همه جا را زیر و رو کرده بودند؛ حتی خاک باغچه را با بیل بهم زده بودند. توی یخچال و کمدها و رخت خواب ها همه را گشته بودند، اما خوشبختانه چیزی گیرشان نیامده بود.
کد خبر: ۴۶۷۷۸۱   تاریخ انتشار : ۱۳۹۸/۰۸/۲۷

در عالم خواب برادر شهیدم "ناصر ذوالقدر" را دیدم که به سنگر ما آمده، در حالی که بسیار عصبی و ناراحت بود و یک جورایی انگار با من قهر کرده است، گفتم: چته، چرا ناراحتی؟ گفت: تو خدا را ارزان فروختی!...
کد خبر: ۴۶۷۷۸۰   تاریخ انتشار : ۱۳۹۸/۰۸/۲۲

روایت خانم "نصرتی" از همسر شهیدش "محمد طالبیان"/قسمت سوم
از اسراف نان به شدت پرهیز می کرد. الهی شکر ذکر همیشه سر زبانش بود و لبهایش همیشه تکان می خورد.
کد خبر: ۴۶۷۷۷۸   تاریخ انتشار : ۱۳۹۸/۰۸/۲۶

روایت خانم "نصرتی" از همسر شهیدش "محمد طالبیان"/قسمت دوم
با آمدن هر مشتری برای خانه خوشحال میشدم و فکر می کردم به زودی از آن جا خلاص میشوم؛ اما میدیدم هر کسی که می آید، حاجی پیش از هر چیز دیوار حمام را نشان میداد و سپس همه قضیه دوده را برایش می گفت.
کد خبر: ۴۶۷۷۷۴   تاریخ انتشار : ۱۳۹۸/۰۸/۲۵

روایت خانم "نصرتی" از همسر شهیدش "محمد طالبیان"/قسمت اول
پس از ازدواج به همراهش به قصرشیرین رفتم و زندگیم را با مردی که صداقت و ایمان و تقوایش از همان روزهای اول برایم ثابت شده بود، شروع کردم. با مردی زندگی می کردم که همیشه خدا را در نزدیکیش حس می کرد.
کد خبر: ۴۶۷۷۷۳   تاریخ انتشار : ۱۳۹۸/۰۸/۲۳

پایگاه اطلاع‌رسانی نوید شاهد قزوین، همزمان با سالروز ولادت شهید "مهدی ربیعی"، خاطره‌ای شنیدنی از این شهید گرانقدر با عنوان «هفت عراقی دستمال به دست» را برای علاقمندان منتشر کرد.
کد خبر: ۴۶۷۶۱۰   تاریخ انتشار : ۱۳۹۸/۰۸/۲۰

شهید حبیب روزیطلب در دفتر خاطرات خود می نویسد: بچه ها منقلب شده بودند و چون اذان مغرب بلند شدیم من سراپا شرمگین بودم و خجالت می کشیدم تا به چشم معصوم و اشک آلود (اشک شوق) آنها نظر کنم. از خدا خواستم تا به حق خون شهدا حسین را به خواب یکی از بچه ها بفرستد.
کد خبر: ۴۶۷۵۵۴   تاریخ انتشار : ۱۳۹۸/۰۸/۲۱

وقتی به خود آمدم دیدم، هر چه که برای عروسی پسرم تهیه کرده بودم، خرج عزاداری‌هایش کردم...
کد خبر: ۴۶۷۵۴۹   تاریخ انتشار : ۱۳۹۸/۰۸/۱۹

مدت زیادی بود که از اکبر خبری نداشتیم، آن روز جلوی عکس امام زانو زدم و در حالی که اشک می‌ریختم، امام را چندین بار به جدش قسم دادم و گفتم: آقا تو سید هستی، من پسرم را از تو می‌خواهم...
کد خبر: ۴۶۷۴۶۳   تاریخ انتشار : ۱۳۹۸/۰۸/۱۸

پدر شهید "سیدحسین اسفندفرد" از کارهایی که او در زمان قبل انقلاب برای به ثمر رسیدن آن و پس از انقلاب برای حفظ آن انجام داده است، می گوید. از حضور در راهپیمایی ها و کمک به مجروحین و زخمی شدن در آن تا برپا کردن مسجد و کنابخانه برای اهالی محل.
کد خبر: ۴۶۷۴۰۹   تاریخ انتشار : ۱۳۹۸/۰۸/۱۷

روایت فاطمه طالبیان از پدر شهیدش محمد طالبیان/قسمت ششم
گوشی را می گرفت و کمی حرف می زد و قربان صدقه اش می رفت، اما وقتی گوشی را می گذاشت، می گفت: نه فاطی جان! این نبی نبود، این بابایت نبود. یک سال بعد از شهادت پدرم، ننه فوت کرد؛ در حالی که تا آخرین لحظات منتظر پدر بود و نبی، نبی می کرد.
کد خبر: ۴۶۷۳۲۹   تاریخ انتشار : ۱۳۹۸/۰۸/۱۶

روایت فاطمه طالبیان از پدر شهیدش محمد طالبیان/قسمت پنجم
سوره والعصر را برایم خواند و گفت: برو حمام، غسل صبر کن و سوره والعصر را زیاد بخوان و از خدا بخواه که صبر و تحملت را زیاد کند.
کد خبر: ۴۶۷۳۲۸   تاریخ انتشار : ۱۳۹۸/۰۸/۱۸

روایت فاطمه طالبیان از پدر شهیدش محمد طالبیان/قسمت چهارم
انسان قادر است به مرحله ای از ایمان برسد که الهاماتی به قلبش وارد شود و چیزهایی را ببیند و در مورد مسایلی آگاه شود که دیگران از آن خبر ندارند. به قول قرآن: فالهمها فجورها و تقويها.
کد خبر: ۴۶۷۳۲۷   تاریخ انتشار : ۱۳۹۸/۰۸/۱۹

روایت فاطمه طالبیان از پدر شهیدش محمد طالبیان/قسمت سوم
بقیه حرفهای اش را نشنیدم. نمیدانم چه طوری خودم را به اتاق رساندم و داد زدم: مامان! مامان! بابا آزاد شده. یک دفعه مامان زد زیر گریه و گفت: یکروز می آیند و می گویند شوهرت زیر شکنجه مرده؛ یک روز می گویند رو به مرگ است؛ یک روز می گویند آزاد شده! من که حرف هیچ کس را باور نمی کنم. خدایا! کمکمان کن.
کد خبر: ۴۶۷۳۲۶   تاریخ انتشار : ۱۳۹۸/۰۸/۲۰

روایت فاطمه طالبیان از پدر شهیدش محمد طالبیان/قسمت دوم
یک روز کتاب لقمان حکیم را از توی کتابخانه پدر برداشت و به دستم داد او گفت: بیا بخون ببین لقمان حکیم چه سختی هایی می کشید تا به آن مقام رسید. همین چند روز پیش هم یکی از آن حرف های قشنگ پدر را تکرار کرد: روله جان! بزرگوار باش نه بزرگ.
کد خبر: ۴۶۷۳۲۴   تاریخ انتشار : ۱۳۹۸/۰۸/۲۱

کمی صبر کردم، تا گرد و غبار بخوابد، در آن میان «سبحان» را دیدم که روی زمین آرام دراز کشیده و محاسنش غرق در خون است و من، به خنده‌ی دیشبم، گریه می‌کردم!...
کد خبر: ۴۶۷۳۱۸   تاریخ انتشار : ۱۳۹۸/۰۸/۱۴

روایت فاطمه طالبیان از پدر شهیدش محمد طالبیان/قسمت اول
بچه ها یک صدا هو می کردند و من با بغضی گلوگیر که داشت راه نفسم را می بست، سرم را پایین انداختم و از همان جا با چشمی گریان و دلی شکسته تا خانه دویدم و خودم را در آغوش مادر انداختم و برایش گفتم
کد خبر: ۴۶۷۳۰۸   تاریخ انتشار : ۱۳۹۸/۰۸/۱۴

ویژه نامه شهید طیب حاج رضایی
کد خبر: ۴۶۷۲۳۳   تاریخ انتشار : ۱۳۹۸/۰۸/۱۳

سفارش‌هایش که تمام شد رفت، به دلم افتاد که این آخرین باری است که او را می‌بینم و فقط چند روزی از سفارشاتش نگذشته بود که به ملاقات تن بی‌سرش، به سردخانه رفتم...
کد خبر: ۴۶۷۱۷۱   تاریخ انتشار : ۱۳۹۸/۰۸/۱۳

هر کس به دوربین نگاه کرد شهید شد...
کد خبر: ۴۶۷۱۵۸   تاریخ انتشار : ۱۳۹۸/۰۸/۱۳