روایتی خواندنی از سیدرضا حسینی دوست و همرزم شهید اسماعیل مهدانیان در سالروز شهادتش می خوانید؛
پیرزن گفت : مدتهاست که پا درد دارم . امروز قرار بود پسرم بیاید تا به دکتر برویم . اما به خاطر اینکه نیامده است اجبارا به تنهایی می روم . رضا بسیار ناراحت شد . و رو به من کرد و گفت : من امروز نمی توانم به تهران بیایم . من هر چه به او اصرار کردم اگر امروز نرویم کارمان مشکل می آفریند . اما قبول نکرد . رضا از آن پیر زن خواست تا همراهش برود . او نیز پذیرفت و با هم عازم دکتر شدند