روایتی از مادر شهید

روایتی از مادر شهید
شهیدی که از پایان جنگ خبر داشت

شهیدی که از پایان جنگ خبر داشت

نوید شاهد_مادر شهید سید بزرگ صفوی از آخرین دیدار خود با فرزند شهیدش اینگونه نقل می کند: به او گفتم اگر تو به جبهه بروی از این دوری بیمار می شوم و او گفت:تا تو اجازه ندهی من نمی روم و اگر بگذاری من بروم، پایم که به جبهه برسد؛ جنگ تمام می شود.برای آخرین بار که او به جبهه رفت؛ امام (ره) قطع نامه را پذیرفت و جنگ به پایان رسید.
روایت شهیدی که در غسالخانه با مادرش سخن گفت

روایت شهیدی که در غسالخانه با مادرش سخن گفت

نوید شاهد_مادر شهید عبدالرضا معزی از آخرین دیدار پسرش این چنین نقل می کند: بعد از شهادتش برای آخرین بار او را در غسالخانه دیدم خدا را شاهد می گیرم كه دوبار لب عبدالرضا به هم خورد هنوز آن صحنه را فراموش نكرده‌ام.
گفت و گو با مادر سه شهید «علی اصغر»، «محمود» و «عباس» اکبری؛

ملاقات در غسالخانه!

من جنازه دو پسرم حاج علی اصغر و عباس اکبری را که به دست حزب کومله شکنجه شده و به شهادت رسیده بودند، خود غسل دادم و کفن کردم و جنازه پسر دیگرم محمود اکبری را که منافقین در عملیات مرصاد سوزانده بودند را خودم شناسایی کردم.
روایتی خواندنی از مادر گرامی شهید «داود گنج خانلو»؛

خواب شیرین شهادت!

یک روز قبل از اینکه خبر شهادتش را بیاورند. مادر در خواب دیدند که فردی دو تا که سرشان بریده شده بود و خون ازشان بیرون می آمد، می برد صبح که از خواب بیدار شدم دیدم که دو تا سرباز دنبال آدرس می کردند، رفتم جلو و به آنها گفتم، دنبال گنج خانلو می گردید.
روایتی خواندنی از مادر شهید «مجید رضایی» از شهدیا کربلای پنج

نماز شب را عاشقانه می خواند

بعضی شب ها وقتی برای نماز صبح بیدار می شدم من دیدم که مجید سر سجاده به حالت سجده رفته و آنقدر گریه کرده است که جانمازش خیس شده است، به مجید گفتم؛ تو با این سن کم لازم نیست که نماز شب بخوانی؟...

روایتی مادرانه از شهید خلبان صفدر صفدری مایوان

مادر شهید ؛ شب و روز برایش فرقی نمی کرد داوطلب ماموریت های افتخاری می شد خصوصیات اخلاقی او در نزد دوستانش زبانزد بود با وجودی که در پادگان فرماندهی گردان را بر عهده داشت تمامی سربازان و درجه داران او را دوست می داشتند
روایتی خواندنی از فضیله تبریزیان مادر گرامی شهید «حسام ابوالقاسمی شیرازی» در ادامه می خوانید؛

هنگام سجده در نماز مغرب به شهادت رسید

بعد از آن شهید حسام گفت: من فقط می خواستم ببینم آیا شما را راضی هستید که من از شما دور شوم. شهید حسام به جبهه رفت و بعد از حدود دو ماه شهید شد و هنگامی که خبر شهادت او را برای ما آوردند، همرزمانش به خانه ما آمدند و به من می گفتند: که او را در هنگام سجده در نماز مغرب به شهادت رسید و به آرامی به زمین افتاد گویی که فرشته ای او را گرفته و به آرامی به زمین خواباند.
روایتی مادرانه از خاطرات شهید «حسن رضا میرزایی گودرزی» را در سالروز شهادتش می خوانید؛

آلبوم عکس

لبخند کمرنگی بی اختیار بر لبان مادر نشست . آلبوم را ورق زد . یکی از عکسهای زمان دبیرستان حسن رضا را تماشا کرد . سال سوم او با سالهای اوج مبارزات مردمی همزمان شده بود . حسن رضا در همان سالها به صف مبارزان انقلابی پیوست . بعد هم که انقلاب پیروز شد به عضویت بسیج درآمد و در جاهای مختلفی فعالیت می کرد . حسن رضا هر وقت که از میدان تیر به خانه بر می گشت ، به مادرش خبر می داد که در تیراندازی مقام اول شده است.
روایتی خواندنی ازآسیه هداوند خانی مادر گرامی شهید «مظفر هداوند» در ادامه می خوانید؛

«معلم»

بهش گفتم : «عزیز من، تو ترکش خوردی، زخمی شدی مادر! حالت خوش نیست نمی خواد بری. بمون همینجا به شاگردانت درس بد.» گفت : «مادر! پس شاگردام تتوی جبهه چی؟ اونا از درس عقب می افتن»
شهید حمیدرضا خان محمدی؛

تا آخرین لحظه زمزمه می کرد؛ برای سنگر اسلام کار کنید

حمید تا لحظه ی آخر دیگر اعضای خانواده را نیز از یاد نبرده بود؛ به برادرش که مشغول تعلیم و تربیت نسل آینده بود سفارش کرد که: «برادر جان! تو هم در سنگری! من هم در سنگری دیگر می جنگم؛ اما وظیفه ی تو از وظیفه ی من سنگین تر است. پس خوب برای اسلام کار کن. تو می توانی نسل آینده ایران را طوری تربیت کنی تا جامعه اسلامی فردا را بسازید...»
روایتی خواندنی از مادر گرامی «شهید مجتبی کردقرچه لو» را در سالروز ولادتش می خوانید؛

خودش را آماده «شهادت» کرده بود

در زمان جبهه رفتن مجتبی اتفاقات جالبی می افتاده که یکی از آنها از این قرار بوده ، دوستان مجتبی پس از شهادتش تعریف کرده اند که قبل از شهادتش مجتبی هنگامی که همه در چادر می خوابیدند با یک فانوس کوچک و کم نور به سمت پشت چادر بسیجی ها می رفت و پس از دو سه ساعت بازمی گردد .
روایتی خواندنی از صغری انصاری مادر گرامی شهید «ابراهیم ابراهیمی» در سالروز شهادتش منتشر شد؛

عوامل داخلی و خارجی!

ابراهیم من همیشه نگران اوضاع داخلی جامعه بود تا حمله ی عراق می گفتم مادر جان اوضاع ما از مردم فلسطین که بدتر نیست و او می گفت : نه مادر ، مردم فلسطین می دانند که فقط با یک دشمن باید بجنگند ولی مادر ما علاوه بر دشمن خارجی باید با عوامل خرابکار داخل کشور هم بجنگیم .
روایتی خواندنی از خانم زینب بهرامی مادر شهید «احمدرضا رحیمی»؛

عکس نوشت/ روایتی از اولین دیدار با گلزار شهدا

یک ماه قبل از شهادتش ازدواج کرده بود و اولین مکانی که انتخاب کرده بود، برای اولین بار با همسرش بیرون برود، «بهشت زهرا» بود. در کنار مزارش دوست شهیدش ایستاد و بعد از خواندن فاتحه به همسرش گفت: اینجا جایگاه من است.
روایتی خواندنی از سیدرضا حسینی دوست و همرزم شهید اسماعیل مهدانیان در سالروز شهادتش می خوانید؛

کمک به دیگران

پیرزن گفت : مدتهاست که پا درد دارم . امروز قرار بود پسرم بیاید تا به دکتر برویم . اما به خاطر اینکه نیامده است اجبارا به تنهایی می روم . رضا بسیار ناراحت شد . و رو به من کرد و گفت : من امروز نمی توانم به تهران بیایم . من هر چه به او اصرار کردم اگر امروز نرویم کارمان مشکل می آفریند . اما قبول نکرد . رضا از آن پیر زن خواست تا همراهش برود . او نیز پذیرفت و با هم عازم دکتر شدند
روایتی از همسر گرانقدر شهید «عبدالزهرا سخراوی» را در سالروز شهادتش بخوانید؛

قبل از مأموریت!

در روزهای آخر جنگ بود که به شهید ماموریت دادند برای مبارزه با منافقین به کردستان برود یک شب قبل ازاینکه برود از من خواست که به دست و پاهایش حنا بگذارم من هم این کار را انجام دادم گفتم : برای چه اینکار را می کنی؟ گفت: شاید خدا نیم نگاهی به من کرد و مرا میهمانی خودش دعوت کرد خیلی ناراحت شدم و گریه کردم به او گفتم : به ماموریت نرو خندید وگفت : غصه نخور من سعادت شهادت ندارم .
روایت خواندنی از خانم سیده جواهر حسینی مادر گرامی شهید «محمدتقی لاسمی» منتشر شد؛

نذر «شهادت»

یک شب در خواب شخصی به نزد من آمد و گفت: مادر تو نذر خود را ادا نکردی چرا؟ گفتم: آقا من نذری نداشتم و صبح این خواب را برای اهل خانه بیان کردم.آنها گفتند حتماً نذری داشتی و ادا نکردی تا اینکه پس از چند روز خبر شهادت پسرم را آوردند همان روز فهمیدم که نذرم ادا شده است
روایتی خواندنی از مادر گرامی «شهید علی امرایی» برگرفته از کتاب «بابای آسمانی» را در ادامه می خوانید؛

عشق به شهدا

علی نه زمان جنگ را درک کرده بود و نه امام خمینی (ره) را، ولی از همان بچگی در حال هوای انقلابی و جنگ بود و همیشه از شهدا حرف می زد. در نوجوانی غرق در بسیج و فعالیت های آن بود. به بسیج خیلی وابسته شده بود و با شهدا انس داشت. حال و هوایی عجیبی برای خودش و شهدا درست کرده بود. اتاقش را مثل نمایشگاه کرده و تمام در و دیوار را عکس شهدا زده بود. با عکس ها زندگی می کرد و جانش به آن عکس ها بند بود.
روایتی خواندنی از مادر گرامی شهید «سیدمحمود حسینی تکلری» را در سالروز «ولادتش» می خوانید؛

وقت امتحان الهی...

وقتی برادرش از جبهه می آمد، پدرش می گفت: حالا باید من بروم . محمود می گفت: بابا شما بزرگ خانواده ما هستی اگر خدای ناکرده برایتان اتفاقی بیفتد در آینده کی می خواهد بچه ها را بزرگ کند. الان جنگ است و وقت آزمایش کردن ما جوانان است، نه شماها. اوایل جنگ چون برادر محمود سرباز بود همیشه می گفت: مامام می دانم آنقدر می خواهید معظل تا شربت شهادت تمام شود.

روایتی از زبان مادر گرانقدر شهید والا مقام سید رضا امامی فرد

مادر جان من نمی جنگم من می خواهم در جبهه سقا باشم و به رزمندگان آب بدهم پس برایم ناراحت نباش
روایتی مادرانه از شهید مدافع حرم «حجت اصغری» از کتاب «آخرین زیارت» را می خوانید؛

به خواهرانش می گفت: با حیا و عفیف باشند

حجت بسیار غیرتی بود و روی خواهرانش تعصب داشت و ضمن اینکه رابطه اش با آن ها خیلی خوب بود. آن ها را خیلی دوست داشت و همیشه تذکر می داد که حجابشان را حفظ کنند و با حیاء و عفیف باشند.حجت به شدت از مردهای بی غیرت متنفر بود. در خانواده گره گشا و قابل اتکا بود. مدتی پدرش به خاطر کسالت در بیمارستان بستری شده بود؛ او روزها سرکار بود و شب ها در کنار پدرش در بیمارستان به سر می برد، همیشه کمک حال پدرش بود.
طراحی و تولید: ایران سامانه