ناگفته های جنگ(15)… و خرمشهر آزاد مي شود !
پس از عمليات فتح المبين
روحيه ی خوبي بر رزمندگان ما حاکم شده بود . برعکس ، عراقي ها حال و روز
خوبي نداشتند و از نظر روحي و رواني ضعيف و شکست پذير شده بودند . همين
مسأله يکي از دلايل ما براي انجام عمليات جديدي شد که بعدها به بيت المقدس
مشهور شد .
طرح عملياتي به وسعت 600 کيلومتر مربع ريخته شد که بايد از سه محور اجرا مي
شد . براي اداره ی هر محور قرارگاهي تشکيل شد . براي محور شمال ، قرارگاه
قدس و براي دو محور شرق هم قرارگاه هاي نصر و فتح . يک قرارگاه مرکزي هم به
نام کربلا تشکيل داديم که من و آقاي محسن رضايي در آنجا بوديم و بر کارها
نظارت داشتيم .
اولين ويژگي عمليات ،وسعت آن بود . از اين نظر ، وسيع ترين منطقه ی عملياتي ما در طول جنگ بود .
ويژگي دوم عمليات بيت المقدس عبور از رودخانه در تمام محورها بود . در جنگ ،
عبور از رودخانه يکي از مشکل ترين و پيچيده ترين تاکتيک هاست . ما در اين
عمليات در محور شمال بايد از کرخه و در محورهاي شرق هم بايد از رود کارون
مي گذشتيم . براي همين تمام توانمان را که جمع کرديم ، توانستيم پنج پل
شناور براي اين کار آماده کنيم .
شب دهم ارديبهشت ماه 1361 مرحله اول عمليات آغاز شد . در اين شب توانستيم
بيش از 40000 نيرو و حدود 2000 تانک و نفر بر را از پل ها رد کنيم و براي
حمله ی آن سوي آب بفرستيم .
قرارگاه قدس اعلام کرد حمله را متوقف کرده اند . گفتند در منطقه ی هويزه و
دب حردان آن قدر مواضع و استحکامات دشمن سخت است که امکان گذشتن از آن نيست
.
قرارگاه قدس متوقف شد ولي دو قرارگاه ديگر توانستند به کار خود ادامه دهند و تا صبح بيست و پنج کيلومتر پيشروي کنند .
قرار ما بر اين بود که در مرحله دوم عمليات ، قرارگاه نصر با يک حرکت چرخشي
به طرف جنوب منطقه ،حمله کند و خرمشهر را آزاد کند . با ديدن عکس هاي
هوايي و خواندن گزارش نيروهاي اطلاعات و عمليات فهميديم اين کار ممکن نيست .
عراق در شمال خرمشهر هفت رده پدافند گذاشته بود . او مطمئن بود که ما از
شمال خرمشهر حمله مي کنيم چون از سمت شرق شهر به رودخانه منتهي مي شد و در
غرب و جنوب منطقه هم نيروهاي زيادي حضور داشتند . براي حفاظت از شهر ، در
اين قسمت هفت رده مانع گذاشته بود که عبور از آنها امکان نداشت . اين موانع
عبارت بودند از : سنگر ، کانال ، آب ، سيم خاردار ، ميدان مين و موانع
ديگر مانند کاشتن تيرآهن تا ما نتوانيم هلي برن کنيم و براي آزمايش يک حمله
کرديم . خيلي زود فهميديم عمليات از اين قسمت تلفات زياد خواهد داشت و
پيشروي کم است . سريع طرحمان را عوض کرديم و گفتيم قرارگاه نصر دوش به دوش
قرارگاه فتح به طرف غرب پيشروي کنيد . با اين طرح خواستيم تا دشمن را دور
بزنيم و به طور مستقيم به سراغ خرمشهر نرويم .
براي انجام مرحله ی دوم عمليات نيروها يک هفته پشت خاکريز ماندند . دليلش
هم اين بود که تحرک زيادي از دشمن به چشم مي خورد . بايد ارزيابي جديدي از
منطقه مي کرديم . منتظر شديم هواپيماها عکس هوايي تهيه کنند ولي بس که گرد و
غبار بود و باد و توفان ، امکان عکسبرداري هوايي وجود نداشت .
عمق تکي را که قرار شد انجام بدهيم مشخص کرديم و گفتيم حمله را تا دژ مرزي
خودمان که در دو کيلومتري دژ مرزي عراق است ادامه بدهند . در شمال ، قرار
شد تا ايستگاه حسينيه پيشروي کنيم و از آنجا نيروها به طرف شمال پدافند
کنند تا موقعي که قرارگاه قدس بتواند از شمال با آنان الحاق کند .
مرحله ی بعدي عمليات شروع شد . در همان شب ، نيروهاي ما موفق شدند دوازده
کيلومتر ديگر به پيشروي خود ادامه بدهند و نيروهاي دشمن را که در مسيرشان
بود ، تار و مار کنند. آن قدر سرعت عملشان بالا بود که به زودي به اهداف
مورد نظر رسيدند و حتي در بعضي جاها بيشتر هم رفتند . دراين مرحله تعداد
زيادي تانک از دشمن، غنيمت گرفته شد .
نيروها را در دژ عراق متوقف کرديم . به قرارگاه نصر دستور داديم که در محور
بوميان به طرف شلمچه تکي از شمال به جنوب انجام بدهد تا دست دشمن را از
آنجا قطع کنيم و بعد، از اين طرف ( شلمچه ) پاکسازي کنيم و به طرف خرمشهر
برويم .
قرار شد لشگر 14 امام حسين (ع) به فرماندهي شهيد حسين خرازي و لشگر 8 نجف
اشرف به فرماندهي حاج احمد کاظمي از سپاه و تيپ 55 هوابرد از ارتش از دژ
جلو بروند و منطقه را پاکسازي کنند .
تک جالبي بود . در همان شب اول نيروها با سرعت زياد توانستند خودشان را تا
نزديک شلمچه برسانند . مشخص بود که تسلط دشمن به رويشان زياد است . چون در
هر دو طرف دشمن وجود داشت ، پيشروي در يک خط باريک در حالي که در دو طرف
دشمن بود و نيروي تازه نفس هم امکان نداشت براي آنان بفرستيم کار مشکلي بود
. آنها ناچار به جاي خود بازگشتند ولي نيروهاي زيادي از دشمن را منهدم
کردند .
نيروهاي عمل کننده اصرار داشتند باز هم جلو بروند و عمليات را ادامه بدهند .
يکي دو شب بعد دوباره تک انجام دادند اما اين بار تلفات زيادي دادند .
اولش برايمان مبهم بود که چرا تلفات مي دهيم ولي پس از مشورت هايي که کرديم
و اطلاعاتي که به دست آورديم ، متوجه شديم دشمن آتش سنگيني در سطح زمين به
طرف نيروهاي ما اجرا مي کند . عراقي ها سر تيربار 23 ميلي متري را که
مخصوص زدن هواپيما است ، رو به زمين گرفته بودند و با آن نيروهاي ما را مي
زدند . زمين هم کاملاً صاف و هموار بود طوري که هيچ مانع و عارضه اي براي
پناه گرفتن وجود نداشت .
در همين زمان قرارگاه قدس بيسيم زد که : " دشمن دارد از محور کرخه عقب نشيني مي کند . "
خبر برايمان عجيب بود . گفتيم : " نيروهايشان را تعقيب کنيد ؛ البته با احتياط "
گفتند : " هرچه به دنبالشان مي رويم به آنها نمي رسيم ! "
سرعت عقب نشيني دشمن زياد بود . لشگر پنج پياده مکانيزه و لشگر شش زرهي
عراقي که خيلي هم ورزيده و مجرب بودند ، رو به پايين منطقه ،عقب نشيني
کردند . به منطقه ی کوشک و طلاييه رسيدند و در آنجا مستقر شدند . اين کار
باعث شد تا نيروهاي ما موفق شوند پادگان حميد را آزاد کنند و جاده ی اهواز
به خرمشهر، به هم وصل شود .
از شدت علاقه اي که به باز شدن جاده داشتم ، با هلي کوپتر براي سرکشي به
منطقه رفتم . در برگشت گفتم که از محور اهواز ، بياييم . با اين که احتمال
داشت عراقي ها آنجا باشند ، ولي از شدت خوشحالي به آن اهميت ندادم .
ديدم در همه ی مناطق نيروهاي رزمنده ی بسيجي ، ارتشي و سپاهي دست تکان مي
دهند . ما راحت تا پايين محور رفتيم . دشمن مدام هنگام فرار آتش مي ريخت .
سرانجام الحاق قرارگاه قدس و فتح صورت گرفت و تقريباً غير از خرمشهر همه
مناطقي را که در نظر گرفته بوديم آزاد شد . حالا بزرگترين مشکل ما براي
رفتن به خرمشهر حضور مستحکم نيروهاي عراقي در خرمشهر و بين شلمچه بود .
از پشت جبهه خبر مي رسيد که مردم مي پرسند : " خرمشهر چه شد ؟ کي آزاد مي شود ؟ "
تا آن زمان حدود 5000 کيلومتر از خوزستان را آزاد کرده بوديم اما انگار براي مردم ، همه ی عمليات يک طرف بود و خرمشهر هم طرف ديگر !
آزادي خرمشهر براي ما هم مهم بود . مي دانستيم اگر خرمشهر را در اين مرحله
نگيريم ، دشمن همان طور که در شمال خرمشهر آن موانع را ايجاد کرده ، در
محور ارتباطي شلمچه به خرمشهر هم اقدام به کندن سنگرهاي مستحکم و سخت خواهد
کرد و ديگر به سادگي نمي شود به هدف اصلي يعني فتح خرمشهر رسيد .
در قرارگاه کربلا چند جلسه با فرماندهان گذاشتيم . نتيجه اي نگرفتيم .
اوضاعي که آنان از يگانهايشان شرح مي دادند ، نشان مي داد نيروها توان لازم
را ندارند و بايد هرچه زودتر آنها را بازسازي کنيم . يعني بايد کار را رها
مي کرديم و مي رفتيم دنبال بازسازي و سازماندهي مجدد .
من و آقاي محسن رضايي رفتيم اتاق جنگ تا يک جلسه دو نفري تشکيل دهيم . به
لحاظ روحي و رواني فشار عجيبي را احساس مي کرديم . مانده بوديم که چطور
وضعيت اين گونه شد . تمام لشگرهايي را که در اختيار داشتيم و اسمشان لشگر
بود ، از رمق افتاده بودند .
يکي از بزرگترين و بالاترين امداد خدايي را که در زندگي احساس کرده ام ،
لطف عظيمي بود که خداوند در اين جلسه نصيب ما دو نفر کرد ! در بحثي که
کرديم ، نه تنها يک ذره اختلاف نظر در صحبت هايمان نبود ، بلکه همين که
شروع به صحبت کرديم ، ناگهان ديديم هر دو به يک طرح واحد رسيده ايم . اين
امداد الهي به برکت اخلاص رزمندگان بود که نصيبمان شده بود . چشمان هر
دويمان از خوشحالي درخشيد . به قدري خوشحال شده بوديم که انگار کار تمام
شده است !
مانده بوديم چگونه اين طرح را به فرماندهان ابلاغ کنيم . توقع داشتند نظرات
آنان را هم در نظر بگيريم اما در طرح ما هيچ توجهي به آن نشده بود .
احتمال داشت وقتي طرح را بيان مي کنيم برخوردي پيش بيايد و بعضي از آنان به
ما شک کنند .
من قبول کردم اين کار را انجام بدهم . از قرارگاه کربلا بيرون آمديم و
رفتيم به طرف قرارگاه عملياتي که در نزديکي خرمشهر بود . به فرماندهان
ابلاغ کرديم سريع بيايند آنجا .
اين جلسه يکي از تاريخي ترين جلساتي بود که در طول جنگ برگزار شد . هرگز آن
را فراموش نمي کنم . مي دانستم براي ارتشي ها مشکل نيست ، هر طرحي را
بدهيم اطاعت مي کنند . ولي بچه هاي سپاه را که جوانان انقلابي بودند ، بايد
ملاحظه مي کرديم . براي اين که بتوانم آنان را هم کنترل کنم ، مقدمه را
طوري شروع کردم که احساس کنند فرصتي براي بحث نيست بلکه دستور که ابلاغ مي
شود ، بايد هرچه زودتر بروند براي اجرايش . گفتم : " من مأموريت دارم که
تصميم فرماندهي قرارگاه کربلا را به شما ابلاغ کنم . خواهش مي کنم خوب گوش
بدهيد و اگر سؤال داشتيد بپرسيد تا برايتان روشن کنم و برويد براي اجراي
مأموريت ؛ چون اصلاً وقت نداريم."
مأموريت را خيلي محکم ابلاغ کردم . پس از ابلاغ آن در يک لحظه ديدم همه به
يکديگر نگاه مي کنند و آن حالتي را که فکر مي کرديم ، پيش آمد . اولين کسي
که صحبت کرد حاج احمد متوسليان ، فرمانده تيپ 27 حضرت رسول (ص) بود . او در
اين گونه مسائل خيلي جسور بود . گفت : "چه جوري شد ؟ نفهميديم اين طرح از
کجا آمد ؟ "
گفتم : " همين که عرض کردم ، اين دستور است و جاي بحث ندارد . "
تا آمدم از او خلاص شوم ، شهيد حاج حسين خرازي و حاج احمد کاظمي گير دادند.
سعي کردم يک مقداري تندتر شوم . گفتم " مثل اين که شما متوجه نيستيد که ما دستور را ابلاغ کرديم ، نه موضوع بحث کردن را ! "
آقاي رحيم صفوي که در کناري نشسته بود ، اشاره کرد آرامش خودم را حفظ کنم .
ولي اتفاقي افتاد که خيلي ناراحت شدم و آن اعتراض يکي از سرهنگ هاي ستاد
خودمان بود . او از استادان دانشکده ی فرماندهي و ستاد بود . در حالي که
انتظار نداشتم فرماندهان ارتش چون و چرا بياورند ، او گفت : " ببخشيد جناب
سرهنگ ، ما براي ادامه ی عمليات راهکارهاي زيادي به شما داديم . اما اين
طرح شما هيچ يک از آنها نيست . "
ديدم اين طوري نمي شود . خداوند در آن لحظه به زبانم آورد که بگويم : " من
خيلي تعجب مي کنم از شما که استاد دانشکده ی فرماندهي و ستاد هستيد ، سؤالي
مي کنيد که از شما بعيد است . مگر نمي دانيد فرمانده در مقابل راهکارهايي
که ستادش به او مي دهد ، يکي از اين سه را انجام مي دهد : يا يکي از آنها
را قبول مي کند و دستور اجرا مي دهد ، يا تلفيقي از آنها را به دست مي آورد
و خودش آن را ابلاغ مي کند و يا هيچ يک از آنها را انتخاب نمي کند و خودش
تصميم ميگيرد . چون او بايد به خدا جوابگو باشد نه به انسان ها ! "
در آن لحظه فشار عجيبي روي خودم احساس مي کردم . شايد مجبور مي شدم به تندي
دستور اجراي طرح را بدهم . ناگهان سخن خداي سبحان يک بار ديگر تحقق پيدا
کرد که فان مع العسر يسرا . همه کارها به يکباره آسان شد ! فضاي جلسه چنان
عوض شد که باورم نمي شد . حاج احمد متوسليان گفت : " من عذر مي خواهم که
اين گونه صحبت کردم و اين مطلب را گفتم . ما تابع امر هستيم و الان مي رويم
براي اجراي دستور . شما هيچ نگران نباشيد . "
برادر خرازي هم همين گونه حرف زد . در يک لحظه همه متفق القول شدند و شروع
کردند به تقويت روحيه ی فرماندهي در ما . گفتم : "حالا که همه حاضر هستيد و
دستور را گرفتيد ، سريع برويد يگان هايتان را براي عمليات آماده کنيد . "
با رفتن آنها ناگهان غبار غمي بر دلم نشست . گفتم : " خدايا ، با قاطعيتي
که در ابلاغ دستور نشان داديم و با اين شرايط سختي که پيش آمد و خودت حلش
کردي ، اگر اين طرح با موفقيت پايان نپذيرد ، آن وقت چه بکنيم ؟ "
خلاصه ،طرح ما اين بود اگر قرار است خرمشهر آزاد شود ، زمان آزادي آن الان است .
اما حالا که نيروي لازم را براي آزادي خرمشهر نداريم ، بايد با همين نيرو
بتوانيم با قطع کردن شلمچه به خرمشهر، شهر را محاصره کنيم . شنيدن اين خبر
در شهرها باعث مي شد نيروهاي تازه نفس به جبهه بيايند و ما بتوانيم يگان ها
را سازماندهي و تقويت کنيم .
آنچه در ذهن من آمده بود ، تصويري از آزادسازي کامل خرمشهر نبود بلکه فقط محاصره ی آن بود . آزادسازي مرحله ی بعدي طرحمان بود.
محوري را که براي اين طرح انتخاب کرديم جاده ی اهواز به خرمشهر و شرق آن در
رودخانه عرايض بود . در بعضي قسمت ها بايد از رودخانه عبور مي کرديم و مي
رفتيم به طرف اروندرود . البته با اجراي اين طرح ،خرمشهر به طور کامل به
محاصره در نمي آمد . يک طرف شهر اروندرود و آن سوي رود هم عراق است . دشمن
به راحتي مي توانست از آنجا نيروهايش را پشتيباني کند و از همان جا توپخانه
اش مواضع ما را بکوبد . با اين همه اگر مي توانستيم اين کار را انجام دهيم
، اين يک پيروزي محسوب مي شد .
زمان مقرر رسيد و در تاريکي شب فرمان حمله صادر شد . نيروهاي ما از سه محور
راست ، مياني و چپ به جبهه ی دشمن زدند . در همان اوايل ساعات حمله ، محور
راست به سرعت جلو رفت و شکافي ميان نيروها و مواضع دشمن ايجاد کرد . آنها
آنقدر جلو رفتند که فرياد فرمانده شان حاج احمد متوسليان درآمد که مي گفت :
" چون نيروهاي دو محور ديگر نرسيده اند ، از چپ و راست بر ما فشار مي آيد .
"
گفتيم حرکتشان را کند کنند . از دو محور ديگر خبري از پيشروي نبود . هرچه
راهنمايي ميکرديم به نتيجه نمي رسيدند . از اين بابت نگران بوديم و اين
نگراني تا صبح ادامه داشت .
هنگام نماز صبح بود . اکثر کساني که در اتاق جنگ بودند ، از شدت خستگي
افتاده بودند . نماز را که خواندم احساس کردم ديگر چشمانم بسته مي شود و
نمي توانم پلک هايم را نگه دارم . خواب بدجوري فشار آورده بود ولي دلم نمي
آمد از کنار بيسيم بروم . همان جا دراز کشيدم و سعي کردم چند دقيقه اي
بخوابم .
در عالم خواب و رويا ، ناگهان ديدم سيدي بزرگوار که عمامه اي مشکي دارد
وارد قرارگاه شد . چهره اش گرفته بود و بسيار خسته به نظر مي آمد . به
احترامش همه ازجا برخاستيم . لحظه اي بعد انگار که ديگر کارش تمام شد و کار
ديگري ندارد ، بلند شد و گفت : " من مي خواهم بروم آيا کسي هست من را در
اين مسير کمک کند؟ "
من زودتر از بقيه جلو دويدم و دستش را گرفتم تا از قرارگاه خارج شود .
بيرون که رفتيم ، به ذهنم رسيد حيف است اين سيد بزرگوار با اين همه خستگي
پياده راه برود .
بغلش کردم . با تبسمي زيبا به من نگريست و اظهار محبت کرد . از اين نگاه محبت
آميز او چنان به وجد آمدم که از خوشحالي به گريه افتادم .
ناگهان به صداي گريه خودم از خواب پريدم . با روحيه اي که از اين خواب
گرفته بودم ، ديگر خوابم نمي آمد . متوجه شدم از بيسيم صداي تکبير مي آيد .
فهميدم دو محوري که کارشان گير کرده بود ، توانسته اند به اروند برسند .
يعني حالا هرسه محور با هم رسيده بودند به اروند رود و مشکلات ما در پيشروي
حل شده بود .
شهيد حسين خرازي ، با کد رمز از بيسيم گفت : " وضعيت ما خيلي خوب است . در
حال حاضر 700 نفر نيروي آماده براي ادامه کار داريم.اگر اجازه بدهيداز همين
محور که خط دشمن خيلي ضعيف است،بزنيم و برويم براي خرمشهر."
اين کار يک ريسک بزرگ بود. در اين باره،تصميم بايد در قرارگاه کربلا گرفته
مي شد.اولاً 700نفر چيزي نبود که بخواهيم با آن وارد خرمشهر شويم . ثانياً
فرض مي کرديم اين کار با موفقيت هم انجام شود ، ادامه ی کار و نگه داشتن آن
با فرمول هاي نظامي نمي خواند .
با اين همه گفتم : " بزنيد به خط ! "
آنها حمله کردند . درست يک ساعت بعد که ساعت هشت صبح بود ، متوجه داد و
بيداد حاج حسين خرازي از بيسيم شدم . جا خوردم . مي گفت : " ما زديم به
مواضع دشمن ، کارمان هم خوب گرفت اما نيروهاي عراقي جلو ما دست هايشان را
بالا گرفته اند و مي خواهند تسليم شوند . تعدادشان آن قدر زياد است که نمي
توانيم بشماريم ، چکار کنيم ؟ "
مسأله عجيبي بود . يک هلي کوپتر 214 را مأمور کرديم تا برود بالاي منطقه و
اوضاع را گزارش کند . هنگامي که رفت بالاي مواضع فتح شده و بالاي شهر
خرمشهر ، خلبان با شوق زياد پشت بيسيم داد مي زد : " تا چشم کار مي کند ،
توي کوچه ها و خيابان هاي خرمشهر سرباز عراقي است که پشت سر هم صف بسته اند
و دست هايشان را بالا گرفته اند . اصلاً قابل شمارش نيست ! "
مانده بوديم با اين اوضاع و احوال چه بکنيم . به سربازان عراقي که نمي شد
بگويم برويد توي سنگرهاي خودتان ما نيرو نداريم ! اين در حالي بود که
سنگرهاي مستحکم عراقي پر از مهمات و انواع آذوقه و تدارکات بود . اگر ده
روز هم در محاصره بودند ، مي توانستند بجنگند . اما حالا بدون مقاومت پشت
سر يکديگر دست ها را بالا برده بودند تا تسليم شوند .
همان جا تدبيري انديشيديم . از خرمشهر تا اهواز 165 کيلومتر راه بود .
وسيله اي نداشتيم تا اسرا را به عقب بفرستيم . به نيروهايي که در خط مقدم
داشتيم ، گفتم که به صورت دشتبان و در يک صف ، در غرب جاده خرمشهر به اهواز
بايستند تا اين که به يکديگر وصل شوند . سپس اسلحه اسرا را گرفتيم و به
آنان فهمانديم فعلاً بايد در جاده خرمشهر به طرف اهواز پياده حرکت کنند !
انتقال اسرا تا عصر طول کشيد . آماري را که آن روز در خرمشهر به ما دادند ،
حدود 14500 اسير بود . در کل تعداد اسراي عراقي در عمليات بيت المقدس حدود
19370 نفر بود .
با آزادي خرمشهر ، وضعيت کاملاً عوض شد . صدام که دم از فتح قادسيه مي زد ،
ناگهان شروع کرد به نجواي پايان قادسيه و جنگ . به نيروهايش ده روز مهلت
داد تا اکثر خطوط را به خصوص در جبهه ی غرب ، خالي کنند و به مرزها عقب
نشيني کنند .
پيامي را که امام به مناسبت آزادي خرمشهر به رزمندگان اسلام و مردم ايران دادند
خيلي جالب بود . ايشان اشاره به ياري خداوند در اين عمليات فرمودند : "
هشيار باشيد که پيروزي هرچند عظيم و حيرت انگيز است ، شما را از ياد خداوند
که نصر و فتح در اوست غافل نکند و غرور فتح شما را به خود جلب نکند که اين
آفتي بزرگ و دامي خطرناک است که با وسوسه ی شيطان به سراغ آدم مي آيد و
براي اولاد آدم تباهي مي آورد . "