کد خبر : ۶۰۸۵۰۴
۱۱:۳۰

۱۴۰۴/۱۰/۰۸
گفتگو با جانباز و آزاده «هادی فخرایی»

روایت یک همرزم از پاسداری که تا لحظه اسارت ایستاد

«هادی فخرایی» آزاده و جانباز سرافراز هشت سال دفاع مقدس در گفت‌و‌گو با نوید شاهد فارس از شهید «محمدصادق صحرائیان» روایت می‌کند. با ما همراه باشید.


«هادی فخرایی»، آزاده و جانباز سرافراز دفاع مقدس در گفت‌وگویی با نوید شاهد فارس، پرده از خاطراتی برمی‌دارد که هنوز بوی خاکریز و خون می‌دهد. این روایت، حکایت جوانی است که از کوچه‌های جهرم تا خط مقدم جبهه، یک قدم عقب ننشست. محمدصادق صحرائیان، بسیجی و پاسداری آگاه، عاشقانه راه امام را شناخت و انتخاب کرد. با ما همراه باشید.

روایت یک همرزم از پاسداری که تا لحظه اسارت ایستاد

در آغاز این گفت‌و‌گو، نگاهی کوتاه خواهیم داشت به زندگی پُرافتخار شهید «محمدصادق صحرائیان».
شهید «محمدصادق صحرائیان» اردیبهشت سال ۱۳۴۳ در شهرستان جهرم چشم به جهان گشود. شش‌ساله بود که تحصیلات ابتدایی خود را در دبستان داریوش آغاز کرد. از همان سال‌های کودکی، هوش سرشار و استعداد بالای او برای اطرافیان آشکار بود.
با آغاز نهضت انقلاب اسلامی، اگرچه تنها چهارده سال داشت، اما رهبری امام خمینی و حقانیت انقلاب را عمیق و آگاهانه درک می‌کرد. هم‌زمان با حرکت گسترده ملت مسلمان جهرم، حضوری فعال و اثرگذار داشت. او در تظاهرات شرکت می‌کرد و با نوشتن شعار‌های انقلابی بر دیوارها، نقش خود را در آگاهی‌بخشی ایفا می‌کرد.
با صدور فرمان تاریخی امام خمینی مبنی بر تشکیل ارتش بیست میلیونی، به عضویت بسیج مستضعفین درآمد. در کلاس‌های آموزشی، نظامی و عقیدتی که در بسیج سپاه پاسداران برگزار می‌شد، با شور و اشتیاق فراوان شرکت می‌کرد و در همان روزها، دوران راهنمایی را نیز پشت سر گذاشت. پس از آن، مقطع دبیرستان را در هنرستان شهید آیت‌الله حق‌شناس و در رشته برق ادامه داد.

شهید محمدصادق صحرائیان


محمدصادق به همراه دوست صمیمی‌اش، محمد ابراهیمی، اجرای کامل سیستم برق‌کشی منازل را بر عهده داشت. با آغاز جنگ تحمیلی، همگام با جوانان پرشور و بسیجی، راهی جبهه‌های نبرد شد. در آن زمان تازه وارد هنرستان شده بود؛ سن و سالی اندک داشت، قامتی کوتاه و جثه‌ای کوچک، اما روحی سرشار از عشق، ایمان و ایثار.
این شهید والامقام در گوشه‌ای از وصیت‌نامه خود چنین می‌نویسد:
«اکنون که آگاهانه در راهی قدم می‌گذارم که می‌دانم راه خدا و راه انبیاست و در جبهه‌ای حضور می‌یابم که به دستور رهبرم است و با کسانی می‌جنگم که دشمن اسلام و قرآن هستند، تنها این جمله را بر زبان می‌آورم: خدایا، پروردگارا، این جان را که جز امانتی بیش نیست از من بپذیر. از همه آشنایان و هم‌نسبتان، به‌ویژه پدر و مادر و برادرانم، تنها یک درخواست دارم و آن این‌که در برابر درگاه احدیت شاکر باشند، شاکر به‌خاطر بازگرداندن این امانت؛ چراکه جهان‌بینی من به‌عنوان یک مسلمان این است که «اِنّا لِلّهِ وَ اِنّا اِلَیهِ راجِعون». سفارشم این است که پیرو امام باشند، خط امام را همراهی کنند و در این راه از هیچ کوششی دریغ نکنند؛ زیرا راه امام، راه اسلام، راه انبیا و راه قرآن است و بس. محمدصادق صحرائیان پانزدهم شهریور ۱۳۶۰ والسلام.»

 

«هادی فخرایی» آزاده و جانباز سرافراز هشت سال دفاع مقدس در گفت‌و‌گو با نوید شاهد از شهید «محمدصادق صحرائیان» روایت می‌کند:

محمدصادق در خانواده‌ای مؤمن، متعهد و از طبقه متوسط جامعه رشد یافت. خوش‌رو و خوش‌قلب بود و روحیه‌ای مردمی داشت. همراه با همه هم‌کلاسی‌هایش در تظاهرات انقلابی شرکت می‌کرد و از اعضای فعال بسیج جهرم به شمار می‌آمد. به‌عنوان یک نیروی بسیجی، اخلاق نیکو و مرام مثال‌زدنی‌اش زبانزد دوستانش بود. پس از مدتی به سپاه پاسداران پیوست و در چندین عملیات حضور یافت. در عملیات والفجر یک، به‌عنوان معاون فرمانده گروهان انتخاب شد. چند شب مانده به آغاز عملیات، رزم شبانه‌ای برگزار شد که در جریان آن مجروح شد؛ اما منطقه را ترک نکرد، همان‌جا زخم‌هایش را پانسمان کرد و در کنار همرزمانش ماند.

شهید محمدصادق صحرائیان

سوم آذر سال ۱۳۶۱ بود. آن روز‌ها من نوزده‌ساله بودم و همراه ابراهیم و محمدصادق عازم جبهه شدیم. چند ماه بعد خبر رسید که عملیاتی بزرگ در پیش است؛ بله، عملیات والفجر یک. این عملیات در فروردین سال ۱۳۶۲ با فرماندهی ارتش جمهوری اسلامی ایران در جنوب ایران آغاز شد. هدف اصلی آن، تکمیل تصرف ارتفاعات حمرین و عقب راندن نیرو‌های بعثی از مناطق اشغالی، با تکیه بر آتش مؤثر توپخانه بود. با وجود شکسته شدن خطوط پدافندی دشمن بعثی، مناطق تصرف‌شده به‌طور کامل تثبیت نشد.
پس از انجام عملیات، دستور عقب‌نشینی صادر شد. هوا تاریک بود و ما به سمت عقب حرکت کردیم. محمدصادق جلوتر می‌رفت و من پشت سر او حرکت می‌کردم. ناگهان صدای انفجاری مهیب مرا به خود آورد و با شدت به زمین افتادم. پاهایم به‌شدت می‌سوخت. نگاه کردم و دیدم پایم روی مین رفته و تکه‌ای از آن کنده شده است. موج همان انفجار به محمدصادق نیز اصابت کرد و او را نقش زمین ساخت. نور خمپاره‌ها و صدای شلیک گلوله‌ها فضا را انباشته کرده بود. دیگر توان بازگشت نداشتیم، من و محمدصادق همان‌جا ماندیم تا هوا کمی روشن‌تر شود.

با روشن شدن هوا، ابراهیمی را دیدم که به سمت ما می‌آمد. او از ناحیه زانو بر اثر اصابت ترکش مجروح شده بود، اما همچنان توان راه رفتن داشت. در همان لحظات متوجه شدیم که در فاصله پنجاه متری سنگر بعثی‌ها قرار داریم. حجم آتش در آن منطقه افزایش یافته بود. خون زیادی از بدنم رفته بود و توان حرکت نداشتم. بعثی‌ها ما را دیدند، محاصره کردند و به اسارت گرفتند. پس از اسارت دیگر محمدصادق را ندیدم. بعثی‌ها متوجه شده بودند که او پاسدار است، به همین دلیل او را از ما جدا کردند و بعد‌ها فهمیدم که به شهادت رسیده است.

گفتگو از صدیقه هادی‌خواه


گزارش خطا

ارسال نظر
تازه‌ها
طراحی و تولید: ایران سامانه