کد خبر : ۶۰۸۳۷۶
۱۵:۰۶

۱۴۰۴/۱۰/۰۶
روایت شهادت شهید غریب «محمدعلی معصومیان»؛

غواص عملیات کربلای 4 که غریبانه به شهادت رسید

شهید «محمدعلی معصومیان» از غواصان عملیات کربلای 4 بود که حین عملیات به اسارت درآمد و غریبانه به شهادت رسید.


به گزارش نوید شاهد لرستان، شهید غریب اسارت «محمدعلی معصومیان» سوم خرداد ۱۳۴۴ در روستای بیشه‌سر بابل در خانواده مذهبی چشم به جهان گشود و تحصیلات ابتدایی را در مدرسه بهشت آیین زادگاهش با موفقیت به پایان رساند. محمدعلی از همان دوران ابتدایی علاقه خاصی به مجالس مذهبی داشت. در دوران ابتدایی هنگام اذان بر بالای بلندی منزل می‌ایستاد و اذان می‌گفت. با پیروزی انقلاب اسلامی، فعالیت‌های او بیشتر شد و پس از پیروزی انقلاب اسلامی نیز به تشکیل بسیج نوجوانان محل همّت کرد. این بسیجی عاشق شهادت در عملیات‌های متعددی شرکت داشت. نظیر: عملیات قدس ۱ و ۲، والفجر ۸ و عملیات یاصاحب‌الزمان (عج) که در این عملیات با اصابت ترکش به ریه مجروح شد و بعد از بهبودی دوباره به جبهه شتافت و برای عملیات کربلای چهار آماده شد. این بار نیز مانند عملیات‌های دیگر «غواص» بود. گویا کربلای چهار برای محمد علی وعده وصال با حق تعالی بود، او در کربلای چهار به آرزوی خود رسید و در این عملیات به مقام رفیع شهادت نایل شد. پس از دوازده سال پیکر پاک او به زادگاهش بازگشت و در گلزار شهدای بیشه‌سر «سید میرزا» و در کنار دوستان و همرزمان بسیجی‌اش آرام گرفت.

غواص عملیات کربلای 4 که غریبانه به شهادت رسید

محمد جهانگیری از آزادگان سرافراز که در عملیات کربلای ۴ همراه این شهید عزیز بوده نحوه اسارت و شهادتش را اینگونه روایت می‌کند:

تعداد زیادی از نیرو‌های ما در جاده شهید شده بودند. عراقی‌ها کاملاً مطلع بودند از عملیات ما، شب اروند مثل روز روشن بود. ما حرکت کردیم تا رسیدیم به جزیرهٔ‌ام البابی. دو جزیرهٔ‌ام الرصاص و‌ام البابی با یک پل به هم وصل بودند. زیر پل، لوله‌های بزرگ نفتی افتاده بود که روی این لوله‌ها را خاک ریخته بودند.
به ما دستور دادند که وارد‌ام‌البابی شویم. درگیری‌ها ادامه داشت تا سپیدهٔ صبح درگیری وحشتناک بود. حدود پنج صبح سپیده می‌زد. شب نمی‌شد پیش‌روی کرد؛ چون پدافند‌ها با دوربین‌های دید در شب می‌کوبیدند. روز هم که نمی‌شد حرکت کرد.‌
نمی‌دانستیم با چنین شرایطی چطور باید پل را بگیریم. دستور آقای خاکی، فرمانده گردان به ما این بود: «حاج‌بصیر گفته باید جزیره رو بگیرید! به هر نحوی شده باید پل رو بگیرید. چون الحاقیه انجام نشده و همین طور داریم کشته می‌دیم!»
فکر می‌کنم پنج نفری بودیم، محمدعلی معصومیان آرپی‌جی‌زن بود؛ اما ما غواص‌ها یاد گرفته بودیم که کار‌ها را با هم تقسیم کنیم. محمود کاهه هم آن جا بود. محمود خمپارهٔ ۶۰ می‌زد. لولهٔ اصلی خمپاره را محمود گرفته بود و صفحهٔ زیرش را یکی و گلوله‌ها را یک نفر دیگر گرفته بود. ما عادت کرده بودیم در غواصی وزن را تقسیم کنیم که فشار فقط روی یک نفر نباشد.  طبق آن عادت، اینجا هم چنین اتفاقی افتاد.
محمدعلی دو کولهٔ آرپی‌جی گرفت. کولهٔ خود آرپی‌جی را که داخلش، سه‌چهار تا گلوله جا می‌گرفت، داد به من و گفت: «محمد این و بگیر و بیا.» مصطفی سیاه‌بالایی گرینف داشت. نوار گرینف مصطفی را هم من گرفتم. نمی‌دانم آن شب چه شد، هوا چه تغییری کرد که ناگهان مه سنگینی همه جا را پو‌شاند. مه صحبگاهی بود شاید!
محمدعلی گفت: «حالا وقتشه!» با همهٔ این توصیفات، بعثی‌های عراقی انگار می‌دانستند فقط در چنین شرایطی نیرو‌های ما می‌توانند رد بشوند. از دو سمت پل‌ام‌البابی با پدافند به‌سمت ما شلیک می‌شد؛ اما ما راه افتادیم. من سنگر گرفتم که تأمین کنم تا محمدعلی و مصطفی بروند جلو، احساس کردم پشت چیزی شبیه خاک‌ریز یا تپه قرار گرفتم. دست که زدم متوجه شدم جسد است! جسد بچه‌های ما بود که روی پل به شهادت رسیده بودند!

وقتی مه کنار رفت، تازه متوجه شدم پل پر از جنازهٔ بچه‌های ماست. با همین تأمین گذاشتن‌ها ما رفتیم سمت جناح چپ، حالا ساعت شش‌و‌نیم تا هفت صبح بود. بعثی‌های عراقی ما را که دیدند، اصلاً باورشان نمی‌شد به آنجا رسیده باشیم. به سنگری رسیدیم که یکی از بعثی‌های عراقی داخلش بود. محمدعلی هی می‌گفت: - تعال تعال (بیا بیا)! بعثی عراقی بیرون نیامد. بار دیگر محمدعلی صدا زد. بعثی عراقی به‌سمت ما شلیک کرد. محمدعلی هم با آر‌پی‌جی سنگرشان را کوبید. کمی بعد، تانک آمده بود، تانک را هم زد.
دقیقاً یادم هست گلولهٔ آرپی‌جی محمدعلی به شنی تانک خورد و شنی افتاد. مصطفی هم با گرینف مشغول زدن بود. با همهٔ این زد و خورد‌ها آن‌هایی که زنده ماندند فرار کردند. جالب این بود که ما هنوز پشت سرمان نیرو‌های خودی را نمی‌دیدیم. ما پل را گرفتیم ولی نیرو‌ها کجا هستند؟ گویا قضیه از این قرار بود که نیرو‌ها داشتند برمی گشتند سمت خرمشهر و عقب نشینی می‌کردند. ما هم رفتیم آنجا و منتظر ماندیم که نیرو‌ها بیایند. حالا شما هر اسمی می‌توانید روی این داستان بگذارید!
هر چند پیش‌بینی می‌کردیم که چنین اتفاقی هم ممکن است بیفتد؛ ولی بچه‌ها صادقانه این کار را کردند. ما رفتیم جلو که دیگران بتوانند بکشند عقب... هرچه می‌گذشت گلوله‌ها کمتر شد. محل تغذیهٔ مهمات ما شده بود سنگر‌های انفرادی بعثی‌های عراقی که پاکسازی می‌کردیم. من یادم هست سه تا نارنجک چهل‌تکهٔ آمریکایی داشتم که بسته بودم به کمرم. دیدم از آن‌طرف چند نفر دارند می‌آیند سمت ما.
اول فکر کردیم نیرو‌های خودمان‌اند که می‌خواهند به ما ملحق شوند. اما نه، این‌ها پیش‌قراول‌های بعثی عراقی بودند. حدوداً، شش‌هفت نفر می‌شدند. صد متر آن‌طرف‌تر، شش‌هفت نفر دیگر هم داشتند می‌آمدند. داشتیم فکر می‌کردیم که حالا چه‌کار کنیم. محمدعلی نگاهش به‌سمت راست بود و ما هم سمت چپ را زیر نظر داشتیم. کاملاً محاصره شده بودیم! پشت ما‌ام‌الرصاص بود و جلوی ما‌ام‌البابی بود. چند ساعتی از مبارزهٔ ما با بعثی‌های عراقی گذشت. حالا از طرف جزیرهٔ‌ام‌الرصاص هم به‌سمت ما تیراندازی می‌شود و از چهار طرف در آماج گلوله‌ها قرار داریم. بچه‌های جزیر‌هٔ‌ام‌الرصاص هم وقتی ما را می‌دیدند فکر می‌کردند بعثی عراقی هستیم و به‌سمت ما شلیک می‌کردند.
من به بچه‌ها گفتم که چند تا نارنجک و یک خشاب کلاش دارم. قرار شد من بروم سمت بعثی‌های عراقی و معطلشان کنم که بچه‌ها بکشند عقب. از همان جا آتش تأمین بریزند که من بتوانم برگردم پیش مصطفی و محمدعلی.
من از پشت خاک‌ریز‌ها بعثی‌های عراقی را دور زدم، تا جایی که فاصلهٔ من با بعثی‌های عراقی بیشتر از پانزده متر نبود. آن‌ها هم به‌هیچ‌وجه فکرش را نمی‌کردند که کسی اینجا باشد. یادم هست دو تا از این نارنجک‌ها را باز کردم و گذاشتم بین پا هایم. دو زانو روی خاک نشستم. کافی بود که پا هایم باز بشود. کار‌هایی آنجا انجام می‌دادیم که واقعاً در مخیله نمی‌گنجید. نارنجک سوم را هم باز کردم و در دستم بود. نارنجک چهارم هنوز به کمرم بسته بود. حدود پنج ثانیه طول می‌کشد تا نارنجک منفجر شود. شمردم، یک، دو و پرت کردم.
چند لحظه بعد صدای انفجار آمد. آن دو تا نارنجکی که بین پا هایم بود را هم درآوردم و پشت سر هم پرت کردم. چهارمی را هم بدون معطلی فرستادم داخل بعثی‌های عراقی کلاش را گرفتم و یک خشاب کامل، خالی کردم سمت بعثی‌های عراقی و دویدم سمت بچه‌ها. بچه‌ها شروع کردند به تأمین‌کردن من. تأمینی نبود، چون تیری نبود.
با همان ته‌مانده‌ها مرا تأمین کردند. داشتم می‌دویدم که از کمر تیر خوردم و نقش زمین شدم. فکر کنم از سمت راست به من شلیک شد. بعثی‌های عراقی حسابی گیج شده بودند. محمدعلی و مصطفی می‌خواستند مرا ببرند عقب. قبول نکردم. می‌دانستم اگر بخواهند مرا ببرند عقب، خودشان هم گیر می‌افتند. رفتم داخل یکی از سنگر‌ها، تختی آنجا بود. با خودم گفتم: «خوبه که آدم می‌خواد شهید بشه، رو تخت شهید بشه.» اصلاً نمی‌دانی آن لحظه چه اتفاقی دارد برایت می‌افتد.
از سمت راست بعثی‌های عراقی آمده بودند جلو، این محاصرهٔ گاز انبری، کامل شده بود. بعثی‌های عراقی مرا دیدند که روی تخت هستم. هی «تعال تعال» می‌گفتند. خون زیادی از من رفته بود، حالم خوب نبود. جواب ندادم، یک آرپی‌جی زدند توی سنگر، گلوله‌شان عمل نکرد. آرپی‌جی دوم را شلیک کردند، که ضدنفر بود. عمل‌کرد، سنگر کلا فروریخت. دقیقاً قسمتی که من خوابیده بودم روی تخت، سقفش سالم مانده بود.
یعنی اگر من روی تخت نرفته بودم کارم تمام شده بود. من گیج موج بودم و بی‌حال از خون‌ریزی، صدای مصطفی را که می‌گفت: «الدخیل الدخیل» شنیدم. احساس کردم بچه‌ها اسیر شدند و بچه‌ها به اسارت درآمدند. با خودم فکر می‌کردم: «خوب، اینها که اسیر شدند من هم که دارم می‌روم به آن دنیا...» به همین چیز‌ها داشتم فکر می‌کردم که صدای تیراندازی آمد.
باورم نمی‌شد بعثی‌ها بعد از باسارت گرفتن بچه‌ها آنها بکشند! ظاهراً، چون شهید محمدعلی لباس غواصی داشت بعثی‌ها بعد از اسارتش او را به شهادت رساندند و اگر محمدعلی مثل من لباس غواصی به تنش نداشت شاید الان زنده بود!
دو ساعت بعد بود که من هم اسیر شدم!

غواص عملیات کربلای 4 که غریبانه به شهادت رسید

استخوانهای پیکر شهید محمدعلی معصومیان بعد از ۱۲ سال در آغوش مادر

انتهای پیام/


گزارش خطا

ارسال نظر
طراحی و تولید: ایران سامانه