طلبه ای که به جرم پاسدار بودن به شهادت رسید
به گزارش نوید شاهد لرستان، شهید غریب اسارت «احمد متقیان فرد» چهاردهم فروردین ۱۳۴۱، در شهرستان قم به دنیا آمد. پدرش عباس، پلیس بود و مادرش بتول نام داشت. تا پایان دوره متوسطه درس خواند و دیپلم گرفت. سپس به فراگیری علوم دینی و حوزوی تا (سطح۱) پرداخت. برق کش بود. سال ۱۳۵۹ ازدواج کرد و صاحب یک پسر شد. از سوی مرکز اعزام روحانیون در جبهه حضور یافت. یازدهم بهمن ۱۳۶۵، در شلمچه به شهادت رسید. پیکرش مدتها در منطقه برجا ماند و مفقودالاثر بود که در سال ۱۳۷۵، پس از تفحص در گلزار شهدای امامزاده ابراهیم قم به خاک سپردند.

علیاکبر شفیعزاده گردهکوهی از شهادت شهید احمد متقیان فرد اینگونه روایت میکند:
در عملیات کربلای پنج، یازدهم دیماه ۱۳۶۵ به اسارت درآمدم. آن زمان بسیجی اعزامی از یزد بودم؛ کتف و پای چپم مجروح شده بود و شصت پایم را از دست داده بودم. پس از مدتی بازجویی در پادگان الرشید، ما را به اردوگاه تکریت یازده منتقل کردند.
متأهل بودم، همسر و چهار فرزند در خانه داشتم، اما تقدیر این بود که در اسارت روزهای سختی را بگذرانم. حدود یک هفته در نخلستانهای بصره، نزدیک دریاچه ماهی، در شرایطی بسیار دشوار بازجویی شدیم. چهل نفر اسیر در اتاقی کوچک، شش در چهار، گرد هم بودیم و هر روز افسران عراقی ما را بازجویی میکردند.
روز نخست، بازجویی مختصری از من شد. عصر همان روز، دستبسته و چشمبسته کنار سنگرشان نگهمان داشتند تا شب. شب، من و سه نفر دیگر را با ماشین به داخل نخلستان بردند. بیخبر از همهجا بودیم که ناگهان ضربات محکم بر سرمان فرود آمد. ابتدا نمیدانستم چه چیزی بر سرم میخورد، اما وقتی نالهام بلند شد فهمیدم کابل است.
ضربات آنقدر سنگین بود که بچهها فریادشان به آسمان میرفت. از فردای آن روز، هر بار که سرباز عراقی وارد اتاق میشد، کابل در دست داشت و همه را میزد. بیشتر ضربات بر سرمان فرود میآمد. پوست سرم کنده شد، و کنار دستیام چنان ضربه خورد که سرش شکافت و خونش، زمین را پر کرد.
همه ما زخمی، دستبسته، بیمداوا، در محیطی آلوده و پر از درد بودیم. اما خاطرهای که هرگز فراموش نمیکنم، شهادت یک اسیر طلبه بود؛ جوانی اهل قم، خوشسیما و باطراوت.
او را در اتاق بازجویی دیدم؛ پشت سرش ترکش خورده بود و جمجمهاش سوراخی به اندازه یک سکه داشت. روی صورتش با خودکار ضربدری کشیده بودند، نشانهای که او را پاسدار میدانستند. بازجوییها با کابل و دستهکلنگ ادامه داشت. مترجم عراقی با دستهکلنگ به سرم کوبید تا خون از گوشم جاری شد. سپس با کابل دو متری، بیوقفه بر بدنم میزد.
من در میان ضربات، تنها نام حضرت زهرا (س) را میبردم و به خود میپیچیدم. اما آن طلبه، دو برابر ما کتک میخورد. به جرم پاسدار بودن، آنقدر بر سر و بدنش کوبیدند که صحنهای وحشتناک رقم خورد. در مسیر انتقال به استخبارات، کنار او نشستم. پرسیدم: «مگر پاسداری؟» گفت: «نه، من طلبهای هستم اهل قم».
در استخبارات، دوباره ما را با کابل زدند و مجبور کردند همه لخت شوند. تنها او مقاومت کرد و کتک بیشتری خورد، اما لخت نشد. شب، با بدنهای زخمی و خسته، نماز صبح را با تیمم اقامه کردیم. سپیده که دمید، آن طلبه با تقوا، احمد متقیان، پاهایش رو به قبله بود که دعوت حق را لبیک گفت و به شهادت رسید.
انتهای پیام/