روایت اسارت و شهادت سه شهید از لارستان

به گزارش نوید شاهد لرستان، مسیح شرفی از آزادگان سرافراز استان فارس که از گردان 407 ژاندارمری در بیست و یکم تیرماه 1367 در منطقه عملیاتی فکه به اسارت دشمن بعثی درآمد و در دوران اسارت شاهد شهادت سه تن از همشهریانش بود که در ادامه روایت آن را برای ما بازگو کرده است:

شهید غریب اسارت «احمد نظافت» نهم آذر ۱۳۴۱ ، در بخش اوز تابعه شهرستان لارستان به دنيا آمد. پدرش عبدالله، فروشنده بود و مادرش رقيه نام داشت. تا پايان دوره متوسطه در رشته ادبيات درس خواند و ديپلم گرفت. به عنوان سرباز ژاندارمري در جبهه حضور يافت. بيست و يکم تير ۱۳۶۷ ، در فكه به شهادت رسيد. اثري از پيکرش به دست نيامد.
احمد همسنگر من بود؛ جوانی که تنها پانزده روز تا پایان خدمتش باقی مانده بود و دلش برای بازگشت به شهر و خانوادهاش میتپید.
روز بیستویکم تیرماه ۱۳۶۷، در فکه، هر دو به اسارت درآمدیم. تا العماره کنار هم بودیم؛ زخمی، خسته و در میان ضربات کابل دشمن. ما را سوار اتوبوس کردند. احمد با بدن خونین و زخمی در گوشهای نشست. دلم میخواست خودم را به او برسانم، کنارش باشم، شاید بتوانم اندکی از دردش بکاهـم. اما سربازان عراقی مانع شدند؛ گفتند جا نیست و مرا به اتوبوس دیگری بردند.
تشنگی بر ما غلبه کرده بود، توان حرکت نداشتیم. روز دوم یا سوم اسارت بود که خبر تلخ را شنیدم: احمد، همان همسنگر مظلوم، در مسیر اردوگاه، زیر بار جراحات و بیرحمی دشمن، بیآنکه کسی به او رسیدگی کند، به شهادت رسیده بود. احمد رفت؛ در غربت اسارت، بیصدا و بیپناه. اما یادش، مظلومیتش و خون پاکش، برای همیشه در دل من و تاریخ این سرزمین زنده خواهد ماند.

شهید غریب اسارت «مسعود فداکار» یكم خرداد ،۱۳۴۵ در روستاي اوز تابعه شهرستان الرستان به دنيا آمد. پدرش عبداهلل، فروشنده بود و مادرش جيران نام داشت. تا پايان دوره راهنمايــي درس خواند. به عنوان ســرباز ارتش در جبهه حضور يافت. بيســت و يكم تير ،۱۳۶۷ در فكه بر اثر اصابت تركش به سينه و شكم، شهيد شد. مدفن او در گلزار شهداي زادگاهش واقع است.
در روزهای تلخ اسارت، خبرهایی که از دوستان به گوش میرسید، هر کدام زخمی تازه بر دل ما بود. جمال محبتی، از بچههای لشکر ۷۷ خراسان که همراه من به اسارت درآمده بود، روزی با صدایی بغضآلود از مسعود فداکار گفت؛ همان یار غریب اسارت که در راه فکه تا عراق، زیر آفتاب سوزان و با بدن زخمی و تشنه، آرام آرام به سوی شهادت رفت.
جمال تعریف میکرد که مسعود دیگر توان ادامه راه نداشت. زخمهای عمیق بدنش و عطش بیپایان، او را از پا انداخت. سربازان عراقی بیرحمانه، وقتی دیدند دیگر رمقی ندارد، پیکرش را از ماشین پایین کشیدند و بیهیچ احترام و رحمی، در میان جاده رها کردند.
از آن لحظه به بعد، هیچکس دیگر خبری از پیکر پاک او نشنید. گویی مسعود در همان جادهی بیانتها، میان خاک و غربت، جاودانه شد؛ بینام و نشان، اما با شکوهی که تنها شهیدان دارند.

شهید غریب اسارت «حمید قاسمی» اول مهرماه 1347 در فیروزآباد از توابع استان فارس متولد شد. پدرش ناصر نام داشت. تا سال دوم دبیرستان درس خواند و سپس جهت خدمت سربازی وارد ژاندارمری شد. 21 تیر 1367 در فکه به اسارت دشمن بعثی درآمد و به شهادت رسید.
روز بیستویکم تیرماه ۱۳۶۷، در منطقهی فکه، من و حمید قاسمی در دو سنگر کنار هم پست میدادیم. لحظاتی بعد، عراقیها وارد منطقه شدند و پس از مدتی ما را به اسارت گرفتند.
از همان ابتدا، حمید همراه من بود؛ تا شهر العماره نیز کنار هم ماندیم. آنجا تصمیم داشتند اسرا را تقسیم کنند. تشنگی به شدت بر بچهها فشار آورده بود.
در آن شرایط طاقتفرسا، حمید وقتی دید همه بیقرارند، دل به خطر زد و برایمان آب آورد. حتی سهمی هم به من داد. اما همین فداکاری باعث شد سربازان عراقی متوجه شوند و او را به شدت کتک بزنند.
پس از آن ما را به اردوگاه بردند. حمید همچنان کنارم نشسته بود که ناگهان از حال رفت. با عجله از آسایشگاه بیرون دویدم و فریاد زدم: «آب بیاورید، حمید بیهوش شده!»
اما به جای کمک، سربازان عراقی مرا کتک زدند. با همان بدن زخمی دوباره خودم را به حمید رساندم. دست و پایش را تکان میدادم، اما بیرمق بود و دوباره میافتاد. هرچه تلاش کردم چشمانش را باز کند، بیفایده بود.
در آن لحظه فهمیدم ضربات دشمن کار خودش را کرده و حمید به شهادت رسیده است. با دستان خودم پیکرش را بلند کردم و داخل همان اتوبوسی گذاشتم که ما را به اردوگاه آورده بود. عراقیها او را بردند و دیگر هیچ خبری از او به دستم نرسید.
انتهای پیام/