شهیدی که ۱۹ سال پس از شهادت پیکرش به وطن بازگشت

به گزارش نوید شاهد شهرستانهای استان تهران، شهید «اصغر قهرمانیبیجندی»، فرزند خانوادهای مذهبی و متعهد، در سال ۱۳۴۴ به دنیا آمد. او از همان کودکی در فضای هیئتهای مذهبی و جلسات دینی رشد کرد و با تربیت خانوادگی و آموزههای دینی، روحیهای سرشار از ایمان، حجب، حیا و صداقت در وجودش شکل گرفت.
در نوجوانی، همزمان با تحصیل، به فعالیتهای فرهنگی و اجتماعی در پایگاه بسیج و مسجد محله پرداخت و بهعنوان جوانی فعال و مسئولیتپذیر شناخته شد. ویژگی بارز او امانتداری بود؛ حتی در مسئولیتهای کوچک، مانند نگهداری و ذخیره نفت و وسایل گرمایشی در محله، نشان داد که صداقت و پایبندی به اصول برایش مهمتر از راحتی شخصی و خانوادگی است. شهیداصغر قهرمانی در سن ۱۸ سالگی، با عشق به دین و وطن، راهی جبهههای نبرد شد. در عملیات خیبر در جزایر مجنون، در اسفند ۱۳۶۲، بر اثر اصابت ترکش به پیشانی و جمجمه، به فیض عظیم شهادت نائل آمد. پیکر مطهر او در جریان عملیات به داخل آب افتاد و سالها مفقودالاثر باقی ماند. پس از ۱۹ سال چشمانتظاری، در سوم خرداد ۱۳۸۱، همزمان با سالروز آزادی خرمشهر، پیکر شهید به وطن بازگشت و با شکوه فراوان تشییع و دفن شد.
پسرم آبروی خاصی در چهرهاش داشت
در ادامه از حاجیه خانم اقدس جوادی میخواهیم تا در خصوص فرزندش صحبت کند: «پسرم اصغر، کوچکترین فرزند پسر خانواده بود؛ جوانی هجدهساله با چهرهای نورانی و قلبی سرشار از ایمان. از همان کودکی با ادب و احترام بزرگ شد، هیچوقت بیاحترامی نکرد و همیشه با حجب و حیای خاصی رفتار میکرد.
اصغر اهل نماز شب بود، اهل دعا و ذکر. وقتی به خانه میآمد، آرامش میآورد؛ نگاهش پر از محبت بود و لبخندش دل را آرام میکرد. هرچه داشت، با دیگران تقسیم میکرد و هیچوقت به فکر خودش تنها نبود. سادهزیست بود و از تجملات گریزان. پسرم امانتدار بود؛ اگر مسئولیتی به او میدادند، با دقت و صداقت انجام میداد. حتی در کارهای کوچک، مثل رسیدگی به امور پایگاه یا کمک به خانواده، نشان میداد که چقدر به حقالناس و درستکاری اهمیت میدهد. پسرم اصغر، همیشه در چهرهاش یک آبروی خاص داشت؛ آبرویی که از پاکی دل و نجابت رفتارش سرچشمه میگرفت. وقتی به صورتش نگاه میکردم، آرامش میگرفتم. نگاهش پر از حیا بود، لبخندش پر از صداقت، و همین باعث میشد همه به او احترام بگذارند.
اصغر هیچوقت دنبال دنیا و ظاهر نبود، اما در سیمایش چیزی بود که همه را جذب میکرد. من همیشه میگفتم: این آبرویی که در صورتش هست، هدیهی خداست؛ چون دلش پاک بود و نیتش خالص. همین آبروی خاص بود که او را میان دوستان و مردم عزیز میکرد و باعث میشد همه به او اعتماد داشته باشند و مسیولیت بدهند.»
اصغر همیشه میگفت: «مادر جان، من باید خدمتگزار دین و وطن باشم.» همین ایمان و باور بود که او را به جبهه کشاند. وقتی هجدهساله شد، با شادی گفت که دیگر کسی نمیتواند مانع رفتنش شود. رفت و در عملیات خیبر، جزیره مجنون، به شهادت رسید. سالها چشمانتظار پیکرش بودم؛ اما هیچوقت ناامید نشدم. میدانستم که فرزندم در راه خدا رفته و همین برایم آرامش بود. وقتی پس از نوزده سال پیکرش برگشت، بوی اصغر را دوباره حس کردم؛ همان بوی پاکی و صداقت. برای من، اصغر فقط یک فرزند نبود؛ او الگویی از ایمان، نجابت و ایثار بود. افتخار میکنم که خداوند چنین فرزندی به من داد و او را در راه حق پذیرفت.»

از اشکهای مخالفت تا آرامش خوابهای مادر پس از شهادت
«پسرم اصغر، پس از رفتنش به جبهه، بارها در خواب به سراغم آمد. شبهایی بود که او را با چهرهای نورانی میدیدم؛ گاهی در میان جمعی از شهدا، گاهی در لباسی سفید و آرام. این خوابها دل مرا پر از اضطراب میکرد. حس میکردم که رفتنش، رفتنی بیبازگشت است.
وقتی هجدهساله شد و گفت میخواهد به جبهه برود، من مادر بودم و دلنگران. بارها به او گفتم: «اصغر جان، هنوز جوانی، بمان پیش ما، نرو.» اما او با لبخند و آرامش جواب میداد: «مادر جان، حالا دیگر قانونی شدهام، کسی نمیتواند مانع رفتنم شود؛ من باید خدمتگزار دین و وطن باشم.» هر بار که مخالفت میکردم، با احترام دستم را میبوسید و میگفت: «مادر، دعا کن برایم؛ همین دعاهاست که مرا نگه میدارد.»
من در دل میخواستم مانع رفتنش شوم، اما خوابهایی که دیده بودم، انگار خبر از تقدیر الهی میداد. میدانستم که راه او راهی آسمانی است. با وجود اشکها و نگرانیها، سرانجام تسلیم خواست خدا شدم و اجازه دادم برود. پس از شهادتش، در خواب بارها او را دیدم؛ با همان چهرهی نورانی و لبخند آرام. میآمد و میگفت: «مادر، نگران نباش؛ من زندهام و در جای خوبی هستم.» این خوابها تنها دلگرمی من در سالهای فراق بودند و مرا مطمئن میکردند که انتخابش درست بود.»
اصغر برای شهادت انتخاب شده بود
در ادامه برادر شهید آقای احمد قهرمانی در خصوص نحوه شهادت صحبت کند: «اصغر، برادر من، نوجوانی بود آرام، محجوب و باوقار. همیشه حیا در چهرهاش موج میزد و هیچوقت صدایش را بلند نمیکرد. اهل نماز شب بود و در خلوت با خدا راز و نیاز میکرد. در جمع دوستان، ساده و صمیمی بود و در خانواده، مایهی افتخار و آرامش. وقتی تصمیم گرفت به جبهه برود، همه میدانستیم که او آمادهی شهادت است. نجابت و ایمانش به گونهای بود که هر کس نگاهش میکرد، حس میکرد این جوان برای پرواز انتخاب شده. کمتر از دو ماه در منطقه حضور داشت، اما همان مدت کوتاه، نشان داد که چقدر شجاع و باایمان است.
درعملیات خیبر، جزیرهی مجنون، زیر آتش سنگین دشمن، یک ترکش خمپاره به ابروی سمت چپش اصابت کرد. ترکش از پشت جمجمه بیرون آمد و همانجا باعث شهادتش شد. همرزمش تعریف میکرد که وقتی ترکش به پیشانی اصغر خورد، سرش آرام خم شد و با همان سکوت و نجابت همیشگی، به زمین افتاد.
فرمانده گروهان، برای حفظ هویت اصغر، مشخصاتش را با خون خود روی پیراهنش نوشت. اما هنگام انتقال پیکر، انفجار خمپارهای در کنار جاده خاکی رخ داد. یکی از نیروهای تعاون که وظیفه برگرداندن شهدا را داشتند، شهید شد و دیگری مجروح. پیکر اصغر از روی پل خاکی به داخل آب افتاد. همین حادثه باعث شد که پیکر او سالها در منطقه باقی بماند. سالها بعد، در جریان تفحص شهدا، محل سقوط پیکر مشخص شد. در سال ۱۳۸۱، پس از ۱۹ سال چشمانتظاری، پیکر اصغر پیدا شد و سوم خرداد همان سال، همزمان با سالروز آزادی خرمشهر، در میان اشک و دعا به خاک سپرده شد.»
بوی اصغر دوباره آمد
پس از نوزده سال چشمانتظاری، بوی اصغر دوباره در خانهی مادر پیچید؛ مادری که سالها در خواب فرزندش را دیده بود، اما در بیداری هیچگاه نشانهای از او نیافت. بازگشت پیکر شهید اصغر قهرمانی، پس از مراحل تفحص و شناسایی، پایان انتظار طولانی و آغاز روایت تازهای شد.» حاجیه خانم اقدس جوادی این چنین روایت میکند: «سالها گذشت و از اصغر خبری نشد. روزی خبر آوردند که در تفحص شهدا پیکریهای زیادی پیدا شده است. ابتدا پیکرها را به مصلی تهران آوردند؛ اما من یقین داشتم پیکر پسرم در میان آنها نیست، چون بوی اصغر را احساس نمیکردم. بعد از گذشت مدتی گفتند باید مراحل شناسایی طی شود. دل من لرزید، اما هنوز باور نمیکردم. وقتی پس از بررسیها اعلام کردند که پیکر اصغر پیدا شده و این پیکر متعلق به اصغر است، اشک از چشمانم جاری شد. آن روز که پیکر را آوردند، برای نخستین بار بعد از سالها، بوی اصغر آمد. همان بوی پاکی و صداقت، همان بوی فرزند هجدهسالهام که سالها در غربت خاکهای جبهه مانده بود. وقتی پیکر پیدا شد؛ من بارها گفتم: «این پیکر پسر من نیست.»، چون باورم نمیشد استخوانهای بیجان همان اصغر نورانی باشد. اما وقتی بویش را حس کردم، مطمئن شدم که فرزندم برگشته است. بوی اصغر آمد و پایان چشمانتظاری من شد. حالا آرامم، چون میدانم فرزندم در راه خدا رفت و پس از سالها غربت، دوباره به خانه بازگشت.»
گفتوگو از آرش سلیمیفر
تنظیم از سعیده نجاتی