ابراهیم کلاس درس را رها کرد و فرمانده جبهه شد
«هادی فخرایی» آزاده و جانباز سرافراز هشت سال دفاع مقدس در گفتوگو با نوید شاهد فارس از شهید «ابراهیم ابراهیمی» روایت میکند. با ما همراه باشید.

دعای مادر، گره گشای مشکلات
در آغاز این گفتوگو، نگاهی کوتاه خواهیم داشت به زندگی پُرافتخار شهید «ابراهیم ابراهیمی».
شهید ابراهیم ابراهیمی ۲۷ آذر سال ۱۳۴۲ در شهرستان جهرم دیده به جهان گشود. شش ساله بود که قدم به مدرسه گذاشت. دوران ابتدایی را در مدرسه سعدی و دوره راهنمایی را در مدرسه سلیمی با موفقیت پشت سر گذاشت. هنوز در کلاس دوم دبیرستان مشغول تحصیل بود که جنگ تحمیلی علیه ایران آغاز شد. دل از کلاس و کتاب برید و راه جبهه را در پیش گرفت. او به سپاه پاسداران پیوست و پس از مدتی فرمانده گروهان شد که سرانجام سال ۱۳۶۲ در جریان عملیات والفجر یک مفقود شد.
مادر این شهید بزرگوار در خاطرهای چنین روایت میکند: ابراهیم در خردسالی بسیار بیمار میشد. او را به حرم مطهر امام رضا (علیهالسلام) بردم و شفای پسرم را از امام مهربانیها خواستم. حاجتم روا شد و ابراهیم پس از آن دیگر بیمار نشد.
ابراهیم پسری بسیار خوب و مؤدب بود و همواره به نماز اول وقت اهتمام داشت. روزی در محل، پیرمردی را دید که اهل نماز نبود. ابراهیم که هنوز نوجوانی بیش نبود، متوجه این موضوع شد و نزد او رفت و با صراحت گفت: نمازت را بخوان. پیرمرد با تعجب پاسخ داد: تو هنوز بچهای و میخواهی مرا هدایت کنی؟ صراحت کلام و بیپروایی ابراهیم پیرمرد را شگفتزده کرده بود.

دلسوزی برای یتیمان و مستضعفان
ابراهیم به یتیمان اهمیت فراوانی میداد. اغلب به آنها سرکشی میکرد و برایشان مایحتاج زندگی را تهیه میکرد. برای نمونه، هر سال در شب بیست و سوم ماه مبارک رمضان که مراسم احیا برپا بود، به خانه مستضعفان میرفت و برای آنان غذا میبرد.
همیشه تأکید میکرد که به فقرا کمک کنید و در حین کار سفارش میکرد از وسایل بیتالمال استفاده نشود. اگر خود او ناچار به استفاده از وسیلهای میشد، ابتدا هزینه آن را کنار میگذاشت و میگفت این پول بهجای استفاده از آن وسیله است.
ابراهیم ورزشکار بود و به ورزش و شادابی جسم و روح اهمیت زیادی میداد.
زمانی که قصد رفتن به جبهه را داشت، همسایگان و خویشان میگفتند نگذار پسرت که اینهمه زحمت او را کشیدهای به جبهه برود. وقتی ابراهیم به خانه آمد، به او گفتم: پسرم، به جبهه نرو. پاسخ داد: نه مادر، من باید فرموده امام خمینی را ارج بنهم و از ناموس و کشورم دفاع کنم. طاقت ندارم بایستم و نگاه کنم که یک مشت بعثی به کشورم تجاوز میکنند. من باید بروم.
وصیتنامهای سرشار از بصیرت
پسرم در وصیتنامهاش برای ما اینگونه مینویسد: پدر و مادر باید افتخار کنید که چنین فرزندی در جبهه دارید؛ فرزندی که با صدام و صدامیان میجنگد. شما باید به همه مادران شهدا روحیه بدهید؛ و تو، مادر، که روحیهات بالاست، برای مردم از جبهه بگو و تبلیغ کن که جبهه چقدر خوب و انسانساز است. جبهه یک نوع دانشگاه است و دلیلی برای ناراحتی وجود ندارد.
روایت همرزم از روزهای اسارت / جدایی در بیمارستان العماره
«هادی فخرایی» آزاده و جانباز سرافراز هشت سال دفاع مقدس در گفتوگو با نوید شاهد از شهید «ابراهیم ابراهیمی» روایت میکند: هادی فخرایی هستم، اهل شهرستان جهرم. در ۲۱ فروردین سال ۱۳۶۲ و در جریان عملیات والفجر یک در منطقه شرهانی، پس از پایان عملیات و بهدنبال عقبنشینی نیروها و مجروح شدنم، همراه با ابراهیم ابراهیمی به اسارت نیروهای بعثی درآمدیم.
با توجه به اینکه من و ابراهیم هر دو مجروح بودیم، ما را به بیمارستانی در شهر العماره عراق منتقل کردند. چند ساعت از حضورمان در آنجا نگذشته بود که یک افسر بعثی به همراه چند سرباز وارد شد. آنها ابراهیم ابراهیمی را از میان ما جدا کردند و با خود بردند. آن افسر نام من، صادق صحراییان و ابراهیمی را میدانست و با گفت شما پاسدار خمینی هستید. از همان لحظه به بعد، دیگر هیچ خبری از ابراهیمی نداشتم.
سالها بعد، زمانی که به ایران بازگشتم، به من گفتند پیکری با نام ابراهیمی پیدا شده است.
گفتگو از صدیقه هادیخواه