بابا، امروز حرفهای زیادی با خدا دارم…
به گزارش نوید شاهد آذربایجان شرقی، شهید بایرامعلی حسینپور دوم خرداد ۱۳۴۲ در روستای علیخواجه از توابع شهرستان بناب به دنیا آمد. پدرش، بشیر، کشاورز بود و مادرش، صدیقه نام داشت. تا اول راهنمایی درس خواند. بهعنوان بسیجی فعالیت میکرد. بیست و نهم آذر ۱۳۵۸ در مسجد سلیمزاده شهرستان زادگاهش هنگام آموزش نظامی بر اثر اصابت گلوله به شهادت رسید. مزار او در همان شهرستان واقع است.

من پدرِ شهید بایرام هستم.
پسری که همیشه میگویم خدا او را زودتر از ما برای خودش انتخاب کرد. بایرام در خانه فقط یک فرزند نبود؛ ستون آرامش ما بود. با اینکه کوچکترین پسرم بود، اما وقتی حرف میزد، انگار سالها تجربه پشت حرفهایش بود. ادب، عقل و ایمانش از سنش جلوتر بود.
دلم قرص بود به بایرام. در زندگی کمکم میکرد، بیمنت و بیصدا. مسجد برایش فقط یک ساختمان نبود، خانه دلش بود. محرم که میشد، دلش میلرزید. عزاداریاش از ته دل بود، نه از روی عادت. مدتی بود عصرها برای آموزش به مسجد میرفت و خوشحال بود که میتواند یاد بگیرد و یاد بدهد.
آن روز، مثل همیشه، آمد کنارم. شوخی کرد، خندید، مرا بوسید و اجازه خواست که به مسجد برود. دیدم قبل از رفتن، نمازش را در خانه خواند. تعجب کردم. گفتم: «پسرم، چرا امروز نمازت را اینجا خواندی؟» نگاهم کرد و گفت: «بابا، امروز دلم میخواهد با خدا خلوت کنم. حرفهای زیادی دارم. میخواهم حاجتم را از خودش بگیرم. در مسجد شلوغ میشود، بچهها شوخی میکنند…»
حرفهایش دلم را لرزاند. گفتم: «بایرام، چه در دل داری؟» لبخند آرامی زد و گفت: «بعداً میفهمی بابا…»
بعد از نماز، با خواهرش شوخی کرد، او را بوسید و رفت سراغ مادرش. من صداها را نمیشنیدم، اما دیدم چند بار صورت مادرش را بوسید؛ همانطور که آدم وقتی دلش گواهی میدهد، خداحافظی میکند. چند دقیقه بعد برگشت. شیرینی در دست داشت. به خواهرش داد و گفت: «این برای این است که کار قالب امروز به خیر گذشت. به داداشم قول داده بودم، نمیخواستم رفیق نیمهراه باشم.» یکی از شیرینیها را خودش خورد و راهی مسجد شد.
چند ساعت بعد، صدای کوچه عوض شد. وقتی در را باز کردم، مردم جمع شده بودند. بعضی گریه میکردند، بعضی دست به سرشان میزدند. گفتند:
«بایرام تیر خورده…» پاهایم سست شد. دویدم سمت مسجد. گفتند او را به مراغه بردهاند. میگفتند سالم است… اما پدر دلش چیز دیگری میگفت. من همان لحظه فهمیدم پسرم دیگر زمینی نیست. چند ساعت بعد خبرش آمد. روز بعد، پیکر پاکش برگشت، ولی دل ما دیگر هرگز به خانه برنگشت. دل کندن از بایرام، برای من و مادرش، زخمی شد که هیچوقت خوب نشد.
یک شب زمستانی بود. برق رفته بود و چراغها خاموش بودند. بایرام کنارم نشست. گفتم: «پسرم، از تاریکی نمیترسی؟» گفت: «نه بابا، وقتی آدم راهش روشن باشد، تاریکی ترس ندارد.»
آن شب حرفش را نفهمیدم… اما روزی که پیکرش را در آغوش گرفتم، فهمیدم بایرام از همان روزها، راهش را پیدا کرده بود.
یادش همیشه زنده است، نامش ماندگار و روح بلندش مهمان رحمت خدا 🌹
انتهای پیام/