آخرین روایتها از شهادت شهید سید حمزه لطافت میمندی در اسارت بعثیها
آزاده و جانباز سرافراز هشت سال دفاع مقدس «محمد شیردل» در گفتگو با نوید شاهد فارس از دوران اسارت و نحوه شهادت شهید سید حمزه لطافت میمندی بازگو میکند.

تولد و شکلگیری باورهای انقلابی
در آغاز این گفتوگو، نگاهی کوتاه خواهیم داشت به زندگی پُرافتخار شهید «سید حمزه لطافت میمندی».
شهید سید حمزه لطافت میمندی ۲۳ خرداد سال ۱۳۰۹ در شهرستان میمند دیده به جهان گشود. از همان دوران نوجوانی و جوانی، علاقه عمیقی به امام بزرگوار و روحانیت در وجودش شکل گرفت و این دلبستگی، جهت فکری و مسیر زندگی او را رقم زد.
در بهمن سال ۱۳۵۷ و همزمان با اوجگیری تظاهرات مردمی در یکی از خیابانهای مرکزی شیراز، مقابل شهربانی سابق بر اثر استفاده رژیم از گاز اشکآور دچار مسمومیت و تنگی نفس شد. در همان شرایط، یکی از اهالی همان خیابان او را به منزل خود منتقل کرد و با قرار گرفتن در هوای آزاد و استفاده از پنکه، حالش بهتدریج بهبود یافت.
با آغاز جنگ تحمیلی، برای خدمت به رزمندگان اسلام عازم جبهه شد. او از همان روزهای ابتدایی تأسیس جهاد سازندگی به این نهاد انقلابی پیوست و معتقد بود تا آن روز برای خود کار کرده، اما از آن پس کارش را برای خدا و جدّش آغاز کرده است. سید حمزه متأهل بود و یک فرزند داشت.

شلیک بعثیها و آغاز اسارت / نامههایی که هرگز به دستش نرسید
جهاد سازندگی در سال ۱۳۵۸ به دستور امام خمینی (ره) شکل گرفت و هنوز مدت زیادی از آغاز فعالیت آن نگذشته بود که در سال ۱۳۵۹ و با شروع جنگ در ۳۱ شهریور ۱۳۵۹، مأموریتهای متعدد برای انتقال آذوقه به خوزستان آغاز شد. او نیز در قالب این مأموریتها بارها در مسیر شیراز به اهواز تردد داشت.
در تاریخ ۲۴ مهر ماه ۱۳۵۹ ساعت ۲۴، در پی خیانتهای بنیصدر و پیشروی ارتش بعث عراق، هنگام انجام فعالیت در جاده اهواز ـ دارخوین، نیروهای بعثی به سوی او و همراهانش شلیک کردند. در جریان این حمله، یکی از همراهانش به شهادت رسید و سید حمزه که مجروح شده بود به دست بعثیها به اسارت درآمد. به دلیل عضویت در نهال نوپای انقلاب، تحت شکنجههای سنگین قرار گرفت و سپس به شهر موصل منتقل و در آنجا زندانی شد.
او در دوران اسارت چندین نامه برای خانوادهاش ارسال کرد، اما نامههای خانواده هیچگاه به دستش نرسید، چرا که بعثیها مانع رسیدن نامهها میشدند و ارتباط او را با خانوادهاش قطع کرده بودند.
آزاده و جانباز سرافراز هشت سال دفاع مقدس «محمد شیردل» در ادامه از نحوه شهادت شهید «سید حمزه لطافت میمندی» روایت میکند.

روایت محمد شیردل از جبهه و اسارت
محمد شیردل هستم، متولد ۱۳۴۰ و بازنشسته سپاه پاسداران. با آغاز جنگ تحمیلی راهی جبهه شدم و در جریان عملیات هویزه، در تاریخ ۱۶ دی ماه ۱۳۵۹ به اسارت دشمن بعثی درآمدم و ۱۰ سال از عمرم را در اسارت اردوگاه موصل پشت سر گذاشتم.
سال ۱۳۵۹، ما دومین گروهی بودیم که از شیراز به جبهه اعزام شدیم. حدود ۸۰ نفر بودیم که در پادگان گلف اهواز مستقر شدیم و از میان آنها، ۲۵ نفر به سوسنگرد رفتیم. پس از عملیات آزادسازی سوسنگرد، ۵ نفر از این جمع به هویزه منتقل شدیم تا بهعنوان هسته اصلی سپاه هویزه فعالیت خود را آغاز کنیم.
شهید حسین علمالهدی برای تشکیل سپاه هویزه اقدام کرد اما با مخالفتهای بنیصدر روبهرو شد. با پیگیریهای فراوان، سپاه هویزه شکل گرفت. اعضای اصلی و هسته اولیه سپاه هویزه «شهید حبیب روزیطلب مسئول مخابرات، شهید محمدخلیل فرزدقی از نیروهای عملیات و من به همراه شهید محسن فرودی» مسئول پشتیبانی بودیم.
ما برای ادامه مأموریت به سوسنگرد اعزام شدیم و در مجموع، ۳۵۰ نفر در کل عملیات هویزه حضور داشتند. دانشجویان پیرو خط امام در خط هویزه با فرماندهی شهید حسین علمالهدی مستقر بودند و عملیات در همان محور ادامه پیدا کرد.
آن روز جاده آبادان ـ ماهشهر را بعثیها بسته بودند. سید حمزه هم راننده کامیون بود و خبر نداشت که جاده بسته شده است. بعثیها همانجا جاده را کنترل میکردند و نزدیک به یک هزار نفر را اسیر کردند. شهید حمزه لطافت هم در همان منطقه به اسارت درآمد.
در عملیات نصر که ۱۵ دیماه ۱۳۵۹ انجام شد، خط مقدم ما حدود سه کیلومتر بیرون از هویزه قرار داشت. در روز اجرای عملیات، نیروهای خودی موفق شدند دشمن را نزدیک به ۴۰ کیلومتر عقب برانند، حدود ۴۰۰ تانک بعثی را منهدم کنند و غنایم قابل توجهی به دست آورند. همچنین حدود دو هزار نفر از نیروهای دشمن به اسارت درآمدند و ۸۰ دستگاه تانک سالم نیز به غنیمت گرفته شد که نقش هوانیروز در این موفقیتها بسیار مؤثر و تعیینکننده بود.
فردای آن روز، بهدلیل خیانت بنیصدر، بچههای ما برای آزادسازی پادگان حمیدیه به جلو رفتند، در حالی که ارتش عقب کشیده بود و ما از این موضوع خبر نداشتیم. از پهلو به ما حمله شد و در همان وضعیت به اسارت درآمدیم.
بازجویی و انتقال به اردوگاه موصل
در ابتدای اسارت، مجروحان زیادی بین ما بودند، اما هیچ رسیدگیای به آنها نمیشد و خیلی از بچهها همان روزهای اول اسارت به شهادت رسیدند. ابتدا ما را به شهر تنومه عراق بردند. فصل دی ماه بود و سرمای شدید و خشکی هوا وضعیت را سختتر کرده بود و خیلی از بچهها همانجا جان دادند. در نهایت فقط ۳۲ نفر از ما باقی ماندیم.
پس از ورود به تنومه، ما را به یک مدرسه منتقل کردند و سه روز نگه داشتند. در این مدت بازجویی شدیم و بعد ما را به استخبارات بغداد بردند، جایی که بهشدت کتک زدند و بازجویی کردند. پس از آن، ما را به اردوگاه موصل انتقال دادند و دوران طولانی اسارت در آنجا ادامه پیدا کرد.
در دوران اسارت، دنبال یک شیرازی میگشتم تا همصحبت و همدل پیدا کنم که با شهید حمزه لطافت آشنا شدم. در یک آسایشگاه کنار هم بودیم و همانجا رفاقتمان شکل گرفت. در ساعات هواخوری، حدود یک ساعت کنار هم مینشستیم و از خاطرات شهر و پسکوچههای شیراز حرف میزدیم. او با شوق از شیراز میگفت و من با دقت گوش میدادم. سن او حدود ۵۰ یا ۵۵ سال بود و من ۱۸ سال داشتم و جزو اولین اسرا به حساب میآمدم.
حدود یک سال از اسارت گذشته بود که بیماری اسهال خونی در اردوگاه شیوع پیدا کرد و حمزه هم به آن مبتلا شد. بدنش بهشدت دچار کمآبی شده بود. سه چهار روز قبل از شهادتش مدام میگفت میترسم مادرم از دنیا برود و من او را نبینم. من دلداریاش میدادم و میگفتم فعلاً محکم باش، خودمان اول از اینجا جان سالم به در ببریم.
بعد از شدت گرفتن بیماری اسهال خونی، او را به بهداری بردند، اما بهدلیل کمآبی شدید بدن، دچار ایست قلبی شد و به شهادت رسید.
بیماری در اردوگاه و نگرانیهای آخر
در شهر موصل، یک قبرستان ویژه شهدای اسارت وجود داشت. ما تقریباً هر چهل روز یکبار با بعثیها درگیر میشدیم و در این درگیریها چند نفر از اسرا به شهادت میرسیدند. در اردوگاه یک نفر بهعنوان شهردار داشتیم که با کمک دو نفر از بچههای اسیر، پیکر شهدای اسیر را غسل میداد و به خاک میسپرد. اسم هر شهید را داخل یک بطری میگذاشتند و کنار پیکرش قرار میدادند و همانطور دفن میکردند تا بعد از پایان اسارت، همه آنها را به ایران بازگردانند.
پیکر پاک این شهید بزرگوار دهم مرداد سال ۱۳۸۱ به وطن بازگشت و پس از تشییع، در قطعه شهدا به خاک سپرده شد.
گفتگو از صدیقه هادی خواه