خمپارهها به سنگر بالای سر ما اصابت کردند
جانباز سرافراز «محمدرضا عباسی اقدم» در یک خانواده مذهبی به دنیا آمد. پدرش کشاورز بود. در سال ۱۳۶۲ برای خدمت مقدس سربازی عازم جبهه شد. در نهایت بعد از اتمام خدمت سربازی، دوباره به صورت داوطلبانه عازم جبهه شد و در عملیات والفجر ۸ در منطقه اروندرود از ناحیه سینه بر اثر اصابت ترکش به درجه جانبازی نائل گردید. ایشان جانباز ۴۵ درصد میباشد. در ادامه گفتگوی این جانباز با نوید شاهد آذربایجان غربی را میخوانید:

معرفی
بنده محمدرضا عباسی اقدم هستم و در یکی از روستاهای شهرستان خوی به دنیا آمدم. خانوادهام مذهبی بود و تا پنجم ابتدایی در روستا درس خواندم. ما سه خواهر و سه برادر هستیم. پدرم انسان متدین و هیاتی بود. همیشه در مسجد محل و مراسمات مذهبی حضور داشتم.
انقلاب
در زمان انقلاب نوجوان بودم و در مدرسه روستا درس میخواندم، معلم ما خانم و مذهبی بود، به همین خاطر با چادر به مدرسه می آمد. اما در هنگامی که بازرس به مدرسه میآمد از ترس بازرس و خفقان حکومت وقت، چادرش را پنهان میکرد. پدرم در راهپیمایی ها شرکت می کرد.
جبهه
در سال 1362 به خدمت مقدس سربازی اعزام شدم. دوران آموزشی در تهران گذشت و سپس به مشهد و شهر شاهرود اعزام شدم. 14 ماه در شاهرود خدمت کردم و در هنگام خدمت سربازی، عراق یکی از مدارس شهر میانه را بمباران کرد و این مورد من را بسیار متاثر کرد. به فرمانده پادگان بسیار اصرار کردم که به جبهه اعزام شوم اما بدلیل کمبود سرباز فرمانده مخالفت میکرد. شش ماه آخر خدمت هم که دوران احتیاط بود در منطقه سردشت خدمت کردم. سه ماه بعد از پایان دوران خدمت از طریق بسیج به جبهه اعزام شدم. پدرم مخالفت نداشت و در جبهه هم خدمت کرده بود، مادرم هم ناراحت بود اما مخالفتی نکرد. در لشگر عاشورا در دزفول تشکیل شده بود چند ماه در ارتباط با منطقه جنگی و جبهه آموزش دیدم. سپس به منطقه عملیاتی اروندکنار اعزام شدم. قرار بود عملیات والفجر 8 انجام شود. از رود اروند عبور کردیم و به منطقه شمال فاو رسیدم. در آنجا بر اثر ترکش خمپاره از ناحیه سینه مجروح شدم . قرار بود جایگزین خط شکنها بشیم که برای من امکانش فراهم نشد.
جانبازی
اوایل شب در طرف عراق یک سنگر دایرهای داشتیم که برای استراحت آنجا رفتیم. هنوز کامل بهخواب نرفته بودیم که خمپارهها به سنگر بالای سر ما اصابت کرد و کامل زیر خاک ماندیم. با زحمت به داخل سنگرهای انفرادی رفتیم. یک نفر از خاکریز به داخل سنگر ما آمد گفت؛ یکی از بسیجیها پایش قطع شده، سریع دستمال بیاورید پایش را ببندیم. رفتم بالای خاکریز برای کمک که ناگهان احساس کردم به آسمان پرتاب شدم. من کمک آرپیجیزن بودم و دوستم به من تعریف کرد مورد اصابت ترکش خمپاره قرار گرفتم. دوستم میگفت فریاد نزن و ذکر بگو. کم کم احساس کردم بیهوش میشوم. زمانی که منتظر آمبولانس بودم از درد به خودم میپیچیدم اما اطرافم کسانی بودند که بدون حرکت دراز کشیده بودند. بعدها دوستانم گفتند آنها شهید شده بودند. با آمبولانس به کنار اروند آمدم و این معجزه بود که زنده ماندم. یکی از برادران اهل تبریز بالای سرم آمد و گفت این برادر هم شهید شده هست و شهدا را بعدا انتقال میدادند. بعد دوباره بررسی کردند و متوجه شدند مجروح شدم و هنوز شهید نشدهام. به اهواز انتقال پیدا کردم و ترکش ها را از بدنم خارج کردند و سپس به تهران اعزام شدم. 39 روز در بیمارستان شهید رجایی تهران بستری بودم.
خاطره
رزمندگان شبها به راز و نیاز و عبادت مشغول بودند. شبها که بلند میشدم و به بیرون سنگر میرفتم میدیدم چراغ نمازخانه روشن است و تعدادی از رزمندگان در حال عبادت و راز و نیاز با خدا هستند. همه آنها چهرهای نورانی داشتند و میخواستم من را هم دعا کنند. یکی از دوستانم که بعد از مجروح شدن من در عملیات کربلای پنج شهید شد، همیشه قرآن میخواند و نماز شبش ترک نمی شد.
توصیه
جوانان به حرف بزرگان خود گوش دهند و اهل مسجد و منبر باشند. به هیات ها بروند و مساجد را پر کنند. اگر در این مسیر باشند عاقبت بخیر شده و انقلاب هم به سرانجام می رسد.
انتهای پیام/