شهید «حسن قاضی نسب»/ مقاومت در اسارت، شهادت در غربت
به گزارش نوید شاهد تهران بزرگ،در روزگاری که واژهی اسارت بوی غربت و زخم میدهد، مردانی بودند که حتی در پشت دیوارهای دشمن، عزت و ایمانشان را نفروختند. آنها با تنهای زخمی و چشمان امیدوار، در سکوت سلولها به دیدار خدا رفتند. شهدای اسیر، غریبترین عاشقان این خاکاند؛ بینام و بینشان، اما جاودانه در دفتر آسمان. یادشان همیشه مانند نوری آرام در دل تاریخ میدرخشد، آنجا که جسمها در دست دشمن ماند، اما روحها پر کشیدند تا ما امروز معنای «ایستادگی» را بدانیم.

شهید «حسن قاضینسب» ۲۵ شهریور ۱۳۴۲در سمنان چشم به جهان گشود. پدرش اسماعیل، کارگر هواکش سازی بود و مادرش، سکینه نام داشت، بهعنوان پاسدار وظیفه در جبهه حضور یافت. یکم خرداد ۱۳۶۷ در فاو عراق مجروح و به اسارت رژیم بعثی عراق درآمد و در اسارت به شهادت رسید. مزار او در قطعه ۵۰ گلزار شهدای بهشت زهرای تهران واقع شده است.
عباس ملک علائی، جانباز سرافراز ۳۰ درصد و آزادهای که طعم اسارت را چشیده است، شاهد آخرین لحظات زندگی شهید «حسن قاضینسب» بود. او در گفتوگویی، گوشههایی تکاندهنده از آن روزهای سخت و غربت در اسارت را بازگو کرده و یاد و نام این شهید والامقام را زنده نگه میدارد.
من، عباس ملک علائی هستم؛ در طول سه سال اسارتم، خاطرات تلخی از رنج اسارت و مظلومیت رزمندگان در ذهنم حک شده، اما یکی از آنها هرگز از یادم نرفته، در سال ۱۳۶۵ با هم در یک گروهان به جبهه اعزام شدیم. در تک سنگین دشمن در فاو، من و حسن و چند تن از همرزمانمان به شدت مجروح شدیم و به اسارت درآمدیم. دشمن ما را ابتدا بازجویی کرد و سپس به بیمارستانی در بصره منتقل نمود. من از ناحیهی دست، پهلو و صورت مجروح بودم، اما حال حسن بسیار وخیمتر بود. ترکش و گلوله به شکم و کمرش اصابت کرده بود؛ بهطوریکه تمام اندامهای شکمش آسیب دیده بود.
او درد میکشید، تب بالا داشت و بدنش میسوخت. ما تنها سه یا چهار روز در همان بیمارستان با هم بودیم. امکانات تقریباً صفربود. باندها و چفیههای آلوده را دور زخمهایش میبستند؛ هیچ رسیدگیای نمیکردند. برای پایین آوردن تبش، تنها کاری که از دستم برمیآمد این بود که گاز استریل را خیس کنم و روی پیشانیاش بگذارم. آنقدر بدنش داغ بود که بخار از گاز بلند میشد، صحنهای که هیچگاه از یادم نمیرود.
با وجود همهی دردها، چهرهاش آرام بود. گاهی زیر لب دعا میخواند و با نگاهی پر از امید به آسمان خیره میشد. حسن همانجا، در غربت و اسارت، بینام و بیتشییع، اما سرافراز به شهادت رسید. مأموران عراقی آمدند، مشخصات و عکسی از او گرفتند و پیکرش را به قبرستان مخصوص اسرای ایرانی بردند تا در خاکی غریب، اما پاک، آرام بگیرد. از آن روز تا امروز، خبری از پیکرش ندارم. نمیدانم آیا بازگشته یا هنوز زیر خاکهای غریب فاو آرمیده است.
اما نامش در دلها مانده. یادش زنده است.
روحش شاد و یادش تا ابد گرامی باد.