بیخبری از علیاکبر با خبر شهادتش پایان یافت
آزاده سرافراز «حمزه سپیدهدم» در گفتگو با نوید شاهد فارس از شهید «علیاکبر اسماعیلی» روایت میکند. در آغاز این گفتوگو، نگاهی کوتاه داریم به زندگی پُرافتخار این شهید بزرگوار و در ادامه، روایت آزاده سرافراز «حمزه سپیدهدم» را میخوانیم از روزهای اسارت و آخرین دیدار وی با شهید اسماعیلی. با ما همراه باشید.

نوجوان شانزدهساله در خط امام و اسلام
شهید «علیاکبر اسماعیلی» پنجم فروردین سال ۱۳۴۱ در شهر اشکنان از شهرستان لامرد دیده به جهان گشود. کودکی آرام و باهوش بود؛ هفت سال بیشتر نداشت که قدم در راه تحصیل گذاشت و با علاقه درس خواند. دوران ابتدایی را با موفقیت پشت سر گذاشت و از همان سالها نشانههای ایمان و مسئولیت در رفتارش پیدا بود.
در روزهای پر التهاب پیروزی انقلاب اسلامی، نوجوان شانزدهسالهای بود پرشور و پرانرژی. با قلبی سرشار از عشق به امام و انقلاب، در سخنرانیها و گردهماییهای مردمی حضور داشت و فریاد عدالتخواهیاش با دیگر نواهای انقلابی در هم میآمیخت.
پس از پیروزی انقلاب اسلامی، به خیل سبز پوشان سپاه پاسداران پیوست تا خدمت به مردم و دفاع از ارزشها را در میدان عمل ادامه دهد. متأهل بود و دو فرزند خردسال داشت که آرامش خانهاش را با خندههای کودکانه پر میکردند. با این همه، هنگامی که کشور نیاز به مدافع داشت، بیدرنگ تصمیم گرفت به جبهه برود. علیاکبر با همان روحیه پاک و استوار، راهی جبهههای نبرد شد.
فرزندی وظیفه شناس
پدر این شهید بزرگواردر خاطرهای روایت میکند: «علیاکبر پسر خوشاخلاق و بامعرفتی بود. همیشه دل در گروِ ولایت فقیه داشت و تمام وجودش را وقف رضای خدا و اهلبیت کرده بود. هنوز کودک بود که با جدیت درس میخواند.
پسر بزرگم به سربازی رفت و علیاکبر ناچار شد درس را رها کند تا کمکحال من در چوپانی باشد. جوانی سختکوش بود. هیچوقت از کار در گرما و سرما گله نمیکرد. تا اینکه در نوزدهسالگی تصمیم گرفت به سپاه پاسداران انقلاب اسلامی بپیوندد.
مدتی از عضویتش نگذشته بود که راهی جبهه شد. بعد از بازگشت از یکی از مأموریتها ازدواج کرد. جشن کوچکی در شیراز گرفتند؛ ساده، اما پر از مهر و صفا. بعد از ازدواج، همراه همسرش همانجا ماندند و صاحب دو فرزند شدند. علیاکبر مدتی بعد مسئول تعاون لشکر ۱۹ فجر شد، اما روح بیقرارش آرام نمیگرفت. به درخواست دوستانش به گردان حضرت رسول (اشکنان) پیوست تا نزدیکتر از همیشه در صف رزمندگان باشد.
او مجدد عازم جبهه شد و سرانجام در تاریخ چهارم خرداد سال ۱۳۶۷ مفقود شد. پس از آزادی اسرا متوجه شدیم که به اسارت دشن بعث در آمده و در آنجا به شهادت رسیده است.

نجوای مناجات علیاکبر هنوز در سکوت نیمهشب جبهه جاری است
یکی از همرزمانش روزی برایمان نقل کرد: «در یکی از روزها در سنگر کنار هم نشسته بودیم. سکوتی میان ما بود که ناگهان علیاکبر نگاهم کرد و گفت: این همه سال در جبهه بودم، ولی هنوز شهادت نصیبم نشده است.»
چند روز مانده به عملیات، هر شب میدیدم که نماز شب میخواند. زمزمههایش در دل تاریکی آرامشبخش بود.
عملیات آغاز شد. دشمن بعثی با سلاح شیمیایی حمله کرد. حلقه محاصره تنگتر شد و همه بچهها شیمیایی شدند. در میان عقبنشینی، ناگهان مین زیر پای علیاکبر منفجر شد.
یکی از نیروهای آرپیجیزن که جوانی شجاع بود، قصد داشت به سوی او برود تا کمکش کند، اما علیاکبر فریاد زد: «نیا! بعثیها رسیدند!» در همان لحظه دشمن روی تپه ظاهر شد. حاجی، آرپیجی را بلند کرد، نشانه گرفت و شلیک کرد. موشک درست به هدف خورد و ما توانستیم چند قدمی عقب برویم.
اما هنوز در تیررس دشمن بودیم. ناگهان صدای غرش توپ فرانسوی از دور شنیده شد. گلوله فرود آمد و من و حاجی هر دو زخمی روی زمین افتادیم. با زحمت زیاد حاجی خودش را به عقب رساند، ولی من بر جا ماندم و بعثیها مرا اسیر کردند.
ما را تا بصره آوردند. هنوز گرد و غبار راه روی لباسمان نشسته بود که دستور دادند از ماشین پیاده شویم. همان لحظه چشمم به برانکاری افتاد که در گوشه محوطه قرار داشت؛ علیاکبر روی آن دراز کشیده بود. چهرهاش رنگ نداشت، اما لبخندی آرام بر لب داشت؛ انگار میخواست بگوید هنوز هستم، نگران نباش. فقط همان یک نگاه کافی بود تا دل آدم گرم شود.
نگاهم کرد و لبخند زد، من هم میخواستم به سمتش بروم، اما نگهبانان بعثی جلویم را گرفتند. ما را از هم جدا کردند؛ او را به سویی بردند و من را به سوی دیگر.

در ادامه، آزاده سرافراز هشت سال جنگ تحمیلی «حمزه سپیده دم» از لحظه اسارت خود و شهادت این شهید بزرگوار روایت میکند:
خنده ای تلخ در جبهه
سال ۱۳۶۹ در گردان حضرت رسول از لشکر ۱۹ فجر بودم. در منطقه عملیاتی شلمچه، صبحِ قبل از عملیات، دشمن بعثی حمله سنگینی انجام داد. در همان درگیریها بود که همراه چند نفر دیگر گرفتار محاصره شدیم و به اسارت درآمدیم.
دو سال و چهار ماه در اردوگاه دوازده گذشت؛ روزهایی که هر ساعتش فشار و تنگنا بود. روزانه فقط یک وعده غذا میدادند. ما همان را برای شب نگه میداشتیم و روزها را روزه میگرفتیم تا هم تحملمان بیشتر شود هم چیزی برای ادامه بماند. از هر جهت زیر فشار بودیم، چه روحی، چه جسمی.
بین آن همه سختی، گاهی اتفاقی میافتاد که خندهمان میگرفت. یک روز همه را صف کردند و گفتند باید وزنگیری انجام شود. هرکس نوبتش میرسید کفشهایش را درمیآورد و روی باسکول میایستاد. افسر بعثی که دید ما این کار را انجام میدهیم؛ او هم کفشهایش را درآورد، اما کفشها را به دست گرفت و همانطور روی باسکول رفت. اسرا از شدت تعجب و خنده طاقت نیاوردند و زدند زیر خنده. لحظهای بعد فهمیدیم خنده در اسارت بهای سنگینی دارد؛ کتک مفصلی خوردیم. بعد از آن به افسر گفتیم فرقی ندارد کفش به پا باشد یا در دست، در هر حال وزن همان است. وقتی فهمید چه کرده، با شرمندگی از ما عذرخواهی کرد؛ عذرخواهیای که در آن شرایط کمتر از معجزه نبود.
بیخبری از علیاکبر با خبر شهادتش پایان یافت
او را میشناختم. «علیاکبر اسمعیلی». ما به او «حسن» میگفتیم. چهارم خرداد سال ۱۳۶۷ در منطقه شلمچه از ناحیه پا مجروح شد. وقتی اسیر شدیم، ما را در یک مرغداری پیاده کردند. تعدادی از مجروحها را از همانجا به بیمارستان بردند و حسن هم بین آنها بود و او را هم به بیمارستان بردند.
من مدام سراغش را میگرفتم. از هر شخصی میپرسیدم یا نمیشناخت یا خبری از او نداشت. تا اینکه یکی از اسرا گفت با مشخصاتی که میگویی، مردی را دیده که او را «اسمعیل» صدا میکردند و انگشتان پایش را قطع کرده بودند. بعد از آن دیگر هیچ رد و نشانی از حسن نداشتم. زمان گذشت؛ ما آزاد شدیم، برگشتیم وطن؛ اما دلمشغولی او رهایم نکرد.
تا اینکه مدتها بعد، وقتی پیکر شهدا بازگشت، او را دیدم. همان یک دندان مصنوعی که از قبل در چهرهاش میشناختم، کافی بود تا مطمئن شوم که حسن، همان علیاکبر اسمعیلی، به آغوش وطن برگشته است. پیکر پاکش بر روی دستان مردم تشییع شد و در گلزار شهدای اشکنان لامرد به خاک سپرده شد.
گفتگو از صدیقه هادیخواه