آخرین اخبار:
کد خبر : ۶۰۷۰۸۶
۱۴:۵۸

۱۴۰۴/۰۹/۱۹
گفتگویی به مناسبت سالروز ولادت حضرت فاطمه زهرا (س)

زمزمه‌های مادر شهید اقتدار: «منصور جانم، شهادتت مبارک باد!»

مادر شهید «منصور گرگیج مهر» درمورد فرزندش می‌گوید: انگار فرشته‌ای از جانب یزدان بود؛ هدیه‌ای آسمانی که برای مدتی کوتاه به امانت به من سپرده شد، و اکنون صاحب اصلی‌اش او را بازپس گرفته است. سخنم با او، زمزمه‌ای از عمق جان است: «منصور جانم، شهادتت مبارک باد!»


شهید «منصور گرگیج مهر» ۲۳ مرداد سال ۱۳۸۵، در روستای ایمر ملاساری از توابع شهرستان گنبد کاووس به دنیا آمد. پدرش حسن و مادرش «شمس خاتون» نام دارد. از نیرو‌های خدوم انتظامی بود. دوم تیرماه ۱۴۰۴ در حمله رژیم صهیونیستی به تهران به شهادت رسید و پس از چند روز پیکر مطهرش به استان گلستان انتقال یافت. مزار او در گلزار شهدا روستای ایمر ملاساری از توابع شهرستان گنبد کاووس استان گلستان واقع شده است.

شهادت، نهایت فداکاری است، اما ایثارگری در میدان نبرد، تنها به معنای جان دادن نیست؛ ایثار، تعریف گسترده‌تری از خودگذشتگی در لحظات حساس است. سربازانی که در آن ۱۲ روز دفاع مقدس به شهادت رسیدند، نمونه‌های عینی این مفهوم بودند. نوید شاهد گلستان، در آستانه‌ی میلاد کوثر نبوت، حضرت فاطمه زهرا (س) و روز مادر، قدم در حریم ملکوتی خانه‌ا‌ی گذاشته است که بوی حضور فرشته‌ای آسمانی به مشام می‌رسد. ما امروز برای شنیدن از زبان شما، مادر، که فرزندتان مسیر عاشقی را پیمود و جام شهادت را نوشید، آمده‌ایم. شما نه تنها مادر یک انسان، که مادری هستید که فرزندتان را به سوی معشوق نهایی فرستاده‌اید؛ شما گنجینه‌ی صبری هستید که خداوند متعال برای تبیین عظمت ایثار، در این زمین به ودیعه نهاده است. 

 

مادر بودن امروز من، یعنی حفظ قداست انتخابی است که کردی


آمدنش برای رفتن بود

«شمس خاتون گرگیج» مادر شهید «منصور گرگیج مهر» گفت: نام همسرم حسن است، حدود ۱۳ ساله بودم که با پسرعمویم نامزد کردیم، ما علاوه بر اینکه فامیل بودیم همسایه هم بودیم. ما ۵ فرزند داریم، منصور فرزند اول ما بود و چهار دختر هم داریم. زمانیکه منصور را باردار بودم، وقتی فهمیدیم پسر است خیلی خوشحال بودیم او تنها فرزند پسر ما بود. منصور بزرگترین نوه هر دو خانواده بود. در تمام کار‌های منزل به من کمک می‌کرد، به ما و همه اقوام احترام می‌گذاشت. وجودش در این دنیا، امانتی بود که خداوند برای برانگیختن عشق و سوز در دل ما به امانت سپرد. آمدنش برای رفتن بود؛ سفری از پیش مقدر شده به سوی آسمان، که ردّ پایش بر دل ما تا ابد سوز و گداز خواهد بود. 


سایه‌ای که هرگز از من جدا نمی‌شد


منصور دیپلم تأسیسات داشت. بعد از دیپلم تصمیم گرفت به خدمت مقدس سربازی برود، خیلی تلاش کردم که به خدمت نرود. ما دنبال معاف کردن او از خدمت سربازی بودیم، اما منصور می‌گفت: اگر همه دو سال خدمت کنند، من می‌خواهم ۴ سال به کشورم خدمت می‌کنم. اما پسرم رفت، تازه دو ماه بود که به خدمت سربازی رفته بود، اولین بار بعد از ۶ روز به خانه برگشت. اما همان ۶ روز هم برای من خیلی زیاد بود. منصور، همه جا با من بود؛ سایه‌ای که هرگز از من جدا نمی‌شد. حال که آن سایه نیست، چگونه در آفتاب این جهان بی‌او قدم بردارم؟ کجا روم که یادش، چون نقشی بر آب، در خاطرم جاری نباشد؟
در گرگ و میش یک غروب دلگیر، با کاغذی در دست، خبر خبر از عزیمت به تهران داد. با چشمانی اشک‌آلود، التماس کردم که نرود. همواره می‌گفت: "مادر، شهدا حرمت دارند". دلهره‌ای جانکاه، وجودم را فراگرفت. شب هنگام، در پی مرکبی برای رسیدن به تهران بود. گویی تقدیر، او را به سوی سرنوشتی از پیش تعیین شده می‌کشاند. سرانجام، از گرگان، خودرویی یافت و رهسپار شد. در همان شام هجران، به قصد تهیه آذوقه راهی دکان شدم، اما ناگهان، گویی پرده از رازی سترگ برداشته شد؛ تصویری از منصورم را دیدم، بر بنری شهید، آویخته بر دیوار. در تمام مسیر بازگشت، اشک بود که از دیدگانم سرازیر بود و قلبم، در التهاب این رؤیای هولناک، بی‌تابانه می‌تپید. خدایا، این چه نشانه‌ای بود که بر من آشکار ساختی؟ آن لحظه فقط به خدا گفتم من را با شهادت منصور امتحان نکن. 


مادرم را تنها نگذار


وقتی منصور سوار ماشین شد و رفت، تا صبح نخوابیدم مرتب با منصور صحبت می‌کردم، وقتی رسید تهران گفت: دیگر نمی‌توانم صحبت کنم، گوشی‌ام را باید جلوی پادگان تحویل دهم. شب دوباره تماس گرفت و گفت مامان من اینجا راحتم، اصلا نگران نباش، من دو روز دیگه به محض اینکه ما را تقسیم کردند، برمی‌گردم. اما هنوز دو روز از رفتنش نگذشته بود که پیکر پسرم را آوردند. روز دوشنبه دوم تیر ماه بود، آن روز خیلی نگران بودم، با پادگان تماس گرفتم، گفتند منصور الان نیست ساعت سه، چهار بعدازظهر تماس بگیرید تا بتوانید با منصور صحبت کنید، به پدرش گفتم، با پادگان تماس گرفتم گفتند غروب تماس بگیرید، من خیلی نگرانم، از شدت نگرانی دوباره ساعت ۱۲ تماس گرفتم، هر چه تماس می‌گرفتیم، اصلا زنگ نمی‌خورد، با همسرم تا شب تماس گرفتیم اصلا خبری ازش نبود، شب، در رؤیایی پر از بغض و روشنایی، همسرم، منصور را دید که با لبخندی آرام گفت: پدر، من رفتم…، اما مادرم را تنها نگذار، دلش به حضور تو گرم است. 


من به وعده‌گاه نور رسیده‌ام


روز سه شنبه غروب همسرم به تهران رفت، من اصلا فکر نمی‌کردم که به پادگان موشک زده باشند، ساعت ۳ صبح گفت کنار پادگان هستیم. همان شب، در رؤیایی تلخ و روشن، منصور را دیدم؛ لباس رزم بر تن داشت و خون، چون گل‌های سرخ بر سینه‌اش شکفته بود. بی‌کلام نگاهم کرد، انگار می‌خواست بگوید: آرام باش مادر، من به وعده‌گاه نور رسیده‌ام. فردا صبح من هم به تهران رفتم. همسرم می‌دانست پسرم شهید شده است، اما هفت روز از من پنهان کرده بود و می‌گفت منصور بیمارستان است، با خودم می‌گفتم چطور منصور بیمارستان است و تماس نمی‌گیرد. من همراه پدرم بیمارستان و پادگان رفتیم هیچکس خبر نداشت. بعد از هفت روز یک روز گفت باید بریم پزشک قانونی همان لحظه به دلم افتاد که حتما برای منصور اتفاقی افتاده، همسرم خواست به تنهایی با من صحبت کند، گفت: آن روزی که خدا منصور را به ما داد، خوشحال شدی؟ گفتم مگر خوشحالی بالاتر از وجود منصور در زندگی من وجو داشته است؟ از پزشک قانونی گذشتیم رفتیم سمت بهشت زهرا، گفتم از پزشک قانونی گذشتیم من را چرا به بهشت زهرا آوردی؟ گفت: «پسرت شهید شده است». باورم نمی‌شد، با صدایی لرزان گفتم: «به حرمت خدا، مرا نیازار…» نگاه غمگینی کرد و آرام گفت: «منصور شهید شده است؛ از خدا شکایت مکن، بگذار شهادت او پاک و مقدس بماند.» و من… اشک ریختم، نه از ناتوانی، بلکه از دردی که به تقدیر گره خورده بود. گریه کردم، آرام، مبادا عظمت پرواز منصور را بی‌حرمت سازم.


در میان اشک و دعا به من تبریک گفتند


به بهشت‌زهرا که رسیدم، نسیم غم در هوا پیچیده بود. در مسجدی کوچک، همه‌ی مادران شهدا کنار هم نشسته بودند؛ چهره‌هایی آرام، اما سنگین از داغ و ایمان. لحظه‌ای بعد، پیکر پسرم را آوردند… در آغوشش گرفتم؛ گویی تمام جهان در آن لحظه در بغضم خلاصه شد. اشک‌ها بی‌اجازه سرازیر شدند، بی‌صدا، اما پر از فریاد. وقتی نامش را خواندند ـ «شهید منصور گرگیج» ـ دلم لرزید؛ باور نمی‌کردم که این پیکر اوست، انتظار داشتم، مثل همیشه، با لبخند بیاید، نه با سکوت ابدی. مادران شهدا برخاستند، گلاب پاشیدند، و در میان اشک و دعا به من تبریک گفتند. تبریک شهادت واژه‌ای که در آن لحظه میان سوگ و افتخار گم شد.

مرا در این وادی تنهایی رها کردی


چند شب قبل خواب منصور را دیدم، چند مرد با لباس بلوچی به من گفتند: اینجا کسی هست؟ برگشتم پسرم و نامزد دخترم را دیدم، منصور گفت: مامان بیا. آنها گفتند: پسرته، گفتم بله پسر من است. بعد شناسنامه منصور را گرفتند و بوسیدن، همان لحظه که خواستم برای نماز بروم گفتند: می‌دانی ما از کجا آمده‌ایم. ما از افغانستان آمده‌ایم، گفتم از راه دور آمده‌اند بروم غذا درست کنم. وقتی از خواب بیدار شدم حال خوبی داشتم، پسرم را دوباره دیده بودم. پسرم با برادرزاده‌ام نامزد کرده بودند، جشن نامزدی گرفته بودیم. جشن مفصل مثله عروسی گرفتیم، تازه دو ماه از نامزدیش گذشته بود، آنگاه که دلتنگی، چون موجی در سینه‌ام می‌پیچد، تنها راه رهایی، پناه بردن به خانه‌ی پسرم است. هر روز، گویی رسم دیرینه‌ای است، به مزارش می‌روم، به امید آنکه روحش در آنجا سایه افکنده باشد. در سکوت آن دیوار‌های آشنا، با منصورم سخن می‌گویم، برایش از روزگار می‌گویم و آهسته زمزمه می‌کنم: «پسرم… چه زود رخت بر بستی و مرا در این وادی تنهایی رها کردی.»


جایگاه منصور متعالی است


همسرم با لحنی که هم تعزیت است و هم دلیل، مرا دلداری می‌دهد: «مگر آرزوی غایی هیچ والدی جز عاقبت‌بخیری فرزندانش است؟ برای چه فرزندانمان را به محضر قرآن می‌فرستیم، جز آنکه سعادت ابدی نصیبشان شود؟ منصور ما، به مقصود نهایی رسیده است؛ او عاقبت بخیر شده است.» من، با وجود تمام این حقایق که، چون شمعی در تاریکی دلم می‌سوزد، می‌پذیرم. آری، دلتنگی‌ام، چون سایه‌ای بر روزهایم سنگینی می‌کند، اما نگرانی وجود ندارد. جایگاه منصور متعالی است؛ آنجا که برایش آرزو داشتیم، اکنون آرام گرفته است. روزی که پیکر مطهر پسرم را آوردند، جمعیت زیادی برای استقبال و بدرقه پسرم آمدند، مردم مراسم باشکوهی برای منصور برگزار کردند. 

 

تو رفتی تا هیچ مادری داغدار نشود


امسال دیگر روز مادر منصورم در کنارم نیست، او همیشه اولین کسی بود که این روز را به من تبریک می‌گفت. روز مادر روزی است، که باید لبخند می‌زدم و قلبم از دیدن قامت بلند پسرم به وجد می‌آمد. اما امسال، تنها جای خالی اوست که در تمام خانه، فریاد می‌کشد.
منصورم، مهربان‌ترین فرشته‌ی من، تو آسمانی شدی و من در زمین ماندم تا با خاطراتت زندگی کنم. مادر بودن برای من، دیگر به معنای نوازش مو‌های تو یا دلداری دادن به نگرانی‌هایت نیست؛ مادر بودن امروز من، یعنی حفظ قداست انتخابی است که کردی. کاش می‌شد دوباره آن خنده‌های زیبایت را ببینم، همان خنده‌هایی که تمام دنیا را به من هدیه می‌داد. دلم آنقدر برایت تنگ است که گاهی نفسم را می‌گیرد. اما وقتی به تو فکر می‌کنم، به آن مسیر نورانی که پر شد از عطر شهادت، آرام می‌شوم. تو رفتی تا هیچ مادری داغدار نشود؛ این آخرین درس تو به من بود، درسی که از هزاران روز مادر، ارزشمندتر است. قلبم پاره است، اما رویم به آسمان است، چون می‌دانم پسرم همانجاست، نزدیک‌تر از همیشه. روز مادر مبارک،‌ای همیشه فرزند من. "


منصور جانم، شهادتت مبارک باد


در خلوت روحم، خاص‌ترین تابلویی که از منصورم نقش بسته است، نه شمایل رسمی‌اش، بلکه خنده‌های زیبا و ازلی اوست. مهربانی‌اش، چنان در جانم حک شده که انگار فرشته‌ای از جانب یزدان بود؛ هدیه‌ای آسمانی که برای مدتی کوتاه به امانت به من سپرده شد، و اکنون صاحب اصلی‌اش او را بازپس گرفته است. سخنم با او، زمزمه‌ای از عمق جان است: «منصور جانم، شهادتت مبارک باد! گرچه دلتنگی‌ام همچون رودخانه‌ای جاری است، اما می‌دانم که در بهترین جایگاه قرار داری.» و در پایان، با تمام وجود، تنها یک دعا به درگاه بی‌نهایت او می‌برم: کاش که این جنگ به پایان رسد، و هیچ مادری دیگر، طعم این جدایی مقدس و تلخ را نچشد. "

گفت‌و‌گو از محبوبه ایلواری


گزارش خطا

ارسال نظر
طراحی و تولید: ایران سامانه