کد خبر : ۶۰۷۰۰۰
۱۱:۰۹

۱۴۰۴/۰۹/۱۸
آزاده و جانباز «حبیب نعمتی»

غیورمرد زرین‌دشتی که فریادش در دیوار‌های الرشید ماندگار ماند

آزاده و جانباز سرافراز هشت سال دفاع مقدس، حبیب نعمتی در گفتگو با نوید شاهد فارس از رفیق روزهای اسارت، شهید الماس قنبری یاد می‌کند. با ما همراه باشید.


به گزارش نوید شاهد فارس، آزاده سرافراز حبیب نعمتی از مردان مؤمن و استواری است که برای دفاع از میهن قدم در جبهه‌های نبرد گذاشت و به اسارت دشمن بعثی درآمد. او ۳۸ ماه از جوانی‌اش را در زندان‌های الرشید و تکریت ۱۱ گذراند؛ روزهایی سخت و پرزخم، اما آکنده از ایمان و امید. سخنش صمیمی و بی‌پیرایه است، اما در هر کلامش می‌توان طعم دلتنگی و استقامت را چشید. نعمتی از شهید الماس قنبری یاد می‌کند. همان مردی که در دل زندان و زیر شکنجه دشمن، مظلومانه به شهادت رسید. روایت او از الماس، روایت ایمان در تاریکی و وفاداری در بند است؛ یادآور روزهایی که مردان ایرانی، حتی در اسارت، برای ناموس و وطن ایستادند و هرگز تسلیم نشدند. 

در آغاز این گفت‌و‌گو، نگاهی کوتاه داریم به زندگی پُرافتخار شهید الماس قنبری و در ادامه، روایت سوزناک آزاده سرافراز حبیب نعمتی را می‌خوانیم از روز‌های تلخ اسارت و لحظه‌های شهادت این شهید بزرگوار.

گفتگو

مردی از تبار زرین دشت

شهید «الماس قنبری» دهم خرداد سال ۱۳۴۵ در شهرستان زرین‌دشت چشم به جهان گشود. کودکی آرام و پرشور بود. هفت‌ساله که شد، راه مدرسه را در پیش گرفت و دوران ابتدایی را با موفقیت پشت سر گذاشت. سال ۱۳۵۷، در هنگامه‌ای که فریاد آزادی در سراسر وطن طنین‌انداز بود، وارد دوره راهنمایی شد؛ اما شرایط سخت معیشتی خانواده اجازه نداد تحصیل را ادامه دهد. از همان روز‌ها در کنار پدر به کارگری پرداخت. در گرمای سوزان و زیر آفتاب طاقت‌سوز، نان حلال در می‌آورد و دلش همیشه با انقلاب و امام بود.

الماس از همان نوجوانی، دل در گرو امام و اسلام داشت و هرجا زمزمه نهضت و مقاومت بود، او هم حضور داشت. هنوز چند سالی از پیروزی انقلاب نگذشته بود که طنین توپخانه دشمن بعثی بر آسمان ایران پیچید. جنگ آغاز شد و او بی‌درنگ عازم جبهه جنگ شد.

 

اسارت در منطقه میمک

مدتی بعد، لباس سربازی بر تن کرد و در خط مقدم حضور یافت. در یکی از درگیری‌ها، ترکش دشمن به پایش اصابت کرد. به مرخصی آمد تا تحت درمان باشد، اما قرار نداشت. به مادر گفت: «مادر، من دیگر خوب شده‌ام. شرف و ناموس‌مان در خطر است، باید برگردم…» به میدان نبرد برگشت.

یازدهم مرداد ۱۳۶۶ در منطقه میمک جانباز شد و به اسارت دشمن بعث درآمد. وی سرانجام پس از مدت کوتاهی در اسارت بر اثر شکنجه‌های وارده به شهدا پیوست. پیکر پاکش در چهاردهم شهریور ۱۳۸۱ به زادگاهش، زرین‌دشت بازگشت و در آغوش خاک آرام گرفت.

گفتگو

انتظارِ پدر و مادری برای خبری از جگرگوشه‌شان

پدر این شهید بزرگوار در خاطره ای روایت می کند: «روزی با همسرم در خانه بودیم که صدای زنگ در به صدا درآمد. یکی از خویشاوندان آمده بود. گفت: یکی از آزادگان بازگشته و اهل روستای ده‌خیر است. بیایید به خانه‌اش برویم. با همسر و پسرم راهی شدیم. در خانه آن آزاده نشستیم و از او خواستیم برایمان از الماس بگوید؛ از روز‌های اسارت، از حال و احوالش. اشک در چشمانش حلقه زد. گفت: هیچ‌گاه یاد امام را از دل بیرون نکرد. در برابر بعثی‌ها ایستاد، سختی‌های فراوان کشید، شکنجه‌های سنگین تحمل کرد. اما هیچ کاری از دست ما برنمی‌آمد. 

یکی دیگر از همرزمانش برای ما روایت کرده است: «بعثی‌ها یک هفته تمام الماس را شکنجه دادند. یک شبانه‌روز به او آب و غذا ندادند. لب‌هایش از عطش خشک شده بود و دیگر توان سخن گفتن نداشت. مثل کبوتری بود که جلوی چشمان‌مان پرپر می‌زد. ما همه زندانیان فریاد زدیم، بر در کوبیدیم، التماس کردیم تا شاید جرعه‌ای آب به او بدهند. بالاخره، با سر و صدا‌های ما، قطره‌ای آب آوردند و بر لبان خشکیده‌اش ریختند.»

گفتگو

در ادامه، آزاده سرافراز هشت سال جنگ تحمیلی حبیب نعمتی که ۳۸ ماه از عمر خود را در زندان الرشید تکریت ۱۱ گذرانده و مدتی نیز هم‌سلول شهید قنبری بوده، پرده از روز‌های تلخ اسارت و نحوه شهادت این مرد استوار برمی‌دارد. 

الماس قنبری را خوب به یاد دارم. ۱۱ مرداد ۱۳۶۶ بود که در جبهه میمک، موج انفجار او را از حال برد و درست در همان وضعیت به اسارت بعثی‌ها درآمد. او را به پادگان الرشید بردند؛ جایی که بسیاری از ما روز‌ها و شب‌های طاقت‌فرسا را گذراندیم.

وقتی الماس را آوردند، هنوز نمی‌دانست کجاست. موج انفجار هوش و حواسش را گرفته بود. در سلول آرام نمی‌گرفت. هنگام آمارگیری نمی‌ایستاد، صف را تشخیص نمی‌داد و هر بار به سمت درِ خروجی می‌رفت؛ انگار هنوز در میدان نبرد به دنبال سنگر می‌گشت. چند روز بیشتر از اسارتش نمی‌گذشت و همین آشفتگی‌اش ادامه داشت.

روزی برای آمارگیری و هواخوری سوت زدند. در سلول‌ها باز شد. همه به صف ایستادیم، اما الماس باز هم مستقیم به سمت درِ اصلی رفت؛ بی‌خبر از این‌که کجا ایستاده است. ناگهان دو بعثی به نام صبا و حاتم، به سمتش حمله‌ور شدند. با مشت و لگد به جانش افتادند. الماس نقش زمین شد و آنها بی‌وقفه با کابل و پوتین او را زدند.

فریادهای غیورمرد زرین‌دشتی، هنوز بر دیوارهای الرشید می‌پیچد

خودم را رساندم که بفهمانم این اسیر موجی است و متوجه نمی‌شود که چه می‌کند؛ اما آن روز‌های اول، زبان عربی بلد نبودم و حرفم به جایی نمی‌رسید. آنها گوش‌شان بدهکار نبود. آن‌قدر زدند که جانش سست شد. اما باز هم دست نکشیدند. پوتین‌های‌شان را بر شکمش کوبیدند و بالاخره همان‌جا بود که الماس قنبری، در دل زندان الرشید، به شهادت رسید؛ بی‌آن‌که حتی بداند کجاست و چرا کتک می‌خورد.

پس از لحظاتی یک پتوی کهنه آوردند، پیکرش را در آن پیچیدند و بیرون بردند. دیگر هیچ‌کس خبری از او نداشت. سال‌ها گذشت تا اینکه سال ۱۳۸۱ خبر آوردند پیکرش، همراه چند شهید دیگر، به میهن بازگشته است و بعد‌ها در گلزار شهدای زرین‌دشت آرام گرفت.

"آری غیورمرد زرین‌دشتی، برای دفاع از میهن و ناموس، زیر چکمه‌های دشمن بعث آسمانی شد؛ تا من و تو امروز در آرامش و آسایش زندگی کنیم. فریادش را به خاطر بسپار، که هنوز در گوش تاریخ می‌پیچد."

تهیه و تنظیم گفتگو: صدیقه هادی‌خواه


گزارش خطا

ارسال نظر
طراحی و تولید: ایران سامانه