ضربات سنگین، بینایی کوروش را گرفت
آزاده و جانباز سرافراز حسین باقری بهلولی در بخش دوم گفتگو با نوید شاهد فارس از نحوه اسارت و شهادت شهید کوروش حیدری روایت میکند. با ما همراه باشید.

در بخش اول گفتگو خواندیم: «حسین باقری بهلولی نوجوانی از زرقان و طایفه قشقایی بود که در سالهای تحصیل در دوره راهنمایی، با وجود مخالفت شدید خانواده، عزم رفتن به جبهه کرد. تشییع پیکر شهدا و دیدن خونهای پاکی که بر زمین میریخت، او را بیقرار کرد و ارادهاش را برای حضور در جبهه استوارتر ساخت. نخستینبار بیخبر از خانواده اعزام شد و حتی با هوشیاری و فرار از دست عمویش توانست خود را به اتوبوس اعزامی برساند. پس از بازگشت، دوباره آهنگ جبهه جنوب کرد؛ از تلاش خانواده برای منصرفکردنش تا جلب رضایت مادر و سپس گذراندن آموزشهای فشرده در گردان شهید ورامینی، همه مقدمهای بود بر حضور او در عملیات کربلای چهار؛ عملیاتی که طی آن بسیاری از همرزمانش به شهادت رسیدند و او پس از انفجار و بیهوشی، در میان آتش و دود به اسارت نیروهای بعثی درآمد.»
بیشتر بخوانید: قسمت اول گفتگو با آزاده و جانباز «حسین باقری»
یاد کلام شهید ورامینی ترس را درهم شکست
یک از آن بعثیها به پایم لگد زد ولی من تکان نخوردم. آنها اصرار داشتند بلند شوم ولی میخواستم وانمود کنم که شهید شدهام. خودم را شُل رها کرده بودم تا تصور کنند جانی در تنم نیست. از پشت گردنم گرفت، دستش را زیر کمرم انداخت و مرا بلند کرد. کولهپشتی هم پشت من بود و وزنش سنگینی میکرد. دستهایم را بیرمق پایین انداختم تا باور کنند توان حرکت ندارم.
آن بعثی یقهام را گرفت. سر و دستهایم آویزان بودند و یقهام در مشت او. وقتی بالا آورد، شروع کرد با مشت به گوشم کوبیدن، و چند ضربه هم به فکم زد. من هم تمام تلاش را کردم که چشمهایم را باز نکنم و هیچ واکنشی نشان ندهم؛ میخواستم رهایم کند. اما او مصر بود؛ هرچه من خودم را به بیجانی میزدم، او بیشتر فشار میآورد و میزد.
از شدت ضربهها احساس کردم فکم دارد از جا کنده میشود. دیدم فایدهای ندارد و باید چشمهایم را باز کنم. همان لحظه حرفهای شهید ورامینی در ذهنم زنده شد که میگفت: «بچهها شما جثهتان کوچک است، دشمن سیاهچهره و درشتاندام است؛ از ظاهرشان نترسید.» چشمهایم را باز کردم، صورت سیاهچهره و درشتپیکر بعثی را دیدم که یقهام را در مشت داشت و صورتش نزدیک صورتم بود همان لحظه قوتی عجیب در من ایجاد شد.
دستش را از یقهام جدا کردم و او را عقب هول دادم. یقهام را رها کرد. یک چرخ به دور خودم خوردم. هوا گرگومیش بود؛ تازه آفتاب زده بود و اطراف روشن شده بود. همان روشنایی باعث شد موقعیت را تشخیص دهم و بفهمم کجا هستیم. دشمن بعثی دوباره جلو آمد تا کولهپشتیام را بگیرد. با جسارت دستش را پس زدم. خودم کولهپشتی را باز کردم و جلو پایش انداختم. آنها مرا رها کردند و ریختند سر کولهپشتی. همانجا ایستادند و شروع کردند به تفتیش. یک دوربین ۱۳۵ داشتیم. دوربین را بیرون آوردند و سر آن بحثشان شد. یکی از آنها دوربین را برداشت و در جیبش گذاشت. چفیهام را هم که واقعاً مونس هر بسیجی بود، پرت کرد آنطرف. چفیه در هوا بال زد و افتاد و هنوز آن تصویر بالزدن چفیه جلو چشمم هست.

از یک کلمه تا سیل ضربههای دشمن
بعد آمد بادگیرم را درآورد. یک دسته از موهای نوجوانیام که کنار شقیقهام فر خورده بود، با انگشت گرفت و کشید و گفت: «شما پاسدار خمینی هستید؟»
آن زمان کلاس دوم راهنمایی بودم و عربیام بد نبود، اما دقیق متوجه حرفش نشدم. بیاختیار گفتم: «نعم.» بهجای اینکه بگویم «لا»، «نعم» از دهانم بیرون پرید. تا گفتم «نعم»، سرنیزه را گذاشت وسط شکمم و با فریاد به رفقایش گفت: «پاسدار گرفتیم!»
فهمیدم اشتباه بزرگی کردهام؛ انگار دستم را در چاله زنبور کرده بودم. سریع گفتم: «لا… لا… لا…» یک «نعم» گفته بودم، پشت سرش دهتا «لا» ردیف کردم. سرنیزه را از شکمم برداشت. فهمید که ما آن چیزی نیستیم که تصور کرده بود. بعد پرسید: «عربی بلدی؟» گفتم: «لا.» گفت: «انگلیسی؟» گفتم: «لا.» گفت: «فرانسوی؟» گفتم: «لا.» گفت: «ترکی؟» گفتم: «نعم.»
یکی از نیروهای خودشان که جلوتر بود و ترکی میدانست، صدا زد و آمد. شروع کرد از من سؤال پرسیدن. طبق قانون نظامی، ما حق نداشتیم هیچ اطلاعاتی بدهیم. گفت: «چند نفر بودید؟» گفتم نمیدانم. «از کجا آمدهاید؟» گفتم نمیدانم. «نیروهایتان کجا رفتند؟» گفتم نمیدانم. فقط پرسید: «شام خوردی؟» گفتم: «آره، شام خوردیم.»
مرا بلند کرد و گفت: «به رفیقت بگو چشمش را باز کند.» به مسعود نگاه کردم و گفتم: «مسعود، مسعود… چشمَت را باز کن؛ وگرنه میزننت.» مسعود تکانی خورد؛ زنده شد. چشم و دهانش با هم باز شد و گفت: «مرگ بر صدام، ضد اسلام…» بعثیها گرفتنش. کارتهای سپاه محمد هم همراهمان بود. کارتها را باز کردند و گفتند: «سپاه محمد.» میدانستند ایران نیروهای سپاه محمد را فرستاده و عملیات لو رفته است. از آنجا هر بعثی که از راه میرسید، یک لگد یا ضربهای میزد و میرفت.
پیکر به خون غلتیده شهید ترابپور
ما را عقب بردند. در مسیر، چشمم به پیکر شهید ترابپور افتاد؛ پیشانیاش کنده شده بود و خون از آن فواره میزد. در خون خودش میغلتید و صدام را نفرین میکرد. شهید کوروش هم همانجا افتاده بود. من خیال کردم او هم همان لحظه شهید شده است.
ما را به عقبتر منتقل کردند. دلم از این میسوخت که چرا فقط ما دو نفر اسیر شدهایم؛ حس میکردم باقی بچهها چه سرنوشتی پیدا کردهاند. وقتی به پشت خط بعثیها رسیدیم، صحنههایی دیدم که هنوز هم تحملش سخت است؛ بچهها روی زمین افتاده بودند، دستها قطع، پاها جدا. بدنها تکهتکه. صحنهها آنقدر تلخ بود که نفس آدم بند میآمد. چشمها و دستوپایمان را بستند. نیروهایی با درجههای بالا برای بازجویی آمدند. سؤال کردند: «کدام لشکر بودید؟ فرماندهتان که بود؟»
اینجا یکی از همان معجزهها رخ داد. نمیخواستم هیچ اطلاعاتی بدهم. فیالبداهه گفتم: «۱۶ فرج.» در مقابل «۱۹ فجر».
با خود گفتم اگر گیر دادند که چرا گفتی ۱۶ میگفتم شما اشتباه شنیدید و نوشتید. فرماندهها را هم اسم شهدا گفتم؛ اسمهایی که وجود خارجی نداشتند.
رفت و نوشت. بعد برگشت و گفت: «پدرسوخته! دروغ گفتی! ده دقیقه فرصت میدم.»
دروغگو هم کم حافظه است و من اسمهایی را که ساخته بودم یادم نمانده بود؛ فقط همان «۱۶ فرج» در ذهنم مانده بود. اما او رفت و دیگر هم برنگشت.

خبر خوش در دل اسارت کوروش زنده است
بعد ما را به بصره منتقل کردند. یک آیفا آمد که کف آن بلوک بار زده بودند. حدود هفتاد نفر را مثل لاشه گوسفند پرت میکردند توی اتاقک عقبِ آیفا. زخمیها، ترکشخوردهها. همه را روی هم جمع میکردند. در بصره، ما را به مدرسهای بردند. زخمی و سالم را یکی کردند و همه را داخل یک کلاس خالی ریختند. کف آن اتاق پر از خونابه بود. مرا برای بازجویی بردند. هنگام بازگشت، ناگهان کوروش را دیدم؛ نشسته بود و به دیوار تکیه داده بود. نمیتوانستم با او صحبت کنم، اما همان دیدنش و اینکه زنده بود، خیلی خوشحال شدم.
کمی بعد، او را آوردند پیش ما. سرش را بانداژ کرده بودند، دستش بسته بود و توان نشستن نداشت. به پهلو میخوابید و صورتش در خونابه فرو رفته بود.
یکی از بعثیها میخواست از کوروش اطلاعات بگیرد. میپرسید: «فرمانده کیست؟» کوروش میگفت: «نجّارم.» میپرسید: «کدام لشکر؟» باز جواب میداد: «نجّارم.» دشمن بعثی با پوتین، روی سرش میرفت؛ درست روی همان زخمی که تیر خورده بود. با لگد سرش را میکوبید و داد میزد: «یالله، اسم فرمانده!» کوروش با صدای دردآلود، اما محکم میگفت: «نجّارم…» و بعد رو به او میکرد و با تعجب و غیرت میپرسید: «تو کی هستی که مرا اذیت میکنی؟ مگر از دین خدا برگشتهای؟ شکایتت را به مولا علی میکنم…» این جمله کوروش، هنوز مثل ندایی در گوشم زنده است.
گاهی در میان دوستان میگویم که کجرویها، کوتاهیها و رفتارهای ما، کمتر از همان لگد و چکمهای نیست که آن بعثی بر سر کوروش میکوبید؛ تنها وسیله فرق کرده است. آنها با چکمه، و ما با اعمال و رفتارمان، شاید همان آسیب را به حقیقت بدهیم؛ و شهدا، روزی شکایت ما را به پیشگاه مولا علی و حضرت زهرا خواهند برد.

ضربات سنگین، بینایی کوروش را گرفت
پس از بصره، ما را به بغداد بردند. آنجا در اتاقی که بودیم پس از چند ساعت پر از خونابه شد و صورت کوروش، همچنان در میان همان خونابهها بود.
بعد ما را به زندانهای الرشید منتقل کردند؛ جایی که حقیقتاً سیاهچال بود. کوروش و باقی مجروحها را در راهروی آن زندان خوابانده بودند. ما گاهی به سراغش میرفتیم و میپرسیدیم: «کوروش، چشمانت چطور است؟ میبینی یا نه؟» او گفت: «بچهها، نپرسید میبینم یا نمیبینم؛ فردا یا پسفردا که به ایران برسیم، میگویند کوروش کور شده. نه، من حالم خوب است.» اما واقعیت این بود؛ بر اثر ضربات سنگین بعثیها به سرش، بیناییاش کمکم تحلیل رفت، و آرامآرام، نور از چشمهایش جدا شد.
حدود دو ماه در بغداد بودیم تا اینکه پنجم اسفند ۱۳۶۵ ما را به اردوگاه تکریت ۱۱ منتقل کردند. در اتوبوس، کوروش کنار من بود و من مراقبش بودم. جلو نشسته بودم. همانجا، یکباره قوه ذاتی بسیجیام گل کرد. رو کردم به دو سرباز بعثی و به عربی گفتم: «اَخی… انشاءالله روزی میرسد که جنگ تمام شود، ایران و عراق دوباره برادر میشوند و صدام از بین میرود.»
در یک پرانتز کوچک بگویم: سالها گذشت؛ سیویک سال بعد، در اربعین توفیق راهپیمایی پیدا کردم. آن روز در عمود ۱۸۰ بودیم. به بچهها گفتم: «من بروم زیارت و برگردم.» در مسیر برگشت، فوج فوج ایرانی و عراقی را دیدم که به سمت کربلا میرفتند. همانجا یادم افتاد به روزهای اسارت، به همان جملهای که از دهان یک نوجوانِ اسیر بیرون پرید و حالا پس از سالها، تعبیرش را با چشم میدیدم. به رانندهی عراقی گفتم:
«من سیویک سال پیش اینجا اسیر صدام بودم. به نیروهای صدام همین حرف را زدم. حالا نگاه کن. خدا را شکر که تحقق همان حرف را با چشمم دیدم.»

تونل مرگ دست کوروش را از من جدا کرد
برمیگردم به همان روز انتقال. نمیدانم چرا آن حرف را زدم و نمیدانم واقعاً چرا همانجا ما را نکشتند. شاید یک بار دیگر هم معجزهای در کار بود.
وقتی اتوبوس به درِ اردوگاه رسید، دیدم یک گردان… شاید یک گروهان کامل، هرولهکنان به سمت ما میآیند. در دستهایشان کابل، شلنگ، چوب، و حتی نبشی بود. دمِ غروب بود و ما تازه رسیده بودیم به تکریت ۱۱.
رو کردم به سرباز راننده و به عربی گفتم: «اَخی… هذا ضرب؟» یعنی: اینا میخواهند ما را بزنند؟ سرباز گفت: «لا لا… اسلام ضُروب حرام.» ما هم گفتیم: «خدا پدرتان را بیامرزد… ما مسلمان، شما مسلمان…».
اما همین که درِ اتوبوس باز شد، فهمیدیم باید وارد تونل مرگ شویم. همان نامردی که لحظهای قبل گفته بود «اسلام ضرب حرام»، همان که خودش را اهل رأفت نشان میداد، شلنگی را برداشت و محکم به گوشم زد. بعد هم مرا پرت کرد پایین.
در همان لحظه، کوروش از دستم جدا شد. جمعیت و ضربهها ما را از هم پاشاند. وارد کوچه مرگ شدیم؛ باران کابل و چوب و شلنگ بود که بر سر و صورت بچهها فرود میآمد. هرکس به سمتی پرت میشد و هر ضربهای که میزدند، فریاد یا نالهای از جمع بلند میشد. کوروش را آخرین نفر آوردند داخل.
سربازی به نام عدنان که در جلادی زبانزد بود آمد جلو. با پا محکم کوبید به کمر کوروش. کوروش با صورت خورد روی زمین و آن لحظه هنوز هر روز جلوی چشمم است. صورتش روی خاک و خون بود و نمیتوانست خودش را بلند کند. هیچکسی دلش نمیآمد او را در آن حال ببیند. او را داخل آسایشگاه بردیم. پانسمانش را عوض کردیم و به او دلداری دادیم. هرچند خودش بیشتر به ما روحیه داد.
بعد از مدتی، مرا به آسایشگاه دیگری منتقل کردند و کوروش را بردند بیمارستان. چند ماه بعد، خبر آوردند که همانجا، در همان غربت، در همان درد و رنج، کوروش شهید شد.
تهیه و تنظیم گفتگو: صدیقه هادیخواه