شهید غریبی که با چشمان باز به شهادت رسید
به گزارش نوید شاهد لرستان، شهید غریب اسارت «میراحمد میرظفرجویان» یازدهم مرداد ۱۳۳۰، در رشت چشم به جهان گشود. پدرش میرعلی و مادرش،سکینه نام داشت. تا پایان دوره متوسطه در رشته طبیعی درس خواند و دیپلم گرفت. استوار یکم ارتش بود. سال۱۳۵۷ ازدواج کرد و صاحب یک دختر شد. به عنوان نداجا در جبهه حضور یافت. یکم اردیبهشت ۱۳۶۰، با سمت پزشکیار در خرمشهر بر اثر اصابت گلوله شهید شد. مزار او در بهشت زهرای تهران واقع است. او را شجاع نیز می نامیدند.

خانم معصومه آباد، مشاور امور بانوان و خانواده بنیاد شهید و امور ایثارگران و همچنین از آزادگان سرافراز که لحظه اسارت با شهید میرظفرجویان همراه بوده اینگونه روایت می کند:
اوایل جنگ بود؛ تنها بیست روز از آغاز هجوم دشمن گذشته بود که خرمشهر و سپس آبادان در محاصره قرار گرفت. من به همراه تیمی از امدادگران و با مجوز هلالاحمر و فرمانداری، مسئول انتقال ۱۲۰ کودک بیسرپرست به شیراز شدم. مأموریت با سختی انجام شد و در بازگشت، صبح روز بیستوسوم مهرماه ۱۳۵۹، در جاده آبادان ـ ماهشهر، همراه دکتر هادی عظیمی، مجید جلالوند و میراحمد میرظفرجویان، در یک آمبولانس در حرکت بودیم.
ناگهان خمپارهای در نزدیکی آمبولانس فرود آمد. دکتر عظیمی از ناحیه چشم آسیب دید و میراحمد از ناحیه شکم به شدت زخمی شد. ما از آمبولانس بیرون آمدیم؛ خون زیادی از بدن میراحمد جاری بود و او بیحال روی زمین افتاده بود. با اضطراب به خانههای اطراف دویدم تا پارچه یا حولهای بیابم. سرانجام حولهای پیدا کردم و بر زخم شکمش گذاشتم، اما خونریزی آنقدر شدید بود که هرچه پارچه میگذاشتم بیفایده بود.
ما در محاصره دشمن بودیم و مدتی بعد به اسارت سربازان عراقی درآمدیم.
در همان لحظه چشمم به گوشه لباس میراحمد افتاد؛ روی آن نوشته شده بود: «تکاور میراحمد میرظفرجویان». او چشمانش را نیمهباز کرد و با صدایی آهسته گفت:
«به سمیه، دخترم، بگویید پدرت با چشمان باز شهید شد...»
این جمله، بغض و اضطراب را در وجودم شعلهور کرد. با فریاد از سربازان اطراف خواستم آمبولانسی بیاورند تا او را به بیمارستان منتقل کنند، اما بیتفاوت بودند. با اصرار و فریادهای مکرر، سرانجام آمبولانسی فرسوده آوردند و میراحمد را بردند.
ما را به اردوگاه تنومه بردند. لباسهایم غرق خون بود؛ برای اینکه اسرای دیگر نترسند، سریع آنها را شستم. مدتی بعد، وقتی به زندان الرشید منتقل شدم، دکتر عظیمی را دیدم و از حال میراحمد پرسیدم. او گفت: «خیلی حالش بد بود، خبری از او ندارم، اما احتمالاً شهید شده است.»
سالها بعد دانستم که میراحمد، همانجا، در اثر شدت جراحات به شهادت رسید. دخترش سمیه، بیآنکه پدر را دوباره ببیند، بزرگ شد؛ با یاد جملهای که میراث پدر برای او بود: «پدرت با چشمان باز شهید شد.»
انتهای پیام/