از سنگر دانشگاه تا جهاد در جبهه/ شهیدی که به استقبال شهادت رفت

به گزارش نوید شاهد شهرستان های استان تهران؛ شهید «علی لطفینسب»، دانشجوی رشته اقتصاد دانشگاه شهید بهشتی، متولد بیستم فروردین ۱۳۴۴، جوانی سادهزیست، مؤمن و عاشق خدمت بود که از ۱۴ سالگی پای در راه جبهه گذاشت و سرانجام در ظهر عاشورای شهریور ۱۳۶۵ در منطقه حاج عمران، پس از خواندن نماز و زیارت عاشورا، به فیض شهادت رسید. او سومین پسر خانواده و کوچکترین پسر در میان شش فرزند بود. از همان کودکی با ایمان، مهربانی و روحیهای مسئولیتپذیر شناخته میشد و در نوجوانی با حضور فعال در بسیج و مسجد، بسیاری از هممحلهایها را به راه دین و خدمت جذب کرد.
در ادامه از حاجیه خانم صدیقه یزدان پناه مادر شهید والامقام علی لطفینسب خواستیم تا در خصوص شهید خود صحبت کند:« پسرم علی لطفی در بیستم فروردین سال ۱۳۴۴ در منطقه چهار دانگه تهران به دنیا آمد. از همان کودکی بچهای آرام، مؤمن و مهربان بود. کوچکترین پسر خانواده بود، اما همیشه بزرگترین مسئولیتها را بر دوش میگرفت. به پدرش در کارهای سخت بنایی کمک میکرد، با شوخطبعی دل بچههای محله را به بسیج و مسجد میکشاند و اهل نماز شب و روزهداری بود. علی از همان نوجوانی میگفت: «اگر ما به جبهه نرویم، چه کسی باید برود؟» حتی وقتی سنش کم بود و اجازه حضور در خط مقدم را نمیدادند، باز هم خدمت میکرد؛ کفش رزمندگان را واکس میزد، آب میآورد و غذا به سنگرها میرساند. این جمله را بارها در خانه و حتی هنگام رفتن به جبهه تکرار تکرار میکرد؛ «مادر، افتخاری بالاتر از شهادت نیست.» وقتی من نگرانش میشدم و میگفتم هنوز جوانی، درس داری، آینده داری، با آرامش جواب میداد: «مادر، علم و زندگی برای من ارزش دارد، اما همهی اینها در سایهی ایمان معنا پیدا میکند. اگر اسلام و وطن در خطر باشد، هیچ افتخاری بالاتر از شهادت نیست.»
علی همیشه به من میگفت: «مادر، برای بچههای بسیج مسجد غذا درست کن، من خودم میبرم پایگاه.» او با دستهای خودش قابلمه را برمیداشت و به دوستانش میرساند. میگفت: «اینها همه مثل برادرهای من هستند، باید دلگرم شوند.» برای علی، همین کارهای ساده، بزرگترین خدمت بود؛ هم محبت مادرانه را به بسیج میبرد و هم خودش با عشق آن را انجام میداد.»

دانشجویی که علم را با جهاد پیوند زد
در ادامه مادر شهید از تحصیلات دانشگاهی فرزند خود میگوید:« پسرم علی بعد از پایان دبیرستان، در رشته اقتصاد دانشگاه شهید بهشتی قبول شد. برای ما، این قبولی افتخاری بزرگ بود. علی همیشه میگفت: «مادر، دانشگاه فقط جای درس نیست، سنگر خدمت هم هست. باید هم علم یاد بگیریم و هم دین و کشورمان را نگه داریم.» او دانشجویی سادهزیست بود؛ با کفش پلاستیکی یا دمپایی به دانشگاه میرفت. من ناراحت میشدم و میگفتم: «پسرم، اینطور خوب نیست.» اما با لبخند جواب میداد: «مادر، همین کفشها کافی است. مهم این است که مملکت نگه داشته شود.» هر بار که از جبهه برمیگشت، مستقیم به دانشگاه میرفت تا امتحاناتش را بدهد. در جبهه درس های خود را مرتب میخواند. استادان و دوستانش از اخلاق و درسش رضایت کامل داشتند. میگفتند: «این جوان هم درسش خوب است، هم ایمانش.» علی باور داشت که دانشجو بودن مسئولیت بزرگی است؛ باید هم در کلاس درس حاضر باشد و هم در میدان دفاع از کشور. برای من، علی فقط یک دانشجو نبود؛ او نمونهای از نسلی بود که دانشگاه را سنگر علم میدانست و جبهه را سنگر ایمان. هر بار که از دانشگاه به جبهه میرفت، میگفت: «مادر، علم بدون عمل فایده ندارد. ما باید هم درس بخوانیم و هم از اسلام و وطن دفاع کنیم.»

شهادت عاشورایی، بدنی که خرج خدا شد
حاجیه خانم صدیقه یزدان پناه این چنین روایت میکند: «همیشه یادم هست که پسرم از همان نوجوانی آمادهی شهادت بود و آروزی آن را داشت. او میگفت:« بدن انسان باید خرج خدا شود؛ وگرنه مار و مور ها در قبر میخورند.» این جمله برای من خیلی سنگین بود، اما نشان میداد که علی از قبل آمادهی شهادت بود. او باور داشت که جسم انسان فانی است و ارزشش فقط وقتی معنا پیدا میکند که در راه ایمان و خدمت خرج شود. برای همین، هیچ ترسی از مرگ نداشت. میگفت: «اگر بدن من زیر خاک پوسیده شود، اگر مار و مور آن را بخورند، مهم نیست؛ مهم این است که روح من در راه خدا آرام بگیرد.» همرزمانش برای من تعریف میکردند که قبل از شهادت، علی در جبهه، با دوستانش نشسته بود و با آرامش خاصی گفت: «برایم حنا بیاورید، میخواهم خضاب کنم، فردا شهید میشوم.»
این جمله برای همه عجیب بود؛ اما علی با یقین و لبخند آن را گفت. او میخواست مثل داماد شب عروسی، با خضاب کردن و تمیز بودن، آماده شود، اما این بار عروسیاش عروسی خون و شهادت بود. دوستانش بعدها برای من تعریف کردند که علی آن شب حال و هوای دیگری داشت؛ گویی میدانست فردا روز عاشوراست و نوبت او رسیده است. فردای آن شب، روز عاشورا، علی پس از خواندن زیارت عاشورا و نماز ظهر، در حالی که برای خدمت به فرمانده و یارانش حرکت میکرد و تجهیزات لازم را میبرد، گلوله دشمن به گردنش نشست و همانجا به آرزویش رسید. وقتی خبر شهادتش را آوردند، یاد همان حرف افتادم. علی خودش گفته بود که فردا شهید میشود و چه افتخاری بالاتر از این که در روز عاشورا به شهادت رسید . برای من سخت بود، اما آرام گرفتم؛ چون میدانستم او با آگاهی و عشق، به استقبال شهادت رفت و همانطور که وعده داده بود، داماد شهادت شد.»
گفتوگو از آرش سلیمیفر
تنظیم از سعیده نجاتی