کد خبر : ۶۰۶۸۰۷
۱۱:۳۹

۱۴۰۴/۰۹/۱۶
روایت شهادت شهیدان غریب «غضنفر واسعیان نصرآبادی و جواد توکلی بنیزی»؛

غضنفر و جواد غریبانه شهید شدند

شهیدان غریب اسارت «غضنفر واسعیان نصرآبادی و جواد توکلی بنیزی» به فاصله کمی بعد از اسارت، غریبانه به شهادت رسیدند.


به گزارش نوید شاهد لرستان، شهید غریب اسارت «غضنفر واسعیان نصرآبادی» یکم خرداد ۱۳۴۸ در روستای نصر آباد از توابع شهرستان تفت یزد به دنیا آمد و تا چهارم متوسطه در رشته تجربی تحصیل کرد. با آغاز جنگ تحمیلی به عنوان بسیجی با سمت آرپی جی زن راهی جبهه‌های حق علیه باطل شد. سرانجام ۱۰ فروردین ۱۳۶۷ در شاخ شمیران به شهادت رسید. اثری از پیکرش به دست نیامد. مزار یادبود وی در گلزار شهدای زادگاهش واقع است.

ب

شهید غریب اسارت «جواد توکلی بنیزی» سوم فروردین،۱۳۵۰ در روســتای بنیز از توابع شهرستان بهاباد به دنیا آمد. پدرش مصطفی، در کارخانه سنگ آهن کار می‌کرد و مــادرش فاطمه نام داشــت. تــا دوم راهنمایی درس خواند. به عنوان بســیجی در جبهــه حضور یافت. دهم فروردین،۱۳۶۷ با ســمت تک‌تیرانداز در شاخشــمیران توسط نیرو‌های عراقی به شهادت رسید. پیکر او مدت‌ها در منطقه بر جا ماند و پنجم اسفند،۱۳۸۳ پس از تفحص در گلزار شهدای زادگاهش به خاک سپرده شد.

ب

حسن خواجه پور از آزادگان سرافراز استان یزد در خصوص شهادت غریبانه شهیدان «غضنفر واسعیان نصرآبادی و جواد  توکلی بنیزی» اینگونه روایت می‌کند:

من، حسن خواجه‌پور، فرزند محمد، بازنشسته آموزش و پرورش و آزاده‌ای با ۲۹ ماه اسارت، در تاریخ دوازدهم دی‌ماه ۱۳۶۶ ندای رهبر انقلاب را لبیک گفته و از طریق بسیج شهرستان بافق به جبهه اعزام شدم. پس از گذراندن سه ماه آموزش، در شب دهم فروردین ۱۳۶۷ در عملیاتی شرکت کردم. وظیفه من آرپی‌جی‌زن بود. با شلیک چهار گلوله، سه سنگر دشمن را منهدم کردم، اما همان‌جا در میانه جاده مجروح شدم. با سختی خود را به پشت سنگ‌ها رساندم و پنهان شدم.

در همان لحظات، شهید غضنفر واسعیان نصرآبادی، امدادگر گردان، به سراغم آمد. پای زخمی‌ام را باندپیچی کرد و رفت. کمی بعد دوباره بازگشت و دید خونریزی ادامه دارد. با زحمت پایم را از چکمه بیرون آورد و دوباره باندپیچی کرد. او رفت و من، خسته از شب، بی‌خوابی و خونریزی، خوابم برد.

وقتی بیدار شدم، دیدم تپه‌ای که بچه‌ها گرفته بودند دوباره به دست دشمن افتاده است. دقایقی بعد دو سرباز عراقی با کلاه‌های قرمز به سمت من آمدند. وانمود کردم شهید شده‌ام، اما یکی دستم را گرفت و بلندم کرد. با اشاره به پای زخمی‌ام، مرا به سنگری بردند. نیم ساعت بعد، چشمم به همان امدادگر مهربان، غضنفر واسعیان، افتاد که او نیز به اسارت درآمده بود. مجروح شده بود، اما همچنان آرام و مؤدب، تنها با تکان دادن سر به هم سلام کردیم.

ما را به بالای کوه شاخ شمیران بردند. مسیر پر از سنگ بود و تنها پیاده می‌شد رفت. من با پای زخمی عقب می‌ماندم و غضنفر، با وجود جراحت، جلوتر می‌رفت و منتظر می‌ماند تا برسم. هر بار که می‌ایستادم، سرباز عراقی اسلحه را به سویم می‌گرفت تا مجبور به حرکت شوم. بالاخره به اتاق فرماندهی رسیدیم.

آنجا اسامی‌مان را پرسیدند و عکس گرفتند، سپس ما را به دربندی‌خان بردند. شب، ما را در ساختمانی تاریک انداختند که صبح فهمیدیم سرویس بهداشتی بوده است.

نیمه‌شب صدای تشنه‌ای شنیدم: «آب... آب...» صدای غضنفر بود. او از شدت جراحت و تشنگی جان داد و مظلومانه به شهادت رسید. صبح، پیکرش را بردند و دفن کردند.

چند روز بعد، در سلیمانیه عراق، هنگام بازجویی، دوباره یکی از یارانم را دیدم: جواد توکلی بنیری.

او از شهرستان بافق همراه من اعزام شده بود. پایش شکسته بود و تنها با گوشت و پوست آویزان مانده بود. درد امانش را بریده بود و ناله می‌کرد. یک ساعت کنار هم بودیم، سپس او را بردند و دیگر ندیدمش.

سال‌ها بعد، پس از آزادی ما، پیکر مطهرش به خانواده‌اش بازگشت.

هر بار که خاطره این دو شهید غریب در اسارت را بازگو می‌کنم، دلم می‌گیرد. آنان مظلومانه و در غربت به شهادت رسیدند. یادشان همیشه در قلبم زنده است.

انتهای پیام/


گزارش خطا

ارسال نظر
طراحی و تولید: ایران سامانه