کد خبر : ۶۰۶۷۴۹
۱۷:۱۹

۱۴۰۴/۰۹/۱۵
روایت شهادت شهید غریب «محمد دشتی رحمت آبادی»؛

شهید غریبی که تا مرز شهادت قرآن می‌خواند

«هادی ایزی» که همراه شهید غریب اسارت «محمد دشتی رحمت آبادی» بوده، می‌گوید: وقتی محمد را به بیمارستان آوردند با وجود اینکه حنجره‌اش متلاشی شده بود ولی مدام سوره الرحمن را زیر لب می خواند و تکرار می کرد.


به گزارش نوید شاهد لرستان، شهید غریب اسارت «محمدرضا دشتی رحمت آبادی»، یکم شهریور ۱۳۴۸، در شهرستان زاهدان به دنیا آمد. پدرش علی اکبر، کشاورزی می‌کرد و مادرش زهرا نام داشت. دانش آموز چهارم متوسطه بود. به عنوان بسیجی در جبهه حضور یافت. هشتم بهمن ماه ۱۳۶۵، در عراق به شهادت رسید. پیکر وی را در بهشت مصطفی زادگاهش به خاک سپردند. برادرش محمدتقی نیز شهید شده است.

شهید غریبی که تا مرز شهادت قرآن می خواند

هادی ایزی از آزادگان سرافراز خراسان رضوی که هم اکنون در تهران ساکن می‌باشد و در لحظه شهادت این شهید عزیز با او همراه بوده اینگونه روایت می‌کند:

در عملیات کربلای ۵، دوم بهمن ۱۳۶۵، من که از نیرو‌های لشکر ۱۰ سیدالشهدا، گردان المهدی بودم، به اسارت درآمدم. مجروح شده بودم و مرا به بیمارستان الرشید بغداد بردند.

در آنجا پزشکی به نام دکتر حمید مُلا حضور داشت؛ مردی با مادر ایرانی و پدر عراقی که ساکن نجف بود. او به دلیل تعهدی که نسبت به ایرانی‌ها داشت، با اسرای ایرانی رفتاری انسانی و مهربان نشان می‌داد.

چند روزی از حضورم در بیمارستان گذشته بود که مجروحی تازه را به اتاق من آوردند. وضعیتی بسیار وخیم داشت؛ حنجره‌اش متلاشی شده بود و درد طاقت‌فرسایی را تحمل می‌کرد. با وجود آن حال خراب، لحظه‌ای از خواندن قرآن باز نمی‌ایستاد. صدای زخمی و بریده‌اش، مدام سوره‌ی الرحمن را تکرار می‌کرد؛ گویی ذکر خدا تنها مرهم او بود.

به اشاره‌ی دکتر ملا، جلو رفتم و پرسیدم:

– اسمت چیست؟

با صدایی ضعیف گفت: محمد.

پرسیدم: فامیلت؟

گفت: دشتی، اهل زابل.

وقتی از او پرسیدم توان راه رفتن دارد یا نه، پاسخ داد: «نه، نمی‌توانم.»

چند نفر کمک کردند و او را بر تخت خواباندند. دکتر ملا تلاش فراوانی برای درمانش کرد، اما زخم گردن و حنجره‌اش چنان عمیق بود که حتی رگی برای تزریق پیدا نمی‌شد. امیدی به نجاتش نبود.

محمد عطش شدیدی داشت. مدام آب طلب می‌کرد. از دکتر اجازه خواستم تا جرعه‌ای آب به او بدهم، اما نپذیرفتند؛ می‌گفتند آب برایش خطرناک است.

نیمه‌های شب، عطش او به حدی رسید که به سرم بالای تخت حمله‌ور شد تا آن را بنوشد، اما پزشکان رسیدند و با تزریق مسکنی قوی او را آرام کردند. محمد به خواب رفت.

سپیده‌دم برای نماز بیدار شدم. محمد هنوز در خواب بود. پس از نماز، صبحانه آوردند؛ با قاشق و کمی شیر لب‌های خشکیده‌اش را‌ تر کردم. دوباره خوابیدم.

ساعت ده صبح که بیدار شدم، نگاه به تخت محمد انداختم؛ دیگر نفس نمی‌کشید. آرام و بی‌صدا، همچون کسی که در خواب آرام گرفته باشد، به شهادت رسیده بود.

وقتی عراقی‌ها وارد اتاق شدند و خبر شهادتش را دیدند، به شدت متاثر شدند.

حتی یکی از مأموران استخبارات که آنجا حضور داشت، با دیدن پیکر بی‌جان محمد، اندوهگین شد.

انتهای پیام/


گزارش خطا

ارسال نظر
طراحی و تولید: ایران سامانه