"بچههام فدای علیاصغر(ع) شدن"؛ روایت امالبنینِ عصر ما از وداع با دو پسرِ سهساله و ششماهه
به گزارش نوید شاهد البرز؛ چه کسی باور میکند که ماجرای کربلا میتواند در زمان ما تکرار شود؟ اینجا، نه در صحرای نینوا، که در خانهای در حصارک کرج، بانویی نشسته که از جنس همان بانوی وفادار کربلاست؛ گلتاج رضالو، «امالبنین» روزگار ما.
همانگونه که حضرت امالبنین(س) چهار پسرش را در راه امام حسین(ع) تقدیم کرد، این مادر فداکار نیز دو گلِ زندگیاش ـ اکبر سهساله و اصغر ششماهه ـ را همراه با پدر و دو برادرش، در یک روز، فدای آرمانی بزرگتر کرد. فرق او با بانوی کربلا فقط در عدد نیست؛ در همان روحیهای است که وقتی از او میپرسند چه حسی داری، با چشمانی براق میگوید: «خوشحالم. افتخار میکنم. بچههام فدای علیاصغر شدن.»، این مصاحبه را بخوانید.
هنوز هم، وقتی نفسهای عمیق میکشد، صدای خسخس سینهاش، یادگار آن روز است. روزی که آسمان بر سرش آوار شد. "گل تاج"، مادری از دیار میانه، خود را اینگونه معرفی میکند: متولد ۱۳۴۹، با سواد کلاس سوم نهضت. اما شناسنامه واقعیاش نه در اوراق دولتی، که در پنج قبرِ کنار هم در امامزاده محمد کرج رقم خورده است.
داستان با دو پسر شروع میشود: اکبر (سعید)، سه ساله. و اصغر، ششماهه. روز تولدشان را دقیق به یاد نمیآورد، فقط میگوید: "خیلی خوشحال بودم." گویی تمام شادی عمرش در همان چند سالِ کوتاه متراکم شده بود.
آن روز، بعد از ظهری عادی بود. او به خانه پدرش در "حصارک" رفته بود، برای مهمانی پنج روزه. پسر بزرگش را خواهر شوهرش بغل کرده بود و خودش اصغرِ قنداقپیچ را در آغوش داشت. هنوز خبری نبود، اما دلش بیقرار بود. با شوخی و جدی به خواهرش گفته بود: "اگر اینجا بمباران شد، من با بابام شهید میشیم. شما بچههاتون رو ببرین..." کسی باور نمیکرد که پیشگویی تلخ یک مادر، آن هم در آن سن و سال، به این سرعت رنگ واقعیت بگیرد.
سکوت هولناک زیر آوار؛ جستوجوی دو پسر گمشده
بیست و سوم بهمن ماه 1365، پس از سه روز، کابوس آغاز شد. او روی پشتبام خانه پدری بود که مشغول پهن کردن لباسها شده بود. ناگهان سروصدایی مهیب، و سپس سکوت مرگبار. هواپیمایی خاکستری بمبهایش را رها کرد. موج انفجار او را بر زمین کوبید. وقتی به هوش آمد، زیر آوار آجر و آهن بود. بدنش گرم بود، اما نمیدانست که تکههای ترکش، مانند خالهایی مرگبار، تمام پاها، سینه و صورتش را پاره کردهاند. تنها فکری که مغزش را میخورد، صدای گریه نبود؛ بلکه سکوتِ هولناکِ دو پسر کوچکش بود که در اتاق پایینی تنها مانده بودند.
خودش را از زیر آوار کشید و با صورتی خونین و بدنی مجروح، فریادزنان دوید. در میان خاک و دود، فقط یک نفر از فامیل را دید. التماس کرد: "بچههام تو اتاق پایینن! دربیارینشون!" مرد فقط گفت: "برو بابا، خودت داری میمیری!"
سفرِ عذاب آغاز شد. او را به بیمارستان رجایی بردند. در راهرو، با وجود جراحات، خودش راه میرفت، تا اینکه پزشکان فریاد زدند: "این را چرا راه میآورید؟!" جریان خونش را قطع کردند و به "شیر و خورشید" (بیمارستان مدنی امروز) انتقالش دادند. در آن شلوغی، شنید که میگویند: "دو تا بچه شهید شده، مال کیه؟" دلش هُرریخت. فریاد زد: "مال منه!" اما گفتند: "نه، اینا دخترن." او با نگاهی حیران ماند.
سفر عذاب در بیمارستان؛ پچپچ پرستاران و فاش شدن راز
در بیمارستان، دور از خانواده، جسم و روحش در تب میسوخت. هربار از پرستاران و فامیل میپرسید: "بچههام چی شدن؟ بابام کو؟" و آنها دروغ میگفتند: "همه سالمند. بابات پاش شکسته، تهران بستریه." اما قلب یک مادر، زبان دیگری میدانست.
رازها یکییکی فاش شدند. یک شب، در حالی که هماتاقی مجروحش خواب بود، صدای پچپچ پرستاران را شنید: "اون بچه قنداقی... مال این بود... خودش نمیدونه..." گل تاج، همانجا فهمید. بعد از آن، خواب دید پدرش، بچه قنداقی در آغوش دارد و جمعیتی پشت سرش شعار میدهند.
بازگشت به خانه؛ مواجهه با واقعیت پنج شهید
وقتی سرانجام او را مرخص کردند و به خانه پدرشوهر بردند، با شوق کودکانه منتظر بود پسر سهسالهاش با دویدن به استقبالش بیاید و بگوید: "مامانم اومده!" اما در که باز شد، فقط سکوتی سنگین و چشمان اشکبار مادرشوهر را دید. تمام واقعیتِ تلخ، مانند خنجری بر قلبش فرود آمد: در یک روز، او پنج عزیز را از دست داده بود: پدرش، دو برادر کوچکش (یکی هفتساله)، و دو پسر دلبندش: اکبر (سعید) سهساله و اصغر ششماهه.
همسرش نزدیک شد و گفت: "دلم میدانست، ولی نمیخواستم مادرت ناراحت بشه." گل تاج، در اوج مصیبت، جملاتی گفت که از عمق ایمانش تراوش میکرد: "همهشون فدای بابام. پسرام فدای بابام، برادرام فدای بابام... ولی بابام نباید شهید میشد. حیف شد."
آرزویی ساده؛ کوچهای به نام دو نور چشم
امروز، سالها پس از آن حادثه، او با جراحات جسمی (جانباز ۴۰ درصد) و زخمهای روحی که با قرصهای اعصاب تسکین مییابد، زندگی میکند. اما وقتی از او میپرسند چه حسی دارد، با چشمانی درخشان میگوید: "خوشحالم. افتخار میکنم. بچههام فدای علیاصغر شدن. پدرم فدای امام حسین." او حتی برای دریافت مستمری شهیدانش تا هفده سال اقدام نکرد و میگوید: "شهیدها رو برای امام حسین دادم."
آرزویی کوچک دارد: یک کوچه یا بنبست، به نام فرزندانش. میگوید: "خوشحال میشم... بچههام شهید شدن، اسم کوچه رو اسم بچههام بذارن."
داستان گل تاج، روایتِ یک "کربلا"ی شخصی است. مادری که در یک روز، پنج عزیز زندگیاش را تقدیم کرد و اکنون خود یا 40 درصد جانبازی، با رنجی جاودان اما قلبی سرشار از افتخار، بر یادشان زنده است. او خود، یک "امالبنین" عصر حاضر است، که نه در میدان نبرد، که در خانۀ پدری، آزمون وفاداری و صبر را پس داد.
مصاحبه از اباذری