کد خبر : ۶۰۶۴۲۳
۱۰:۰۰

۱۴۰۴/۰۹/۱۱
روایت شهادت شهید غریب اسارت «خلیل امیدیان»؛

شهید غریبی که خلیل الله شد

در آن شب زمستانی دردآلود و در اوج غربت و در چنگ دشمن، چه بر سر پیکر خلیل آمد و او را کجا بردند و کجا به خاک سپردند را دیگر هیچ کس ندید. او به راستی خلیل الله شد.


به گزارش نوید شاهد لرستان، شهید غریب اسارت «خلیل امیدیان» دوم شهریور ۱۳۴۲، در شهرستان دزفول به دنیا آمد. پدرش محمدعلی، فروشنده لوازم یدکی بود و مادرش روبخیر نام داشت. تا پایان دوره متوسطه در رشته تجربی درس خواند و دیپلم گرفت. از سوی بسیج در جبهه حضور یافت. بیست و یکم بهمن ۱۳۶۱، در شوش به شهادت رسید. پیکر وی مدت‌ها در منطقه برجا ماند و پس از تفحص، در بهشت علی زادگاهش به خاک سپرده شد.  

ق

شهید خلیل امیدیان

عبدالساده جلالی از آزادگان سرافراز خوزستان در خصوص نحوه اسارت و شهادت این شهید عزیز روایت می‌کند:

در شب عملیات والفجر مقدماتی، حدود یک گروهان از بچه‌های سوسنگرد بودیم که با گردان بلال وارد عمل شدیم. آن شب با هر سختی و مشقتی که بود خودمان را به  اهداف از پیش تعیین شده رساندیم و منطقه را تصرف کردیم. شدت آتش دشمن بسیار زیاد بود. با رگبار‌های پیوسته نیرو‌های ما را درو می‌کردند. آن شب با اینکه شهدای زیادی دادیم، اما بالاخره رسیدیم به پاسگاه وهب و پشت جاده آسفالت العماره مستقر شدیم.

حوالی اذان صبح دستور عقب نشینی آمد. هم فرماندهان و هم نیرو‌ها قدری شوک شدند که ما با چه مشقتی به اینجا رسیده‌ایم و این همه رفقایمان شهید شده‌اند و حالا چرا باید برگردیم؟

اما دستور بود و باید اجرا می‌کردیم. ولوله‌ای شد. فرمانده هان گفتند که مأموریت شما تمام شد. باید برگردید و این دستوری است که از لشکر آمده. به سرعت باید برگردید. تا دستور عقب نشینی به همه نیرو‌ها برسد قدری طول می‌کشید.

بر همین اساس بچه‌ها گروه گروه و نفر به نفر شروع کردند به عقب نشینی. هنوز هوا تاریک بود. نیرو‌ها در منطقه پخش شده بودند و اوضاع مناسبی نبود.   

خلیل امیدیان را می‌شناختم. بی سیم چی بود. به شدت زخمی شده بود. لحظاتی کنار او بودم که فرماندهان خبر عقب نشینی را دادند. از خلیل جدا شدم و رفتم تا ماجرا را به رفقای همشهری‌ام برسانم. تازه رسیده بودم کنار «غلامرضا شریفی» و «عباس گیمدی» که یک خمپاره افتاد کنارمان.

در اثر موج انفجار قدری به هوا پرتاب شدم و به شدت با زمین برخورد کردم. هم دچار موج گرفتگی شدیدی شدم و هم دست و پا و قسمت‌های دیگری از بدنم ترکش خورد.  

قادر به حرکت نبودم. دست و پایم را نمی‌توانستم تکان بدهم. چشمم افتاد به یکی از بچه ها. داشت می‌آمد سمتم.  گفتم: من دستام رو نمی‌تونم تکون بدم. اگر میتونی بیا فانسقه‌ام رو باز کن و حمایلم رو آزاد کن! آمد کنارم و کمک کرد. هوا سرد بود و خون زیادی از من رفته بود. بهش گفتم: خیلی سردمه! بنده خدا رفت و نمی‌دانم از کجا یک پتو پیدا کرد و آورد و انداخت روی من. قدری سوز و لرز بدنم آرام گرفت.

در همان وضعیت تا طلوع آفتاب روی زمین ماندم. هوا که روشن شد قدری می‌توانستم دست و پایم را تکان بدهم. انگار موج انفجار ولم کرده بود. یکی از بچه‌های سوسنگرد آمد سمتم و گفت: «آقای جلالی! من دارم می‌رم عقب ها!   می‌تونی بیای با من بریم عقب؟!»

گفتم: «من که با این وضع نمی‌تونم راه بیام! تو  می‌تونی دستم رو بگیری و کم کم بریم عقب؟»

گفت: «من دستام زخمیه!   انگشاتم قطع شده!  شکمم پاره است! خودم رو به زور می‌کشم! نمی‌تونم تو رو با خودم ببرم! اگه می‌تونی راه بری، بیا!   اگر نمی‌تونی من برم!»

گفتم: «نه! من نمی‌تونم! تو پس برو! زود هم برو! اوضاع اصلاً خوب نیست!  برو تا عراقی‌ها نرسیدن!»

مرا ول کرد و رفت سمت غلامرضا شریفی. گمان کرد خوابیده است. چندبار صدایش کرد که متوجه شد شهید شده است. گفت: غلام شهید شده. عباس گیمدی هم که قدری آنطرف‌تر افتاده بود، شهید شده بود.

در نهایت خداحافظی کردیم و او رفت و من در حالی که افتاده بودم روی زمین،   رفتنش را نگاه می‌کردم. در همین حین، دیدم تعدادی از نیرو‌های عراقی که از دیشب در سنگر‌ها پنهان شده بودند، بیرون می‌آمدند و بچه‌هایی را که در حال عقب نشینی بودند، اسیر می‌کردند. این رفیق ما آدم زیر و زرنگی بود. بلافاصله از دید و تیر عراقی‌ها پنهان شد و در فرصتی که عراقی‌ها رفتند، او هم دوید و رفت سمت ایران.

البته بعد‌ها برای من  تعریف کرد که بعد از جدا شدن از من راه را گم کرده است و رفته است توی دل نیرو‌های عراقی و بعد دوباره با چه مکافاتی راه را پیدا کرده و به سمت ایران برگشته است.

آفتاب توی آسمان بود. قدری حال و روزم بهتر شده بود. سرم را قدری بلند کردم و اطراف را نگاه کردم. منطقه پر بود از پیکر شهدایمان که در دشت پراکنده بودند. تحرکات نیرو‌های عراقی و تانک‌ها و نفربر‌ها و خودرو‌ها در اطراف دیده می‌شد. در این بین چشمم افتاد به خلیل امیدیان! حدود ده متری با من فاصله داشت. کنار جاده، تنها، توی یک گودال مانندی نشسته بود. با خودم گفتم غلام و عباس و بقیه بچه‌ها که شهید شدن! برم کنار خلیل ببینم اوضاع چطوریاست؟

آرام آرام و با سختی و دردی که در وجودم می‌پیچید خودم را کشان کشان رساندم به خلیل! مرا که دید سلام کرد و حالم را پرسید! گفتم: «هان! خلیل! چه کنیم حالا؟!»

گفت: «با این وضع چیکار می‌تونیم بکنیم؟! من پام شکسته! تیر خوردم! اصلاً نمی‌تونم تکون بخورم!»

گفتم: «منم مثل تو! منم زخمی‌ام! منم نای تکون خوردن ندارم! ببین! عراقی‌ها هم دارن میان! چیکار کنیم؟!»

گفت: «هیچی! چاره‌ای نیست! هیچ کاری نمی‌تونیم بکنیم با این وضعیت! بمونیم تا ببینیم خدا چی میخواد!»

ق

آزاده سرافراز عبدالساده جلالی

قدری جیره جنگی همراهم بود و قمقمه‌ام هم آب داشت. جیره‌ها را گذاشتم روبرویمان و گفتم: «بیا بخور تا ببینیم چی میشه!» قدری غذا خوردیم. آب هم دادمش!  در این بین یک مجروح دیگر هم خودش را کشان کشان به ما رساند. نمی‌شناختمش! از بچه‌های گردان ما نبود. او هم آمد کنارمان و حالا شدیم سه نفر مجروح که قدرت تکان خوردن نداشتیم و توی آن برهوت مانده بودیم منتظر تقدیر و سرنوشتمان که ببینیم چه می‌شود؟!

نه اسلحه داشتیم و نه می‌توانستیم کاری و حرکتی انجام دهیم. عراقی‌ها هم داشتند می‌آمدند سمت ما. داشتند برمی گشتند تا در واقع در محور خودشان دوباره مستقر شوند.

با تانک‌ها و تجهیزات و نیروهایشان در حال حرکت به سمت ما بودند و ما هم فقط داشتیم نگاهشان می‌کردیم و هیچ کاری از دستمان بر نمی‌آمد.   فقط نگاه بود و نگاه بود  و نگاه...

تانک‌ها و نیروهایشان آمدند و از کنار ما رد شدند و دوباره در منطقه‌ای که دیشب ازشان گرفته بودیم، مستقر شدند. در آن منطقه و در آن اطراف، فقط ما سه نفر زنده بودیم. تا جایی که چشمم کار می‌کرد، بجز پیکر‌های شهدا، دیگر هیچ نیروی ایرانی، چه سالم و چه زخمی نبود. همه بچه‌ها عقب نشینی کرده بودند و ما در حلقوم دشمن گرفتار شده بودیم. نه راه پس داشتیم و نه راه پیش و هر بار یکی از تانک‌ها و نفربر‌ها و خودروهایشان از کنارمان رد می‌شد و ما هم خودمان را آماده شهادت کرده بودیم. اماده اینکه زیر یکی از شنی‌های همین تانک‌ها له شویم! اما تقدیر چیز دیگری رقم زده بود.

در این بین چند نفر از نیرو‌های عراقی چشمشان به ما افتاد و وقتی دیدند داریم تکان می‌خوردیم آمدند سمت ما! عربی بلد بودم. می‌فهمیدم چه می‌گویند. یکی شان گفت: «اینا انگار زنده‌اند! بریم بکُشیمشون!»

عرقی دیگر بهش گفت: «نه! نباید بکشیمشون!  مگه نشنیدی سید رییس چی گفته؟ گفته اسیر‌ها و زخمی‌ها را نکشید. ما اسیر لازم داریم! اینا رو لازمشون داریم! ولشون کن فعلاً بریم!»

نگاهی به ما انداختند و رفتند. به خلیل گفتم: «فعلاً که انگار نمی‌خوان ما رو بِکُشَن! فعلاً که از دست اینا جون سالم در بردیم و زنده موندیم! فعلاً نکُشتنمون! تا ببینیم خدا چی میخواد!»

آنها رفتند و دو سرباز دیگر عراقی آمدند. اینا هم قدری بهمان لگد زدند و با هم جر و بحثی کردند و رفتند. گفتم: «خلیل! اینام نکُشتنمون فعلاً»

چند ساعتی گذشته بود و به ظهر نزدیک می‌شدیم.   این بار یک جیب فرماندهی عراقی با چند سرباز و درجه دار بعثی و یک نفر که معلوم بود فرمانده شان است و لباس سبز پوشیده بود، بهمان نزدیک شدند.  

معلوم بود دیده‌اند بین آن همه پیکر شهید و در آن محور فقط ما سه نفر زنده‌ایم، حساس شده و آمده بودند سمتمان.

جیپ، چند متری ما ترمز کرد. بعثی‌ها شروع کردند به حرف زدن با هم. صدایشان را نمی‌شنیدم که بفهمم چه می‌گویند. اما دیدم ناگهان همان نفری که معلوم بود فرمانده شان است، کلاش را از سرباز گرفت و یک خشاب کامل خالی کرد سمت ما.

دو ـ سه متری مان بودند. با صدای رگبار چشمانمان را بستیم و قدری خودمان را جمع کردیم. اصابت یک گلوله به پایم را حس کردم. صدای تیراندازی که تمام شد، چشمانم را باز کردم و دیدم ضامن یک نارنجک را هم کشید و آن را انداخت سمتمان و گاز ماشین را گرفتند و رفتند و نماندند تا ببینند نتیجه کارشان چه شد؟! نارنجک هم با صدای بلندی کنارمان منفجر شد.

رفتنشان را که دیدم، قدری به خودم آمدم. آن برادری که خودش را به من و خلیل رسانده بود و نمی‌شناختمش و حالا هم اسمش را فراموش کرده‌ام، با گلوله‌های آن نامرد‌ها به شهادت رسیده بود.

بلافاصله نگاهم را دوختم به خلیل! صدایش زدم: «خلیل! هان خلیل! زنده‌ای؟»

صدای دردآلودش بلند شد: «آره! زنده‌ام!»

گفتم: «چیزی ات نشد؟! تیری! ترکشی! نخوردی؟!»

گفت: «چرا! این پامم تیر خورد! اینم مثل اون یکی شکست!»

با اینکه خودم هم مجروح بودم، اما این جملات را که گفت، دلم به شدت برای او و اوضاعی که داشت و مظلومیتش شکست!

اینکه به غیر از آن گلوله، از آن همه رگبار و ترکش‌های نارنجک، گلوله و ترکش دیگری هم به خلیل اصابت کرده بود یا نه؟ نمی‌دانم! خودش که چیزی نگفت! فقط همین را گفت که این پایم هم شکست!

حالا دیگر در آن بیابان عریض و طویل فقط من مانده بودم و خلیل که نیمه نفس‌هایی داشتیم! هم من و هم خلیل خونریزی داشتیم! خصوص این زخم‌های جدیدمان!

همه بچه‌ها شهید شده و دور و اطرافمان افتاده بودند و ما هم حالا بعد از همه زخم‌های دیشب، این زخم‌های جدید  هم به کلکسیون جراحت هایمان اضافه شده بود.

ظهر شده بود. خونریزی که داشتیم، تشنه مان می‌شد. آب هم ضرر داشت برایمان. هوا هم سرد بود و بدنمان به شدت ضعف داشت. اما با همان مقدار جیره جنگی و قمقمه آب خودمان را سرپا نگه داشته بودیم و منتظر بودیم که چه می‌شود؟! اینکه نیرو‌های ما دوباره برمیگردند؟ که با آن عقب نشینی سنگین احتمالش خیلی کم بود و یا اینکه اسیرمان می‌کنند و یا همان تنها راه باقیمانده! یعنی شهادت؟!

ما نزدیک جاده آسفالت العماره بودیم. کنار یک جاده شنی حوالی پاسگاه وهب. یک آیفای عراقی داشت از روی جاده آسفالت رد می‌شد که دو سرباز توی آن بودند. همینطور که از کنار ما رد شدند ما را دیدند و متوجه زنده بودنمان شدند.

ماشین ترمز کرد و آن دو سرباز پیاده شدند و آمدند سمتمان. بدون هیچ حرف و حدیثی دست و پای مرا گرفتند و انداختند عقب ایفا و خلیل را هم به همان صورت آوردند و گذاشتند کنار من و ماشین راه افتاد.

اینجا بود که دیگر فهمیدم انگار تقدیرمان اسارت است. البته باید می‌دیدیم با این همه زخمی که برداشته بودیم، تکلیفمان چه می‌شد. من و خلیل حالا دیگر آخرین نفراتی بودیم که از این محور بیرون می‌رفتیم. برای آخرین بار به اطراف نگاه کردم. سکوت بود و پیکر تعداد زیادی از همرزمانمان که در منطقه پراکنده روی زمین افتاده بودند. تصویری سخت و جانکاه و دردآلود. شاید عین صحرای کربلا. تا چشم کار می‌کرد، پیکر بچه‌ها بود.

یک لحظه یاد دیشب افتادم. لحظاتی که عراقی‌ها با هرچه که داشتند، بچه‌ها را درو می‌کردند و حالا ما، من و خلیل، عقب ایفای عراقی، غرق در خون و زخم، با دردی که با بالا و پایین‌های شدید ماشین در جانمان می‌پیچید داشتیم می‌رفتیم دنبال تقدیرمان.

آنجا عقب ایفا، فقط درد بود و درد بود و درد بود. آنقدر که انگار تازه زخمهایمان را به یادآورده باشیم و یادمان افتاده باشد که تیر خورده‌ایم.

یادم هست عقب ایفا با هم حرف نمی‌زدیم. با هم فقط از درد ناله می‌کردیم. ماشین همچنانکه در پستی و بلندی‌ها بالا و پایین می‌رفت، درد‌های ما هم چند برابر می‌شد. خصوص خلیل که پاهایش به شدت آسیب دیده بود و استخوان‌های هر دوپایش به واسطه اصابت گلوله شکسته بود.

مقداری که راه را طی کردیم، در منطقه‌ای پشت جبهه خودشان ما را از ایفا پیاده کردند و گذاشتند  روی زمین. تعدادی از نیرو‌های ایرانی به اسارت درآمده، آنجا بودند. برخی سالم و برخی هم مثل ما مجروح و بدحال. در آن لحظه بجز خلیل که کنارم بود، کسی را نمی‌شناختم!

آنجا تعدادی عکاس و فیلمبردار آمده بودند و ازمان عکس و فیلم می‌گرفتند. قدری که گذشت من و خلیل و تعدادی از مجروحین دیگر را دوباره سوار ماشین کردند و راه افتادند. باز هم قدری راه را طی کردیم و پس از مدتی وارد حیاط بیمارستان العماره شدیم.

ما را از ماشین پیاده کردند و انداختند گوشه‌ای از حیات بیمارستان. بجز خلیل، مجروحین دیگر را نمی‌شناختم! مدت زیادی همانجا نگه مان داشتند تا ظاهرا جایی در بخش خالی شود و ما را انتقال دهند.

شب شده بود که آمدند سراغمان. مرا بلند کردند که بگذارند داخل آمبولانس و ببرند به طرف ساختمان بیمارستان. خلیل را که بلند کردند، فقط صدایشان را شنیدم که می‌گفتند: «مات! مات!» می‌گفتند  این یکی را ولش کنید! این مُرده!

درب آمبولانس بسته شد و آخرین تصویر از خلیل پیش چشمان من نقش بست و  من در اوج درد‌هایی که تحمل می‌کردم، درد فراق خلیل هم به آنها اضافه شد. من را با لبی تشنه و تنی زخمی عقب آمبولانس به سمت ساختمان بیمارستان بردند و خلیل همان جا ماند. ماند که ماند...

اینکه در آن شب زمستانی دردآلود و در اوج غربت و در چنگ دشمن، چه بر سر پیکر خلیل آمد و او را کجا بردند و کجا به خاک سپردند را دیگر هیچ کس ندید!

اینکه حالا پیکر خلیل  مظلوم و بی کس و بی نشان در یک مقبره اطراف العماره مدفون است یا در یک گور دسته جمعی یا اینکه او را آورده‌اند ایران و شهید گمنام دفن کرده‌اند را هم فقط خدا می‌داند و بس!

خلیل، خلیل الله شد و برای همیشه از درد و رنج‌های زمینی رها و من، اسیر آن همه درد‌های روحی و جسمی به سمت تلخ‌ترین تقدیر یک رزمنده رهسپار بودم. به سمت اسارت!


گزارش خطا

ارسال نظر
تازه‌ها
طراحی و تولید: ایران سامانه