کد خبر : ۶۰۶۳۷۸
۱۵:۳۸

۱۴۰۴/۰۹/۱۰
روایت شهادت شهید غریب «مجتبی احمدخانی ها»؛

سفارش اسیر شهید به مرحوم ابوترابی "به امام بگویید خیلی دوستش داشتم"

«مجتبی احمدخانیها» قبل از شهادتش به «حاج آقای ابوترابی» سفارش کرد که اگر به ایران برگشتید و امام خمینی را دیدید به او بگویید خیلی دوستش داشتم.


به گزارش نوید شاهد لرستان، شهید غریب «مجتبی احمدخانیها» بیستم آبان ۱۳۴۹، در تهران چشم به جهان گشود. پدرش شکرالله و مادرش، قیزبس نام داشت. تا پایان دوره متوسطه درس خواند و دیپلم گرفت. به عنوان سرباز ارتش در جبهه حضور یافت. سی و یکم خرداد ۱۳۶۶، در زندان موصل عراق بر اثر عوارض ناشی از مجروحیت شهید شد.

سفارش اسیر شهید به مرحوم ابوترابی

صفرعلی پیرمرادیان از آزادگان سرافراز اصفهان که دوران اسارت را با این شهید عزیز هم بند بوده روایت شهادتش را اینگونه بازگو کرد:

نمی‌دانم در کدام عملیات اسیر شده بود. اما وقتی او را به اردوگاه آوردند، وارد آسایشگاه ما شد. سرباز پدافند نیروی هوایی پایگاه اهواز که در عملیات والفجر مقدماتی به اسارت درآمده بود. زخمی بود، عراقی ها هم او را خیلی شکنجه کرده بودند، درد زیادی داشت ولی تحمل می کرد. نماز می خواند و شبها زیر لب ذکر می گفت.

برایمان تعریف کرد که موقع اسارت چون عکس امام خمینی داخل جیبش بود، او را خیلی شکنجه کردند. حتی تا سه ماه نگذاشتند که اسمش را صلیب سرخ ثبت نام کند. آن زمان برای مدتی حاج آقا ابوترابی هم به آسایشگاه ما آمد و با مجتبی آشنا شد. علاقه خاصی بین این دو بزرگوار شکل گرفته بود.

مجتبی همیشه قرآن می خواند تا حدی که همه عراقی ها از دستش عصبانی بودند. هر وقت که بر علیه امام خمینی حرفی زده می شد مجتبی علنا بلند می شد و با وجود شکنجه های افسران عراقی مخالفتنش را ابراز می کرد.

پنج سال از اسارت مجتبی گذشته بود که حالش مدت زیادی بد میشد. وقتی بیمارستان رفت مشخص شد سرطان خون دارد. با این حال روحیه او تغییری نکرد. راز و نیازش بیشتر شد. با درد زیادی دست و پنجه نرم می‌کرد. همیشه همانطور که دراز کشیده بود از ورای میله‌های سرد اردوگاه به آسمان چشم می‌دوخت و گاهی قطره اشکی از گوشه چشمانش سُر می‌خورد و میان مو‌های سرش گم می‌شد.

اواخر خرداد ۶۶ بود. حال مجتبی خیلی بد بود. مشخص بود آخرین لحظات عمرش را سپری می کند. در آخرین لحظات، حاج آقا ابوترابی کنارش نشست و دستانش را میان پنجه‌های گرم و زجر کشیده مجتبی فشار می‌داد. مجتبی به سختی گفت: "حاجی جون هر وقت به ایران برگشتی و به جماران رفتی سلام مرا به امام برسان و بهش بگو خیلی دوستش داشتم. "

سپس زیر لب نجوایی زمزمه کرد؛ لبخندی زد و پلکهایش در هوای غریبانه اردوگاه بسته شد.

بعد از آزادی، زمانی که به ایران بازگشتیم، حاج آقا ابوترابی با چند نفر از خلبانان به منزل شهید احمدخانیها رفت و خبر شهادتش را به مادرش داد.

تابستان سال ۸۱ پیکر مجتبی را همراه شهید عباس دوران، شهید محمد اقبالی و چند شهید دیگر به ایران آوردند و همانطور که خود مجتبی آرزو داشت در قطعه ۵۰ بهشت زهرای تهران رو به روی حرم امام خمینی (ره) بین خلبانان نیروی هوایی دفن کردند.

انتهای پیام/


گزارش خطا

ارسال نظر
طراحی و تولید: ایران سامانه