کد خبر : ۶۰۶۳۲۸
۱۰:۲۶

۱۴۰۴/۰۹/۱۱
قسمت اول گفتگو با آزاده و جانباز «حسین باقری»

هیچ نیرویی حریف اراده بسیجی نبود / کوروش در خواب دستم را گرفت و در عملیات سپر جانم شد

حسین باقری آزاده سرافراز هشت سال دفاع مقدس، روایتگر روز‌هایی است که نوجوانی را به عهد حضور در جبهه گره زد و هیچ مانعی توان ایستادن برابر اراده‌اش را نداشت. عزم حضور در خطوط مقدم او را همراه همرزمان شهیدش به قلب نبرد برد و شب‌های سرد و روز‌های آتشین خاکریز‌ها صحنه ایستادگی‌اش شد. همراه باشید با قسمت نخست گفت‌و‌گو با این آزاده بزرگوار.


به گزارش نوید شاهد فارس، حسین باقری آزاده سرافراز هشت سال دفاع مقدس، روایتگر روز‌هایی است که نوجوانی را به عهد حضور در جبهه گره زد و هیچ مانعی توان ایستادن برابر اراده‌اش را نداشت. عزم حضور در خطوط مقدم او را همراه همرزمان شهیدش به قلب نبرد برد و شب‌های سرد و روز‌های آتشین خاکریز‌ها صحنه ایستادگی‌اش شد. یاد رفیقانی را زنده می‌کند که برابر دیدگانش آسمانی شدند و آخرین لحظات‌شان را در آغوش او سپری کردند. روایت‌هایی که هنوز بوی باروت و صداقت دارد. همراه باشید با قسمت نخست گفت‌و‌گو با این آزاده بزرگوار.

گفتگو

هیچ نیرویی حریف اراده بسیجی نبود

حسین باقری بهلولی هستم؛ متولد ۱۳۵۰، اهل زرقان و از ایل قشقایی، تیره بهلولی. آن روز‌ها که در مقطع دوم راهنمایی درس می‌خواندم، تصمیم گرفتم قدم در جبهه بگذارم؛ اما خانواده مخالفت کردند. می‌گفتند سن و سالت کم است، نمی‌توانی عازم جبهه شوی، بمان و درست را ادامه بده.

در شهر ما هرگاه پیکر مطهر شهیدی تشییع می‌شد، دل از دست می‌رفت. دیدن خون‌های پاکی که بر زمین ریخته می‌شد، بی‌قراری عجیبی در وجودم ایجاد می‌کرد؛ آن‌گونه که دیگر در خودم آرام نمی‌ماندم و احساس می‌کردم باید به هر شکل ممکن بروم. آن روز‌ها هیچ نیرویی نمی‌توانست جلوی اراده‌ی یک بسیجی را که تصمیم به رفتن گرفته بود بگیرد. جبهه رفتن رنگ خدایی داشت؛ هم تأیید خانواده را می‌طلبید، هم اراده و اصرار خودمان را و پشت همه‌ی اینها نیروی والا و الهی حضور داشت.

برای اولین اعزام، نیرو‌های زرقان را به مرودشت می‌بردند. ما بدون آگاهی خانواده ثبت‌نام کردیم. در شهر مرودشت، هنگام راهپیمایی در خیابان اصلی، کسی دستم را گرفت. برگشتم و دیدم عمویم است. عمو قد بلند و هیکلی بود. گفت: «بیا، مادرت می‌خواهد از تو خداحافظی کند.»

آن لحظه با خود گفتم من با این جثه‌ی کوچک، اگر بخواهم در دست مردی با آن هیکل بمانم، هیچ راهی برای رفتن نخواهم داشت. تنها راهی که به ذهنم رسید تا از دستان عمو رها شوم، همین بود که ناگهان فریاد زدم: «آی مردم! آی مردم! کمک! این مرد می‌خواهد مرا بکشد!»

این صدا باعث شد عمو بفهمد ممکن است برابر جمعیت گرفتار شود. دستش را عقب کشید و گفت: «برو!» و من هم توانستم خودم را آزاد کنم و سوار اتوبوس شوم. با خوشحالی راهی شدیم و به مقر صاحب‌الزمان شیراز رفتیم.

گفتگو

حدود ساعت دو بعدازظهر بود که از بلندگو صدا زدند: «حسین باقری! ملاقات!» بیرون رفتم و دوباره عمویم را دیدم که همراه مادر و برادرم آمده بودند. می‌دانستم چه قصدی دارند، اما از سر احترام به سالن ملاقات رفتم. نشستیم و نصیحت کردند، اما سخنانشان در گوشم نمی‌نشست.

وقتی از سالن خارج شدیم، عمو دستش را دور گردنم انداخت تا مرا همراه خود ببرد. من کاملاً در تنگنا بودم و راه فراری نداشتم. کنار سالن، فنس و یک درِ نفر رو بود و سربازی کنار آن ایستاده بود. چشمم که به سرباز افتاد، او اشاره کرد که بیا و در را باز کرد.
به عمو گفتم: «باشه عمو… این دفعه می‌آیم، ولی دفعه‌ی بعد باید اجازه بدهی بروم.» دست عمو کمی شل شد؛ همان لحظه روی زمین نشستم، خودم را از دستانش خارج کردم و با تمام توان دویدم و وارد شدم و اینگونه بود که راهی جبهه شدم و سه ماه در جبهه کردستان ماندم.

حرفی که دل مادر را لرزاند و راه جبهه را گشود

بعد از بازگشت، تعریف‌هایی که بچه‌ها از جبهه جنوب می‌کردند مرا بی‌قرار کرده بود. مهر همان سال با شهید هدایت‌الله مرادی قرار گذاشتیم دوباره عازم جبهه جنوب شویم. تابستان را در بوجاری مرکز تحقیقات کشاورزی (زرقان) کار می‌کردم.

عصر همان روز برای جبهه ثبت‌نام کردم و گفتم پسرعمو را جای خودم می‌فرستم. شب که به خانه برگشتم به پدر و عمو گفتم برای محمد کاری پیدا کرده‌ام؛ آنها هم خوشحال شدند که کار مناسبی جور شده است.
صبح پسر عمو را برداشتم و به مرکز تحقیقات بردم و او را به مهندسین و سرکارگران معرفی کردم. پسر عمو تا آن لحظه از رفتن من خبری نداشت در لحظه خداحافظی او را در جریان گذاشتم و به او سپردم که به خانواده نگوید. همدیگر را در آغوش گرفتیم و خداحافظی کردیم. غافل از اینکه پسر عمو بعد از خداحافظی فوراً خبر را به خانواده رسانده است.

به پایگاه رفتیم. همین که قرآن را بوسیدم و از زیر آن عبور کردم تا سوار مینی‌بوس شوم، عمو پیدا شد. مرا زیر بغل گرفت و از شرق تا غرب شهر بدون اینکه پایم را روی زمین بگذارم مرا برد؛ امیدوار بودم خسته شود و لحظه‌ای مرا روی زمین بگذارد تا فرار کنم. اما مرا تا خانه برد. گفتم: عمو، من در هر حالتی به جبهه می‌روم.
مدتی گذشت. حدود دو ماه بعد اعلام شد گروه سپاهیان محمد عازم جبهه است. آن موقع با شهید مرادی تصمیم گرفتیم این بار رضایت خانواده را جلب کنیم و سپس راهی شویم. به خانه رفتم؛ پدر نبود. مادر با هر ترفندی می‌خواست مرا نگه دارد، از پیشنهاد ازدواج گرفته تا هر راه دیگری.
تنها جمله‌ای که توانست مادر را راضی کند، این بود که گفتم: «مادر، اگر شما به من بگویید نرو و مادران دیگر هم به پسرهایشان بگویند نرو، پس خون‌هایی که در جبهه ریخته می‌شود چه کسی باید پاسخ دهد؟» مکثی کرد و راضی شد که بروم. بعد با مادر شهید مرادی خداحافظی کردیم و راهی شدیم.
مادر مقدار مختصری وسیله برایم گذاشت؛ گردو، نان و لباس گرم.
در لشکر 19 فجر، گردان امام مهدی(عج)، گروهان شهید ورامینی حدود یک ماه آموزش فشرده دیدیم. او یک روز به ما گفت: «بچه‌ها، شما جثه‌های کوچکی دارید و بعثی‌ها سیاه‌چهره و درشت‌هیکل هستند؛ از ظاهر دشمن نترسید.»

گفتگو

همرزمم در آغوشم آسمانی شد

آن جمله‌ای که گفته بودم بعد‌ها حکم نجاتم را داشت. عملیات کربلای چهار آغاز شد. حدود ساعت ۹ و ۱۰ شب بود که روی قایق نشستیم و به خط زدیم. شهید حسین حیاتی و شهید مرادی آن شب مدام می‌گفتند: «ما امشب شهید می‌شویم.» به آنها گفتم: «از کجا ‌می‌دانید؟» یکی از ویژگی‌های شهدا همین بود؛ پیش از رفتن، به‌شدت از بچه‌ها حلالیت می‌طلبیدند، انگار از سرنوشت خود آگاه بودند.

از آب عبور کردیم و دیدم بی‌سیم‌چی و تیربارچی شهید شده‌اند. تیربار جلو افتاده بود. خرج آرپی‌جی‌ها نم‌کشیده بود و شلیک نمی‌شد. بچه‌ها یکی پس از دیگری زخمی یا شهید می‌شدند؛ از جمله شهید هدایت‌اله مرادی. وقتی بعثی‌ها متوجه اوضاع شدند، جلو آمدند و شروع به تیراندازی کردند. از سمت دژ اصلی که به سمت خاکریزهای نون شکل می دویدم داخل کنار پریدم که همان لحظه شهید عبودی تیر خورد و پشت سر من داخل کانال روی من افتاد. همان لحظه منور زدند. صورتش روبه‌روی صورتم بود. نفسی کشید و در آغوشم آسمانی شد.

سَرِ کانال چند نفر ایستاده بودند و اشاره می‌کردند. بچه‌ها گفتند نیروی خودی است، اما گفتم نیست. مجبور شدم کمی نزدیک شوم و بعد فهمیدم دشمن است. دستور عقب‌نشینی دادند. برگشتم تا دو نفری را که همراه من آمده بودند برگردانم. ارتفاع کانال حدود یک متر بود و سینه‌خیز در آن حرکت کردیم.

آقای نیک‌منش که آتش عقبه‌ی آرپی‌جی به او اصابت کرده بود و دست و صورتش سوخته بود؛ حالش بد بود. گفت: «شما بروید، من نمی‌توانم بیایم.» دلم سوخت. اصرار کردم بیاید. کمی جلوتر رفتیم و دیدم حالش رو به وخامت است. گفتم: «اسلحه‌ات را رها کن.» ادامه دادیم تا کانال خاکی تمام شد. باید از آن خارج می‌شدیم و به کانال نون‌شکل می‌رسیدیم. آن‌جا خاکریز و دژ بزرگی بود که سنگر محکمی داشت.

شهید فیجانی معاون دسته، گفت: «بچه‌ها چه کسی نارنجک دارد؟» گفتم: «من دارم.» حلقه نارنجک را با دندان کشیدم. حلقه جدا شد و دندانم شکست. برای نارنجک دوم خواستم ضامن را بکشم که ناگهان خمپاره‌ای کنارمان فرود آمد. موج انفجار مرا به بالا پرت کرد. فریادی کشیدم و بر زمین افتادم و بی‌هوش شدم.

ترکش هم به من خورده بود؛ به دست و پایم. در همان حالت نیمه‌بیهوشی احساس کردم زندگی‌ام به پایان رسیده. یک‌باره مثل فیلمی رنگی، از آغاز تا همان لحظه، تمام زندگی‌ام با سرعت از جلوی چشمم گذشت؛ یک فیلم رنگی که چند ثانیه بیشتر طول نکشید، ولی انگار همه سال‌های عمرم را نشان می‌داد. با دیدن آن صحنه، یقین کردم زندگی‌ام تمام شده است.

هیچ نیرویی حریف اراده بسیجی نبود / کوروش در خواب دستم را گرفت و در عملیات سپر جانم شد

صدای کوروش چشم‌هایم را باز کرد  /  فیلم رنگیِ زندگی‌ام حکم وداع را امضا کرد

در حالی‌که صورتم روی زمین بود و کلاه‌آهنی بر سر داشتم و کوله پشتی هم زیر کمرم بود. حالت بی‌هوش بودم. همان لحظه صدای کوروش به گوشم رسید که گفت: «اَنا مُسلِم، اَنا مُسلِم …» با همان صدا بود که چشم‌هایم باز شد. صدای شلیک گلوله آمد و کوروش به زمین افتاد. صورتش مقابل صورتم بود. سرش را روی خاک گذاشت و چشمانش را بست. از کنار گوشش خون به بیرون فواره می‌زد. 

آن زمان متوجه شدم که نیرو‌های دشمن بالای سرمان هستند. من خودم را به حالت بیهوشی و بی‌جانی زدم. تا فکر کنند شهید شده‌ام و شاید رهایم کنند؛ یا تیر خلاصی بزنند و تمام شود. فکر کردم شاید کمرم شکسته یا دلم‌ریخته است. تکانی به خود دادم؛ دیدم کمرم سالم است. یکی از دشمن‌ها همان‌جا متوجه شد که هنوز زنده‌ام.

هیچ نیرویی حریف اراده بسیجی نبود / کوروش در خواب دستم را گرفت و در عملیات سپر جانم شد

کوروش در خواب دستم را گرفت و در عملیات سپر جانم شد

اینجا باید بگویم که همان لحظه حضور کوروش نوعی سپر برای من شد. اگرچه خودش مظلومانه تیر خورد، اما شاید همین که دشمن مشغول او بود، باعث شد مرا همان‌جا تیر نزنند یا متوجه نشوند که می‌توانم از جا بلند شوم. زخمی شدن مظلومانه او در واقع خودش نوعی حفاظت برای من بود... .

در همان لحظه یاد خوابم افتادم؛ خوابی که یک هفته پیش از اعزام دیده بودم. در خواب، ما همان بچه‌هایی بودیم که کنار هم بودیم؛ در بالای کوه زرقان، (سمت راست امامزاده زرقان) داشتیم رزم شبانه تمرین می‌کردیم. من آخرین نفر بودم. در آن تمرینِ شبانه، هنگام پایین رفتن از شیب کوه، پایم لیز خورد و نزدیک بود از لبه پرت شوم. روی قطعه سنگی گیر کردم و فریاد زدم: «بچه‌ها دستم را بگیرید!» نفر جلویی یا متوجه نشد یا توجه نکرد. همان‌جا کوروش  برگشت و گفت: «حسین، اگر دستت را بگیرم، خودم می‌افتم.» اما دستم را رها نکرد. دستش را جلو آورد و انگشت‌هایمان در هم قفل شد. کمی مرا بالا کشید و از سقوط نجاتم داد. همان‌جا ماندم. آن خواب چند روز ذهنم را مشغول کرده بود.

حالا که در واقعیت، در عملیات کربلای چهار، میان خون و خاک و دود افتاده بودم، فهمیدم معنای آن خواب چه بوده است. همان لحظه هم، با وجود خطر، مرا رها نکرد؛ درست مثل همان جمله‌اش: «اگر تو را بگیرم، خودم می‌افتم.»، اما در واقعیت، جانش را داد و مرا تنها نگذاشت. انگار همان نجاتی که در خواب دیده بودم، در بیداری هم به‌نوعی تکرار شد.

تهیه و تنظیم گفتگو: صدیقه هادی‌خواه


گزارش خطا

ارسال نظر
طراحی و تولید: ایران سامانه