آخرین اخبار:
کد خبر : ۶۰۶۲۱۵
۰۹:۴۳

۱۴۰۴/۰۹/۰۹
گفتگو با مادر شهید اقتدار به مناسبت سالروز تکریم مادران شهدا

تولد یافت در سوگ، به کمال رسید در شهادت

امیر حسین در ماه محرم به دنیا آمده بود، برای همین نام او را امیر حسین گذاشتیم. او که امیرحسین نام گرفت، گویا از بدو تولد، سهمی از میراث کربلا را به دوش می‌کشید. در ماه سوگواری اهل بیت (ع) متولد شد و در همان ماه، با اقتدا به آموزه‌ی سرور شهیدان، لباس شهادت پوشید. تولدی که با نوای «یا حسین» آغاز شد، با صلابت عاشورایی پایان یافت.


تولد یافت در سوگ، به کمال رسید در شهادت

شهید «امیر حسین دوگونچی» هفتم بهمن ماه ۱۳۸۵، در روستای دوگونچی از توابع شهرستان آق قلا به دنیا آمد. پدرش امانقلی، کارگر است و مادرش «حلی بخت پورقاز» نام دارد. از نیرو‌های خدوم انتظامی بود. در ۲ تیر ماه ۱۴۰۴ در حمله رژیم صهیونیستی به تهران به شهادت رسید و پس از چند روز پیکر مطهرش به استان گلستان انتقال یافت. مزار او در گلزار شهدا روستای دوگونچی از توابع شهرستان آق قلا در استان گلستان واقع شده است. امنیت و آرامش امروز کشور، وامدار خون پاک فرزندان غیوری است که جان خویش را در راه پاسداری از مردم و وطن فدا کردند. در میان این ایثارگران، شهدای نیروی انتظامی جایگاه ویژه‌ای دارند؛ مردانی که با عشق به میهن و ایمان به خدا، تا آخرین لحظه بر عهد خویش ایستادند. نوید شاهد گلستان، به مناسبت وفات حضرت‌ام البنین (س) روز تکریم مادران و همسران شهدا، پای صحبت مادری نشسته است که صبر و استقامتش، جلوه‌ای از عشق مادرانه و ایمان راستین است؛ مادری که با دلی آرام از فرزندی سخن می‌گوید که نامش در دفتر افتخارات این سرزمین جاودانه شده است، که تقدیم حضور علاقه‌مندان می‌شود.


نه تنها یک سرباز غیور، بلکه تجسم تمامیت خانواده بود


«حلی بخت پورقاز» مادر شهید «امیر حسین دوگونچی» گفت: از اهالی روستای قانقرمه هستم، در ۱۶ سالگی ازدواج کردم، چهار فرزند دارم و امیر حسین آخرین فرزندم بود. امیرحسین تا کلاس دهم درس خواند، درس را دوست داشت، اما به علت شرایط اقتصادی نامناسب خانواده، مشغول به کار شد. چون زمین کشاورزی نداشتیم به کار بنایی مشغول شد. فرزندم، نه تنها یک سرباز غیور، بلکه تجسم تمامیت خانواده بود؛ آنکه قلب‌ها را با حضورش گرم می‌کرد. هر لحظه که اندوهی بر دلم می‌نشست، چشمانش، چون آیینه‌ای، پرسشگر مهربانی‌اش را بازتاب می‌داد: «مادر چرا غمگینی؟» و با یک پیشنهاد ساده‌ی نوشیدن چای یا همراهی در قدمی کوچک، غبار دلتنگی را می‌زدود. او میراث‌دار مهر بود و تنهایی را نمی‌شناخت؛ هر کاری، از خرید روزمره تا انداختن سفره، با اشتراک ما رنگ کمال می‌گرفت.
پسرم، چون می‌خواست زودتر شروع به کار کند، به خدمت سربازی رفت، پسرم رؤیا‌های بزرگی برای پول در آوردن داشت او تصمیم داشت برای کار کردن به ترکیه برود. 


می‌روم تا برای دفاع از کشورم شهید شوم


قبل از جنگ ۱۲ روزه به خانه آمده بود، با شروع جنگ تماس گرفتند که به خدمت باز گردد، از او خواستم نرود گفتم، جنگ است ممکن است شهید شوی. اما قبول نکرد و گفت: مادر می‌روم تا برای دفاع از کشورم شهید شوم، گریه و ناراحتی کردم مرا بغل کرد و گفت: ناراحت نباش، مطمئن باش دشمن را شکست خواهیم داد. 
هنگام رفتن ابتدا ساعتش که خراب شده بود را تعمیر کرد، اما خیلی اصرار داشت که انگشترش همراهش باشد، گفت: اگر شهید شدم از روی انگشترم مرا تشخیص می‌دهند، ممکن است بر اثر ضربه ساعتم بشکند ولی برای انگشترم اتفاقی نخواهد افتاد. در وداع آخر، وصیتی از جنس معنا در میان بود؛ انگشتری که به تعبیر خودش، سند هویت ابدی‌اش بود، گفت: اگر شهید شدم، از روی این انگشتر مرا خواهید شناخت. گویی او پیش از ما، پروازش را دیده بود و این نشان را برای شناسایی در آسمان گذاشته بود. آن لحظه که خواستم از قطار تقدیر، این یادگار را پس بگیرم، زمان از من سبقت گرفت؛ قطار حرکت کرد و آن حلقه، همچنان به نیابت از او، در دست رفت تا گواهی بر عهدش با خدا باشد، عهدی که تنها با خون مهر و امضا شد.


گویا سهمی از میراث کربلا را به دوش می‌کشید


امیر حسین در ماه محرم به دنیا آمده بود، برای همین نام او را امیر حسین گذاشتیم. او که امیرحسین نام گرفت، گویا از بدو تولد، سهمی از میراث کربلا را به دوش می‌کشید. در ماه سوگواری اهل بیت (ع) متولد شد و در همان ماه، با اقتدا به آموزه‌ی سرور شهیدان، لباس شهادت پوشید. تولدی که با نوای «یا حسین» آغاز شد، با صلابت عاشورایی پایان یافت.
پسرم به ورزش خیلی علاقه داشت، هر روز بعد از کار باشگاه می‌رفت. او علاوه بر بنایی برای کمک به برادرش که فروشگاه لباس در یکشنبه بازار داشت، یکشنبه‌ها برای کمک به برادرش به فروشگاه او می‌رفت. 


او نه در پی آسایش، که در پی شهادت بود


ظهر بود پسر بزرگم سراسیمه آمد و گفت پادگان سه راه افسریه را با موشک زده‌اند. گفتند بیشتر سرباز‌ها شهید شده‌اند، همسرم به پسرم گفته بود، به مادرت نگو، اما پسرم از نگرانی و استرس نمی‌توانست صحبت کند. دقیق به یاد ندارم، ساعت ۸ یا ۵/۸ بود که پسرم تصمیم گرفت به تهران برود، اما من و همسرم اجازه ندادیم و گفتیم ابتدا از موثق بودن خبر مطلع شو بعد حرکت کن. بعد از قطعی شدن خبر پسرم به تهران رفت. اول صبح به بیمارستان بعثت رسید، این بیمارستان نزدیک پادگان بود. کارت ملی امیرحسین را نشان داد و پرسید که امیرحسین آنجا پذیرش شده؟ گفتند خیر. بعد از کلی پرس و جو پزشک قانونی کهریزک رفت و عکس امیر را نشان داد، اما نتوانستند بر اساس عکس شناسایی کنند. قرار شد تست دی ان‌ای بگیرند و گفتند فقط از پدر و مادر تست گرفته می‌شود. پسرم برگشت و همراه پدرش مجدد به تهران رفت. بعد از شناسایی پیکر پسرم انگشتر در دستش بود. 
من مادری بودم که جز سلامت او، آرزویی نداشتم؛ از این رو، بازگشتش به تهران، برایم تسکینی زودگذر بود. اما حالا می‌بینم که او نه در پی آسایش، که در پی شهادت بود. پسرم، خانه‌اش را در ملکوت یافته است. هر چند خاک او را به سختی پس گرفت، اما اکنون با افتخار می‌گویم: آن‌که برای رسیدن به معبودش اصرار می‌ورزد، باید به آرزوی پاکش برسد و من، مادر شهیدم، به این انتخاب بزرگ افتخار می‌کنم.
انتهای پیام/


گزارش خطا

ارسال نظر
طراحی و تولید: ایران سامانه