یوسف با گفتن یازهرا، یاحسین شهید شد
به گزارش نوید شاهد لرستان، شهید «یوسف سلیمی بنی» هشتم مهرماه سال ۱۳۳۹ در شهر بن به دنیا آمد. به رغم آن که دوسال سربازی خویش را در مناطق جنگی سپری کرده بود، بار دیگر با عشق به رهبر و خدمت به کشور و مردمش، داوطلبانه به مناطق عملیاتی اعزام شد. در سال ۱۳۶۱، با اینکه زخمی شده بود به اسارت نیروهای بعثی عراق درآمد و پس از چهار سال تحمل اسارت، در اردوگاه العنبر عراق، به دلیل وخیم شدن جراحات و عدم رسیدگی درمانی، مظلومانه در خاک غربت به فیض عظیم شهادت نایل گشت.

ابراهیم ایجادی نصرآبادی، از آزادگان سرافراز استان اصفهان و حسین کرمی از آزادگان استان تهران که هم اردوگاهی این شهید عزیز بودند در مورد نحوه شهادت وی میگویند:
سال ۶۶ در آسایشگاه ۱۴ بودم، اواخر فروردین بود، یوسف سلیمی یکی از اسرا بود، تئاتر خوبی بازی میکرد، دهه فجر سال گذشته تئاتر اجرا کرده بودند، حازم و سالم از سربازان بعثی به وسیله جاسوسان اجرای تئاتر بچهها را متوجه شدند و یک دفعه بی خبر وارد آسایشگاه شدند و کسانی که تئاتر بازی کردند و از جمله یوسف را با خودشان بردند، میدانستیم آنها را به مقر میبرند. مدتی گذشت و آنها را به آسایشگاه برگرداندند، وضعیت اسفناکی داشتند. یوسف در اثر ضربات کابل ضربه سنگینی بر سرش وارد شده بود.
با کمک بقیه آنها را سر جایشان نشاندیم و با روغن بدن هایشان را مالش دادیم، یوسف جدای از درد بدن، سرگیجه و تهوع هم داشت، هر چند سرگیجه بعد از شکنجه طبیعی بود ولی یوسف بعد از آن روز سرگیجه اش خوب نشد و اذیت میشد، امکانات پزشکی هم نداشتیم. بعثیها کسی را به خاطر سرگیجه به بیمارستان نمیبردند، یوسف به خاطر سرگیجه بعد از کمی حرکت مینشست برای همین خیلی حواسمان به یوسف بود تا مشکل خاصی برایش پیش نیاید.
چند بار حالش بد شده بود او را به درمانگاه بردیم، کار خاصی نمیکردند، فقط یه قرص سرگیجه میدادند و دوباره به آسایشگاه برمی گرداندند، یک روز بچهها در حال بازی فوتبال بودند، یوسف که چند روزی میشد حالش کمی بهتر شده بود، کمی با بچه ها فوتبال بازی کرد، با چند تا از بچهها کنار محوطه نشسته بودم و با بقیه در حال تماشای بازی آنها بودیم، یکدفعه وسط بازی همه در یک نقطه جمع شدند، فهمیدیم چیزی شده، همه به سمت آنها رفتیم، یوسف حالش بد شده، وقتی رسیدم یوسف بیهوش افتاده بود و نفس نفس میزد، کمی آب روی صورتش ریختند، ولی حالش خیلی بد بود، سریع نشستم و بچهها یوسف را روی دوشم گذاشتند، ارشد قاطع با سرباز عراقی صحبت کرد و وضعیت یوسف را شرح داد، حمزه قبول کرد و با یک سرباز به سمت درمانگاه رفتیم، یوسف سرش روی دوشم و دهانش کنار گوشم قرار داشت، هیچ حرکتی نمیکرد دستش را محکم گرفته بودم تا نیفتد، صدای نفس یوسف را به سختی در کنار گوشم میشنیدم، به یوسف گفتم: یوسف بگو یا زهرا، یا زهرا.
یوسف با آن حال نزاری که داشت گفت: یا زهرا
دوباره گفتم، یاحسین، یوسف با صدای بریده گفت. یا.... یاحسین، میخواستم یوسف هوشیار باشه، گفتم یوسف از آنها کمک بخواه خوب میشی، یوسف را خیلی سریع درمانگاه رساندم و روی تخت خواباندم، چهره یوسف را که دیدم خودم هم ترسیدم، صورتش کبود شده بود. داد زدم و گفتم: بیاین کمک داره میمیره، سرباز همراه من با باتومی که در دستش داشت، محکم به سرم زد و گفت:چِپ، لا تَحچِی، (خفه شو، داد نزن) با یک دست سرم را گرفته بودم و با دست دیگر اشاره به یوسف کردم و گفتم:هذا موت، همه فهمیدند که وضعیت خوب نیست. یکی از دکترهای درمانگاه جلو آمد و نگاهی به یوسف انداخت و به سرباز گفت: این رو میشناسم همانی است که تئاتر بازی میکرد، با این کار میخواهد دارو بگیرد. حرصم گرفته بود رو به یوسف گفتم: یوسف حرف بزن، بگو کجات درد میکنه، بگو سرت درد میکنه، یوسف چشمش به سقف بود، نفسش در گلو گیر کرده بود، بغضم گرفته بود، کاری از دستم بر نمیآمد، وقتی دیدم آنها کار نمیکنند، دوباره دستانش را گرفتم و گفتم:یوسف بگو یاحسین، یا زهرا.
در یک لحظه یوسف نگاهش به من افتاد و با آخرین نفسی که داشت گفت: یا زهرا و نفسش همانجا بند آمد.
سر سرباز داد زدم: یوسف.. موت، کاری کنید، مگر نمیبینید. دل تو دلم نبود، سرباز در حالی که سرم داد میکشید با ضربه محکمی مرا از آنجا بیرون انداخت. نگاهم به یوسف بود، دکتر دست یوسف را گرفته بود، لحظه ای که از در بیرون میرفتم، نگاهی به یوسف انداختم، دکتر ملحفه سفید را روی یوسف کشید، یوسف برای همیشه از پیش ما رفت.
قلبم به شدت گرفته بود، اشک و بغض با هم قاطی شده بود. به محوطه نزدیک شدم، بچهها مرا دیدند و پرسیدند؛ چی شد؟ یوسف بهتره؟ زدم زیر گریه و همان جا نشستم و گفتم یوسف شهید شد.
انتهای پیام/