پیرمردی از ملایر که عشق به جبهه، پیریاش را ندید
به گزارش نوید شاهد البرز؛ هوا سرد بود، اما آفتاب پاییزی بر فراز کوههای ازنا و در ملایر تاب میخورد. رجب، هشت ساله بود و هنوز خطی ننوشته بود. مدرسهای در کار نبود، اما پدرش قربانعلی، آیات قرآن را به او میآموخت. رجب در میان مزرعههای خشک و کوههای بلند، راز زندگی را یاد میگرفت: صبر، ایمان و کار.
جوانی و بار مسئولیت
سالها گذشت. قربانعلی به دیار حق شتافت و رجب، جوانی رشید شده بود. با مرگ پدر، مسئولیت خانواده بر دوش او افتاد. از خدمت سربازی معاف شد تا نانآور خانه باشد. کشاورزی کرد و زمین سخت روستا را با عشق و عرق ریزی بارور کرد. سپس، با دختری از همان روستا ازدواج کرد و زندگی جدیدی را آغاز نمود. ثمره این ازدواج، نه فرزند بود: چهار پسر و پنج دختر.
شعلههای جنگ
جنگ تحمیلی آغاز شده بود. دو پسر رجب، در جبهه بودند. اما قلب رجب، پیرمرد ۵۷ ساله، آرام نمیگرفت. او که تازه از بیمارستان مرخص شده بود، با چشمانی پر از امید و عشق به جبهه، نام نوشت. شب آخر، دخترش را صدا زد و گفت: "قلم و کاغذی بیاور."
در سکوت شب، وصیتش را نوشت. گویی صدایی از آسمان میشنید. وصیت را به دخترش داد و گفت: "آن را نگه دار... بعد از من، به آن عمل کنید."
عملیات کربلای ۵
رجب به جبهه اعزام شد. در عملیات کربلای ۵، در تاریخ ۲۶ آذر ۱۳۶۵، ترکش خمپاره دشمن، بدنش را شکافت. او که ۲۵ روز بیشتر در جبهه نبود، به آرزوی دیرینهاش رسید: شهادت.
بازگشت به خانه
پیکر پاکش را به زادگاهش برگرداندند و در گلزار شهدای ینگی امام به خاک سپردند. وصیتش را خواندند؛ وصیتی که در آن، عشق به اسلام و امام حسین (ع) موج میزد.
انتهای پیام/